معرفی کتاب من، شماره سه اثر عطیه عطارزاده

من، شماره سه

من، شماره سه

3.3
36 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

59

خواهم خواند

38

شابک
9786220105862
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1399/9/4

توضیحات

        دومین رمان عطیه عطارزاده (1363)، روایتی است از جنون. قصه ی یک راوی عجیب در آسایشگاهی روانی نزدیک تهران در سال هایی نه چندان دور. عطارزاده با نخستین رمان خود، راهنمای مردن با گیاهان دارویی، توانست موفقیت های چشم گیری کسب کند: نظرات متعدد منتقدان و جایزه ی بهترین رمان سال جایزه ی «هفت اقلیم» و البته مخاطبان پرشمار. رمان تازه ی او، من، شماره سه، از منظر روایت قرابت دارد با کار موفق قبلی اش؛ روایتی عمیق و تکان دهنده از یک ذهن خاص. رمان داستان یک آسایشگاه روانی است و راوی ای نسبتا جوان که با نقاشی ها و خطوط با دیگران ارتباط برقرار می کند. آدم هایی که هر کدام به بهانه ی «جنون» در این مکان کنار هم آورده شده اند. کسانی که قصه های خاص و منحصر به فردی دارند و این قصه ها مسیرشان را عوض کرده است. آن ها در انتظار و شاید دنبال یک اتفاق عجیب و نهایی اند. عطارزاده در این رمان قهرمانی ساخته که با آدم های فرعی بسیار زیادی در تماس است، کسانی که می توانند برای او روایت هایی متفاوت بسازند، و جنون که قرار است این آدم ها را به هم متصل کند. رمان ریتم تند و سریعی دارد. مملو از جزئیات است و در نهایت بداعتی که قرار است این قهرمان را متمایز کند...
      

لیست‌های مرتبط به من، شماره سه

یادداشت‌ها

Roya Atarzadeh

Roya Atarzadeh

1403/12/14

          تو خودت روانشناس بزرگی هستی شماره سه. چیزهایی می بینی که نیست، حرفهایی می زنی که گفته نشده، تو خوب می دانی بی سوادها می فهمند، دیوانه ها متوجه می شوند. تو همه چیز را جور دیگری می بینی. تو راه پیدا کردن روح را پیدا کردی، باید خطاهای توی سر را ریخت بیرون. کاش وقتی لخت خوابیدی توی برف، همانجا بمانی تا آدم های برفی آب شوند، که بعد ما هم برسیم به ته. 
حالا که دنیای گرد است و هیچ کس توش گم نمی شود، پس حتما یک روز هم قاسم می رسد به آسو، تو می رسی به قاسم، سلیمی می رود شمال یا جنوب به نوشتن کتابش. تو بهترین نقاش دنیایی شماره سه، تمام خطوط به جا مانده از تو را باید بوسید. بیا برقصیم شبیه مرغانی که نمی توانند پرواز کنند. 
حالا که شیشه ای میان تو و آسو نیست، منتظر ته نمان. این اسب ها اگر راه به آسو نبرند، خودت از این پنجره بی شیشه رد شو و برو. شاید در این لحظه توی برف بیرون، مغز استخوان پشت روحت بسوزد، اما چشم که به آسو باز کنی دنیا قشنگ می شود. چون اگر به آسو نرسی، دنیا بدجور تنگ می شود.
هیچ چیز نگو، هیچ چیز نکش، چشمهایت را ببند و فکر کن وسط قابی ناب ایستاده ای و این جای همه چیزهایی که باید به هیچ کس نگویی و برای کسی نکشی کافی است.
        

0

        خب سطح ادبیات کتاب به گونه ای بود که گنگ بود ولی به هر حال جالب بود 
من احساس میکنم حرکت اخر شماره سه که صورتش رو سوزوند یک حرکتی بود که طی این مدت به شکل غریزی بخاطر دیوانگی اش رخ داد و چه عجیب که اخرش معلوم نشد حرفای قاسم توی دلش بود یا واقعا سوار بر ماشین فرار کرد!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0