کلکسیونر
در حال خواندن
14
خواندهام
160
خواهم خواند
104
نسخههای دیگر
توضیحات
((کلکسیونر)) روایت زندگی جوانی است که از کودکی به گردآوری پروانه ها علاقه ای وافر داشته است .او از زندگی خانوادگی ـ در کنار پدر و مادر ـ جدا مانده و در سایه حمایت عمه، عواطف و آرزوهای خویش را در جمع آوری پروانه ها منحصر ساخته است .داستان در فضایی متعارف شکل می گیرد و حوادث اصلی در پیرامون شخصیت اصلی داستان جاری است .جوان می کوشد رفتاری طبیعی را دنبال کند، اما در درون او غوغایی برپاست که کنترل ناپذیر است و فرجامی تلخ دارد ...
بریدۀ کتابهای مرتبط به کلکسیونر
نمایش همهیادداشتها
1403/4/6
4
1403/5/18
11
1403/7/6
1
1403/5/30
0
1403/9/16
اون پسر از بچگی عاشق پروانه ها بود و ازشون کلکسیون جمع میکرد، ولی الان عاشق یه دختر شده و قراره اونو بزاره داخل کلکسیونش.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0
1403/1/20
پایان خیلی غمگینی داشت😢 کالیبان نه به سزای کارش رسید نه کسی متوجه جنایتش شدو تازشم دوباره یه سوژه جدید پیدا کرد🤧 دلم خیلی برا میراندا سوخت، طفلی تو همون زیرزمین لعنتی بدون هوای تازه و آفتاب جون داد از دلمردگی و مریضی آخرشم از همون چیزی که میترسید سرش اومد؛ همونجا مرد، خونوادشو برا آخرین بار ندید نتونست از دست کالیبان نجات پیدا کنه و آرزوی آزادی، رهایی و زندگی کردنشو به گور برد 💔
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
6
1401/8/25
5
1403/6/26
0
1403/7/6
این کتاب رو سه سال پیش خریده بودم و بعد از خوندن چند صفحه ولش کردم.تا اینکه بلاخره چند روز پیش خودم رو مجبور به خوندنش کردم. فضای داستان بسیار خفه، تلخ و تاریک بود و با اینکه گناهکار ماجرا فردریک بود و میراندا یه قربانی بیچاره بود اما هرگز نتونستم از میراندا خوشم بیاد.اما گاهی دلم براش میسوخت.دلم برای هر دوشون میسوخت،برای اسارت میراندا و برای تنهایی فردریک که دنبال آدمی بود که پناهگاهش بشود و بتواند به او تکیه کند غافل از اینکه میراندا هم نیاز به پناهگاه داشت. دو آدمی که به دنبال کسی میگردند که به اون تکیه کنند هیچگاه نمیتوانستند تکیهگاه یکدیگر بشوند!گاهی حق رو به فردریک میدادم و گاهی به میراندا.شاید هر دوی آنها حق داشتند. و در آخر داستان جوری به پایان رسید که اصلاً انتظارش را نداشتم؛ تلخ و غم انگیز.(: (این حق میراندا نبود....)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0
دیروز
0
1403/8/23
وحشتناک ترین قسمت کتاب اون قسمتی بود که بعد مرگ میراندا فردیناند به خودش گفت:چرا جوری برخورد میکنم انگار من مقصر مرگش هستم،خودش مرده بود. قبل اینکه بخوام کتاب رو شروع کنم از پایان کتاب خبر داشتم ولی فکر میکردم حداقل فردیناند وقتی حال بد میراندا رو دید قراره برای زنده نگه داشتنش یکم تلاش کنه،حداقل بعد مرگش یکم ناراحت شه،حداقل از ترس رو شدن دستش یکم بترسه،ولی جوری خونسرد بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انتظار داشتم آخر کتاب حداقل بقیه بفهمن چه اتفاقی برای میراندا افتاد ولی حتی هیچکس نفهمید. با اینکه سر خوندنش اذیت شدم از خوندنش پشیمون نیستم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2