معرفی کتاب در باب حکمت زندگی اثر آرتور شوپنهاور مترجم طاهره بهادران

در باب حکمت زندگی

در باب حکمت زندگی

آرتور شوپنهاور و 1 نفر دیگر
4.2
147 نفر |
47 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

59

خوانده‌ام

319

خواهم خواند

259

شابک
9786006988566
تعداد صفحات
256
تاریخ انتشار
1229/10/11

توضیحات

        کتاب در باب حکمت زندگی، اثری نوشته ی آرتور شوپنهاور است که اولین بار در سال 1851 انتشار یافت.شوپنهاور، یکی از برترین فیلسوفان قرن نوزدهم، عقیده داشت که کارهای انسان نه از منطق بلکه از اراده، یا میل کور و غیرمنطقی آدمی به بقا، ناشی می شوند. این مجموعه ی جذاب از جملات ژرف شوپنهاور درباره ی مذهب، اخلاقیات، سیاست، زنان و بسیاری از موضوعات دیگر، به طور کلی به حکمت زندگی می پردازد و درس های آموزنده ای به مخاطبین می دهد. این فیلسوف بزرگ، انسانیت را محصور در کشاکشی میان خوبی و بدی به تصویر می کشد و بر آزادی کامل انسان در جهانی تأکید می کند که در آن، هنر، اخلاق و خودآگاهی تنها راه نجات به حساب می آیند. این نگرش مبتکرانه، تأثیر چشمگیری بر فلسفه و هنر گذاشت و الهام بخش پاره ای از اندیشه های نیچه و ویتگنشتاین شد.
      

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          شوپنهاور در این کتاب تلاش کرده است تا مانیفستی حکیمانه از زندگی انسان به دست دهد، مانیفستی از رابطۀ انسان با خودش و با دیگران. می‌توان گفت در پی نسخه‌پیچی است، اما نه از سنخ نسخه‌پیچی‌های امروزه که از گفتنِ حرف‌های کلی (و در بعضی مواقع حرف‌های مبهم) فراتر نمی‌رود. کلیدواژۀ شوپنهاور، که از همان صفحات اول می‌خوانیم، سعادت است. می‌گوید من در تقلای ارائۀ «سعادت»ام. حکمت زندگی هم برای او هنری است که با آن می‌توان زندگی را به گونه‌ای سامان داد که در حد امکان دلپذیر و همراه با سعادت بگذرد. زندگی سعادتمند چیست؟ زندگی‌ای که ارزش زیستن داشته باشد، هستی بر نیستی برتری داشته باشد. اما آیا شوپنهاور در این کتاب با تلقی رایج از شوپنهاور فیلسوف تفاوت دارد؟ پاسخ مثبت است. خودِ او می‌گوید «فلسفۀ سعادت»، به واقع، خطاست و او برای طرحِ فلسفۀ سعادت از مواضعِ مابعدالطبیعی و اخلاقی‌اش دست کشیده است. به تعبیر خودش، در این کتاب «سازش» کرده است، آنچه در این کتاب بحث شده است از حیث مواضع رایج و تجربی است. بنابراین گویی او مطالبِ «حکمت زندگی» را بر پایه‌های لغزانی بنا نهاده که انگار بیشتر از «درستی» در پی «نتیجه» است.
شوپنهاور در فصل اول انسان و شخصیت‌اش را در سه مورد منحصر می‌کند (البته «شخصیت» از من است، او می‌گوید سرنوشتِ انسان از سه چیز نشأت می‌گیرد): 1. آنچه هستیم (شخصیت آدمی به معنای تام کلمه)، 2. آنچه داریم (مالکیت و دارایی از هر نوع)، 3. آنچه می‌نماییم (تصویری که دیگران از ما دارند). در مورد اول تفاوت‌ها تفاوت در طبیعتِ انسان است. همین دستۀ اول است که بیشترین تأثیر را بر سعادت یا عدم سعادت انسان می‌گذارد. شوپنهاور بر این نکته تاکید می‌کند که خوشیِ انسان (بخوانید: آنچه انسان هست یا می‌باشد) از درونِ او می‌جوشد، خرسندی او از خودش از درون‌اش می‌جوشد و بیرون تأثیر غیرمستقیم دارد. چرا؟ چون انسان درونِ خودش را (احساسات، ادارکات و تصوراتِ خود را) بی‌واسطه درک می‌کند.
بنابراین تفاوتِ اشخاص به تفاوت ذهن‌های آن‌هاست، یک پدیده را ممکن است شخصی بسیار جذاب درک کند و دیگری آن را پوچ و تهی از معنا بداند. مثال جالب شوپنهاور «حسرت» است. می‌گوید حتی رشک‌بردن‌های افراد نیز منشأ متفاوت خواهد داشت. مثلاً کسی ممکن است به‌جای حسرت بردن بر تخیل نیرومند شاعر که از واقعه‌ای ساده حماسه‌ای زیبا می‌آفریند به شاعر حسودی کند، چون واقعه‌ای دلپذیر و شگرف برایش رخ داده است. جالب اینجاست که شوپنهاور حتی به مزاج‌های افراد و تفاوت‌های ادارک‌شان نیز اشاره می‌کند. همچنین آدمی باید از ذهن‌اش نهایت استفاده را هم ببرد. در کل، می‌توان گفت فیلسوف آلمانی تصویری زیبا و همه‌پسند از سعادت ارائه نمی‌کند، بلکه کاری ساده و بزرگ انجام می‌دهد: آدمی را با واقعیت مواجه می‌کند. البته این کار را نه به طور مصداقی بلکه از منظری حکیمانه انجام می‌دهد. یعنی به سرچشمه‌های متفاوت نگریستن به واقعیت اشاره می‌کند و درعین‌حال برای آن راهکار هم می‌دهد: ذهنیتِ متفاوت.
فصل سوم دربارۀ دارایی‌های انسان است. خرسندی و ناخرسندیِ ما انسان‌ها گاهی در اثرِ توقع داشتن از چیزهایی است که اصلاً به آن‌ها نیازی نداریم. در این فصل شوپنهاور، به تبعیت از اپیکور، نیازهای انسان را سه دسته می‌کند: طبیعی و لازم، طبیعی و غیرلازم، غیرطبیعی و غیرلازم. فصل چهارم به «ما در نگاه دیگران» می‌پردازد. پرسش‌اش اینست که چرا با اینکه تفکر دیگران دربارۀ ما تاثیری ندارد همۀ ما نظر دیگران برای ما مهم است. فصل پنجم چهار دسته اندرز به ما می‌دهد، نظرات و اندرزهای عمومی، دربارۀ رابطه با خویشتن، دربارۀ رابطه با دیگران، و رابطۀ ما با زندگی و سرنوشت. فصل آخر هم به تفاوت‌های انسان در سنین مختلف می‌پردازد. اینکه در کودکی هنوز جهان برایش عینی نشده، هنوز چنان هولناک نیست.
        

