ناشناس

ناشناس

ناشناس

3.7
13 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

21

خواهم خواند

45

شابک
9786002539335
تعداد صفحات
480
تاریخ انتشار
1402/7/30

توضیحات

        «ناشناس»، یا به نام اصلی‌تر "دهکده‌ی ستیپان‌چیکاوا و اهالی آن"، نوشته‌ی فیودار داستایفسکی، یکی از آثار اولیه و کمتر شناخته شده‌ی این نویسنده‌ی بزرگ روسی است. این رمان که در سال 1859 منتشر شده، با سایر آثار معروف داستایفسکی مانند "جنایت و مکافات" یا "برادران کارامازوف" تفاوت‌های چشمگیری دارد. "ناشناس" بیشتر به عنوان یک کمدی یا رمان طنزآمیز شناخته می‌شود، اما همچنان عناصر عمیق انسانی و اخلاقی مختص به داستایفسکی در آن مشهود است.
در این رمان، داستایفسکی به زندگی در یک دهکده‌ی دورافتاده‌ی روسی می‌پردازد، جایی که شخصیت‌های گوناگون و عجیب و غریب با یکدیگر در تعامل هستند. محور داستان حول محور یک اشراف‌زاده‌ی جوان و نجیب می‌چرخد که به دهکده‌ی ستیپان‌چیکاوا بازمی‌گردد و با درام‌های خانوادگی و اجتماعی روبرو می‌شود. این رمان به خاطر شخصیت‌های رنگارنگ و داستان‌های فرعی غنی‌اش مشهور است. یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی رمان «ناشناس»، توانایی داستایفسکی در خلق شخصیت‌هایی است که به نظر می‌رسد از دل جامعه‌ی روسیه برخاسته‌اند. هر یک از این شخصیت‌ها، از جمله خودخواهان، خیراندیشان، متظاهران، و عاشقان، نماینده‌ی جنبه‌هایی از روحیه‌ی روسی و انسانیت در کل هستند. داستایوفسکی این رمان را در زمان تبعید و زیر فشار سانسور می نویسد بنابراین پشت ظاهر ساده ی آن ، رمانی سرشار از تمثیل ها و استعاره هاست که به وضعیت روسیه در آن زمان اشاره می کند.

داستایفسکی در این رمان به موضوعاتی مانند قدرت، تقلب، محبت و فداکاری می‌پردازد. طنز موجود در داستان گاهی اوقات تیره و سیاه است، اما در عین حال، لحنی گرم و انسان‌دوستانه دارد که خواننده را به خنده وامی‌دارد و همزمان به فکر فرو می‌برد. داستایفسکی در «ناشناس» به نحوی شگفت‌انگیز از زبان طنز برای بررسی مسائل جدی و ژرف استفاده می‌کند. این کتاب نه تنها یک اثر سرگرم‌کننده است، بلکه به عنوان یک اثر ادبی عمیق و چندوجهی نیز قابل تقدیر است. اگرچه "ناشناس" ممکن است به اندازه‌ی سایر آثار معروف داستایفسکی شهرت نداشته باشد، اما به عنوان یک شاهکار از یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان تاریخ، حتما ارزش مطالعه را دارد.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ناشناس

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به ناشناس

یادداشت‌ها

ناشناس ( ب
          ناشناس ( با نام اصلی دهکدۀ ستیپان چیکاوا و اهالی آن) داستان بلندی است که قرار بود نمایشنامه باشد. نمایشنامه‌ای کمدی که با تصمیم نویسنده به داستان بلندی با مایه های کمدی تبدیل شد. بین دیگر آثار داستایِفسکی، این اثر من را یاد «یک اتفاق مسخره» می‌انداخت.
ناشناس آخرین نوشته‌ای از داستایِفسکی است که ردّ پای گوگول را در آن می‌توان دید. اثری که شخصیت هایش خیلی عمیق پرداخت نشده‌اند.
در تمام طول خواندنش حسرت این را می‌خوردم که ای کاش همان نمایشنامه می‌ماند. مکان های محدود داستان و نوع معرفی شخصیت ها کاملاً تداعی‌کننده نمایشنامه هاست. 
فاما آپیس کینِ ناشناس از نمونه های اولیه مرد زیرزمینیِ یادداشت های زیرزمینی و راسکولنیکافِ جنایت و مکافات است. البته نوع روایت اجازه عمیق تر شدن فاما را نمی‌دهد.
اولین اثری بود از داستایِفسکی که به نظرم به حد کمال نرسیده بود. به خصوص تصویر سازی از مکان و فضای داستان ناقص بود.
در نهایت ناشناس را یکی از پیامبران ادبیات نوشته است ولی جزو بهترین های او نیست.
        