9

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          تابه‌حال از بریده‌ی هیچ کتابی به‌قدرواندازه‌ی این برش از کتاب در باب حکمت زندگی نوشته‌ی آرتور شوپنهاور به من تلنگر وارد نشده بود:

«غالباً می‌کوشیم ظلمت زمان حال را با پرتو تصوراتی درباره‌ی آینده روشن کنیم و به امیدهایی دل می‌بندیم که هر یک هسته‌ی واخوردگی را در خود می‌پروراند و در رویارویی با واقعیت، ناگزیر متلاشی می‌گردد.
بهتر آن است که به امکان پیشامدهای بد بیندیشیم، زیرا از این راه خود را به اقدامات پیشگیرانه مجهز می‌کنیم و اگر رخ ندادند، شادمانی دور از انتظاری نصیبمان می‌گردد.»

رفتار من در طول روز معمولاً ضد این بریده است. شاید بیش از ده سال این‌گونه بوده‌ام. بهتر بگویم: «یک عمر!» احتمالاً خصیصه‌ی دقیقه‌نودی‌بودن هم از همین طرز برخورد، سرچشمه می‌گیرد.

خود را گول می‌زنم که در آینده این‌طور می‌شود و آن‌طور می‌کنم و...، اما شکست می‌خورم؛ و جالب اینکه بازهم همین رفتار را تکرار می‌کنم و دوباره گول خودم را می‌خورم و دوباره شکست هم.

به چنین تلنگری نیاز داشتم که ساخت نسخه‌ی خوش‌خیالانه از آینده را بگذارم کنار و در عوض، نسخه‌ای در ذهنم بکارم که در آن به کارهایی که باید انجام می‌دادم، نرسیدم و به همین خاطر حس خیلی بدی مثل خوره در انزوا بخش کور روانم را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. یاد بوف کور نیز گرامی.

به‌گمانم پیچیدن چنین نسخه‌ی بدبینانه‌ای، به‌مراتب از دست‌وپاکردن یک نسخه‌ی خوش‌خیالانه از آینده، بهتر است. چون دست‌کم می‌ترساند! و از جا برت می‌دارد که به انبوه کارهای نکرده‌ات برسی.
        

5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این گونه می‌نویسم که دلیل اصلی خواندن این کتاب درک تاثیر مستقیم و غیر مستقیمی بود که نویسنده بر فیلسوفان و نویسندگان متفکر بعد از خودش گذاشته است.
و هم‌چنین به تاثیری که مطالعات مکتب رواقی‌گری بر شوپنهاور داشته است باید اشاره‌ای صریح داشت.

از خواندن کتاب احساس عمیقی از رضایت روحی داشتم و شاید بتوانم بگویم به تمام با نویسنده هم دل بوده‌ام.

شوپنهاور فلسفه‌اش تاثیر گرفته از کسانی چون کانت، گوته ، افلاطون و … بود. او و اندیشه‌هایش تاثیر زیادی بر قلم فیلسوفان و نویسندگانی مثل البرت انیشتین، زیگموند فروید، فریدیش نیچه، مارسل پروست، ژان پل سارتر، لئو تولستوی و دیگر نویسندگان بزرگ گذاشته است.

شوپنهاور در این کتاب به آموزه‌های زیادی درباره زندگی و ارتباط ما با دیگران و حتی ارتباط ما با خودمان می‌پردازد و مابین حرف‌هایش از سخن‌های دیگر فیلسوفان هم وام گرفته است تا موضوع روشن‌تر شود.

این کتاب در شش فصل به شرح زیر نوشته شده است:
تقسیم‌بندی موضوع
درباره آنچه هستیم
درباره آنچه داریم
درباره آنچه می‌نماییم
اندرزها و اصول راهنمای عمل
درباره تفاوت‌های سنین گوناگون

او سرنوشت بشر را درسه فصل به نام‌های: آنچه هستیم، آنچه داریم و آنچه می‌نماییم شرح می‌دهد. و کم‌کم به ما می‌رساند که سعادتی که برای خودمان تعریف کرده‌ایم اشتباه است. 

از دید او کل سعادت در بخش اول، یعنی همانچه هستیم خلاصه می‌شود. ذات و منیت ما در ذهنیتمان رخنه کرده. و باقی هرچه هست عوامل بیرونی‌ست که تاثیرشان روی ما به واکنش ذهنیمان بستگی دارد.

چون جهان را همانطور می‌بینیم که می‌خواهیم. پس چه شرایط بیرونی بد باشد چه خوب، ریشه تمام خوشی و ناخوشی یا سعادت و بدبختی ما به ذهنیتمان برمیگردد. برای همین کسی که از درون به قدر کافی پُر باشد، هیچ انتظاری از بیرون ندارد!

هرچه که در جهان است دو وجه دارد. وجه عینی، که واقعیتِ آن است. و وجه ذهنی، که تصور ساخته ذهن ماست. 

سعادت در ذهن معنی می‌گیرد. در واقع ما با ذهنمان می‌توانیم سعادت را برای خود بیافرینیم، نه با وابستگی به پدیده‌های بیرون که ممکن است اصلا واقعیت نداشته باشند. 

خوشبختی در عمق ذات ماست. جایی که کسی به آن دسترسی ندارد و از چیزی تاثیر نمی‌پذیرد. وقتی سعادت وابسته به عوامل بیرونی باشد، هرلحظه با از دست دادن هرکدام ازاین عوامل فرد می‌شکند.

گاهی فلسفه‌ نویسنده درباره سعادت تیره‌تر می‌شود، طوری که می‌ گوید «سعادت وهم و افسانه‌ای بیش نیست و تنها رنج است که واقعیت دارد» و با برای خوشبختی و داشتنِ یک زندگیِ ایده آل نباید به سمت سعادت برویم، چرا که مثل سرابی است که در طول مسیر فقط به رنج ما اضافه می‌کند و ما را دست خالی می‌گذارد. ما باید از رنج که واقعی است در فرار باشیم. آن موقع است که زندگی سعادتمندانه خودش برایمان مهیا می‌شود.

شوپنهاور وقتی از جنبه ماهیت، انسان را بررسی می‌کند نظرش کاملا در تضاد با فلسفه اگزیستانسیال است. او معتقد است فطرت و ذات انسان از ابتدا همانگونه بوده که هست. و ما نباید سعی در تغییرِ ماهیتِ خود داشته باشیم. بلکه باید سعی کنیم همانی باشیم که هستیم.

شوپنهاور به شدت با معاشرت مشکل دارد. او به صراحت و به دفعات در این کتاب تاکید می‌کند که باید بین تنهایی و فرومایگی یکی را برگزید.