43

          بسم الله الرحمن الرحیم

این تن بمیره بگید این کتاب رو داستا ننوشته.
دوست داشتم برم اینو به مترجم و نشر هرمس بگم اما خب، هر چی جلوتر رفتم بیشتر برام مسجل شد کار اخوی روسی مون، داستایفسکیه.
چرا اولش شک داشتم؟
هوم، خب ببینید، همه چی خیلی درهم برهم و تند تند اتفاق افتاد. درست مثل زنگ ریاضی که یه لحظه خوابت می گیره و وقتی بیدار میشی تخته پر از فرمولایی که تو نمی دونی کی معلم اونا رو درس داده. منم همینطور بودم، حس میکردم یه جای کار می لنگه یا چیزی رو جا انداختم یا نفهمیدم اما مسئله این نبود.
من عادت کرده بودم وقتی اسم داستایوفسکی رو میشنوم حتما باید یه دنیایی تیره و تار یا جنایت رو تصور کنم، عادت کردن به یه خونواده روستای آشفته با کشمکش های سطحی که تا عرش بالا میرن.
ساده بگم، قرار نیست که داستا همیشه از کشتن حرف بزنه.

خب خلاصه داستان:
ما یه دایی خوش قد و بالای خوش قلب داریم که وقتی جوون بوده میره یه زن میگیره که پسند مادرش نیست و مادر محترم سر همین حرکت بسیار جسورانه ( حرکت مردونه بسیار پسند) انگ اولاد ناصالح بهش می چسبونه و ناله و نفرینش میکنه.
حالا داستان جایی جالب میشه که خود مادر جان میرن سر پیری زن یه ژنرال میشن( نخند مصیب، نخند). خب آیا این زن در زندگیش با ژنرال جونش خوشی می بینه؟ 
خیر. 
اما اینجا و در داستان نه ژنرال مهمه نه مادره. ژنرال یه دلقک داره به اسم فاما فامیچ( به زمین گرم بخوری مرد) که وظیفش ارضای حس خودپسندی ژنراله. القصه معلوم نیست فاما چه ورد و جادوی میخونه که زن ژنرال واله اش میشه و به نوعی میشه نوکر حلقه به گوشش!
می زنه و ژنرال می میره ، مادر محترم خدم و حشمش رو جمع میکنه و میره پیش پسرش. خب نکه سربار پسرش شده باشه ها، خیر!
خود پسره( خوش قد و بالای که اول متن گفتم) برای جلب رضایت والده محترمش خودش رو به آب و آتیش زد و ان رو آورد پیش خودش.
در این زمان همسرش فوت شده بود و دو بچه از اون ازدواج داشت. تا قبل از اومدن مادرش و فاما جونش همه چی خوب بود اما بعدش...

خب اینکه بعدش چی شد خودتون برید بخونید مثل من لذت ببرید.

پ ن 1:روند داستان خیلی تند بود، حوصله تون سر نمی ره که هیچ خیلیم حرصی میشید که بابا آروم تر! چه خبرته.
پ ن2: حال و هوای داستان اصلا تیره و تار نیست، من که تا حدودی روشن و طوفانی تصورش کردم 
پ ن3: جو حاکم بر این کتاب محاوره محوره. انگار شخصیت ها دائم در حال دویدنن و تند تند باهم حرف می زنن، سر هر مسئله ای که فکرش رو بکنید و غالب مشکلات به شکل مسخره ای پیش پا افتاده بودن، اما خب چی شده بود که اهمیت پیدا کرده بودن؟؟؟ ( 
پ ن4: ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
بله. فقط روزی یک فصل بخونید تا اعصابتون متشنج نشه
پ ن5: توصیه شخصی این جانب اینکه اگه میخواد شروع کنید داستا خوندن از همین کتاب شروع کنید، اینکه شما برید سراغ جنایات مکافات( مثل خودم) و بعدش سیس آزاد اندیشی بگیرید هنر خاصی نیست. 
پ ن6: این کتاب رو تجویز میکنم برای بیشتر شدن صبر و بردباری. واقعا جواب میده.
پ ن7: ترجمه چطور بود؟ 
عالی! هلو بیا تو گلو بود. 
و در پایان باید بگم که دلم میخواد بشینم رو بلندی و بابت خیلی از اتفاقات این کتاب نعره ها بزنم. چون واقعا نشد خوب تخلیه هیجانی کنم و هنوزم به وقایعش فکر میکنم حرصم میگیره. تازه کلی تحلیل روان شناختی- شخصیتی اماده کرده بودم بنویسم که الآن دیگه لزومی براش نمی بینم.
        

49

          بیشتر از اینکه دقت کنم کتاب داره با چه سیری پیش میره ، چی می‌خواد بگه یا سعیمو بکنم از سمت خودم باهاش ارتباط بگیرم ، کتاب دستمو گرفت و کشید تو خودش. اونم از وقتی که شخصیت دایی وارد قصه شد . 
داستان پردازی خاصی حس نکردم ‌و بیشتر از همه شخصیت پردازی قوی بود. 
خلاصه که هر لحظه از خوندن کتاب مشعوف بودم و خیلی جایگاهش نزدیک به « جنایت و مکافات » شد برام . یه سفر درونی بود بیشتر . همون روانکاوی خودم برای خودم. هرچی هم سعی می‌کنم بفهمم از کجاش خوشم اومد اون « جا » رو پیدا نمی کنم . کل کتاب یه سیر و سیاحت به یاد موندنی بود . 

شاید اسپویل ‼️

داستان جدال بین ۲ کاراکتر بود 
ساده دل و خوش باور و بی شیله پیله 
و 
بد طینت و آب زیرکاه و سنگدل 

از اینجاست که روانشناسی بین این دو شخصیت و اثراتی که هرکدوم در تکامل و تحول اون یکی دارن شروع میشه و هر کدوم از دوستداران رمان ناشناس تو یکی از این لایه های تحولی علاقه شون به رمان رو پیدا میکنن . 
بعضی از منتقدین میگن شخصیت فاما یه جورایی نشانگر شخصیت گوگول بوده در اواخر عمر یا نشون از جامعه ی « تازه » روشنفکران . 
به نظر من فاما فامیچ نماد هر انسان ظلم دیده ایه که نتونسته با سیاهی درونش و سیاهی درون بقیه کنار بیاد و می‌خواد به اشتباه ، تلخی گذشته رو با تلخی کردن به دیگران بشوره و ببره . توان این کار وقتی در این شخصیت به وجود میاد که رو به رو میشه با انسان ساده دلی که می‌خواد همه رو از محبت سرشار کنه و این چرخه تا انتهاش پیش میره تا وقتی یکیشون کوتاه بیاد. ( همونطور که از هر لحظه منتظر بودم دایی جلوی فاما بایسته ) 
خلاصه که دلنشین بود 👌.
        

25

روشنا

1403/7/13

          «شما جناب داستایفسکی، لابه‌لای سطور رمان ابله آورده‌ای که: زیبایی نجاتمان خواهد داد. و من امروز باید دستم را بر قلبم بگذارم و اعتراف کنم که زیبایی را شما نجات داده‌ای!» 

من عاشق لحظات خاص دنیاهای داستایفسکیم. وقتی که دایی به شخصی که این‌همه آزارش داده، نگاه می‌کنه و میگه: «در عوض به قلبش نگاه کنید!...» یا وقتی که داستایفسکی فاما فامیچ رو به تصویر می‌کشه که بارها و بارها از دستش حرص می‌خوری و میخوای بزنیش و بعد بهتون میگه ببینید این آدم روزی چقدر رنج کشیده! و باز هم ببینید که چطور روزگاری خرد شده!
«داستایفسکی شخصیت‌هایی را انتخاب می‌کرد که خوانندگانش معمولاً آن‌ها را نادیده می‌گرفتند -انسان‌هایی طردشده، مجرم، قمارباز- و عمق و پیچیدگی زندگی درونی آن‌ها و قابلیت پشیمان شدن‌شان را توصیف می‌کرد.»
آدم‌های داستان‌های داستایفسکی مثل واقعیتن: سیاه و سفید، حرص‌درآر و اعصاب‌خوردکن، بعضی ضعیف و بعضی سنگ‌دل. با این‌حال داستایفسکی دست آدمو می‌گیره و به درون این آدما می‌بره، بهمون نشون میده که همه، بهترین و بدترین، انسانیم؛ ضعیف و شکننده!
فیلسوف فرانسوی، امیل شارتیه به شاگرداش می‌گفت: «هرگز نگو آدم‌ها خبیث‌اند. فقط لازم است به دنبال پونز بگردی!» و داستایفسکی در موقعیت‌های مختلف به بهترین شکل پونزهایی که انسان‌های اعصاب‌خوردکن داستان‌هاش ازشون آسیب دیدن رو بهمون نشون میده. کتاب‌های داستایفسکی یه سفره، یه تجربه، نوعی گذار.

واقعاً از آقای آتش‌بر‌آب برای کتاب‌های فوق‌العادشون ممنونم. مقدمه‌ی عالی، دو مقاله‌ی خیلی خوب و پانویس‌هایی عالی‌تر.

ولی واقعاً این داستان با بقیه‌ی نوشته‌های داستایفسکی تفاوت داشت. فضا متشنج نبود، شخصیت اصلی تب نداشت و مریض‌احوال نبود، میشد تو هوا نفس کشید و هوای خفه‌ای نداشت. بیشتر شبیه به داستان‌های گوگول بود، اتفاقات مسخره و پشتِ هم. ولی باز هم میشد توش رد پای داستایفسکی رو دید: عمق شخصیت‌ها و لحظاتِ رستاخیز.
        

47