ازدید او هرکه انزواطلب‌تر باشد انسان کامل‌تریست. زیرا خودش برای خودش کافیست و نیازی به دیگران ندارد. 

فقط در تنهایی است که انسان با اصل خودش روبرو است. پس هرچه این اصل و ذات، پرتر و بهتر باشد، آن انزوا هم لذتبخش‌تر است. انسان دلش می‌خواهد از جمع گریخته و به تنهایی خودش پناه ببرد. 

ولی یک انسان خالی و بدذات، می‌خواهد از خودش فرار کند و به جمع پناه ببرد! زیرا چیزی برای خودش ندارد. او دلایل، ریشه‌ها و همینطور مزایای گوشه نشینی و انزواطلبی را بررسی می‌کند.
        

0

Maedeh

Maedeh

1403/12/7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          وقتی به کتاب فروشی همیشگی رفتم کتاب فروش ازم پرسید دخترم این دفعه چی میخوای گفتم اول در باب حکمت زندگی رو بده به شوق این کتاب به کتاب فروشی رفته بودم اول نسخه الکترونیک شو خوندم تا نصف ول کردم بخاطر پربار بودن و عمیق بودن مطالب نمیشد الکترونیک خوند و گرفتمش.شوپنهاور نویسنده و فیلسوفی بی نظیره طوری که اسطوره هایی مثل نیچه، تولستوی و فروید همیشه کتابای ایشون و میخوندن و درس میگرفتن البته نا گفته نماند که وقتی کتاب و پند هاشو میخوندم چقدر به یاد نیچه میفتادم چقدر نیچه تو زندگیش این موارد رو اعمال کرده بود (اگر کتاب وقتی نیچه گریست رو خونده باشید متوجه منظورم میشید)و البته این کتاب با اینکه ۲۰۰ سال قدمت داره انگار همین الان نوشته شده و از ارزشش چیزی کم نشده ولی مواردی بود که واقعا متاسف میشدم یکی از بزرگترین فیلسوفان غربی همچین نظری داره و اون اینکه زن رو براساس زیبایی و روابطش ارزیابی کرده و به زن نگاهی ابزار گونه داره البته هیچ کس کامل نیست ولی این نکات اصلا از جذاب بودن این کتاب کم نمیکنه و انقدر پر باره که ایرادش به چشمتون نمیاد نهایتا رد میشید.خلاصه دوستانی که علاقه شدید به مطالعه دارن حتما باید این کتاب و تو قفسه تون داشته باشید.


        

24

سامان

سامان

1403/9/30

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          در حال حاضر نمی‌تونم امتیازی به کتاب بدم. احساسات متناقضی به کتاب دارم. کتاب پر حرفی است! شوپنهاور ادعاها و توصیه ها و به طور کلی حرف‌های زیادی زده و جمع بندی این موارد فعلا برای من زمانبره. نیاز به بازخوانی دارم و امیدوارم تا پایان امسال بتونم کتاب رو مجددا بخونم.اون موقع احتمالا بتونم بهتر در موردش حرف بزنم و امتیازی هم بدم.
با برخی از حرفهاش موافق بودم. با برخی از حرفهاش علاوه بر موافقت، دیدم که همین الان دارم اجراشون می‌کنم و قرابت فکری و عملی زیادی حس کردم. با برخی از توصیه ها و حرفهاش مخالف بودم.یه ویژگی مهم کتاب برای من این بود که مجبورم می‌کرد به فکر کردن.جدای اینکه چه نظر و حسی نسبت به اون حرفش داشتم ولی این به فکر فرو رفتنش رو دوست داشتم. یه سری مسائل بود مثل حکم‌های قطعی که صادر می‌کرد که دوست نداشتم.احساس می‌کردم بعضا روی نظراتش تعصب داره و همه جانبه اون قضیه رو ندیده و قضیه به این سادگیا هم نیست. یک مساله دیگه برخی ادعاهایی بود که من نیاز به این داشتم که بدونم چه‌طور به این نتیجه رسیده. مثلا یه جایی می‌گه:
تا سن 36 سالگی از حیث نیروی زندگی مانند کسانی هستیم که از سود سرمایه‌شان زندگی می‌کنند...
خب این عدد 36 رو چه طوری بهش رسیده؟ چرا 36 سالگی و چرا مثلا 32 سالگی یا 34 سالگی نه؟من برای پذیرش این مطلب نیاز به یک سند،دلیل، و یک استناد قوی داشتم.از این مدل ادعاها در کتاب بود که نتونستم باهاشون کنار بیام.
یه سری موارد رو حواله داد بود به طبیعت و قدرت طبیعت و امثالهم که کلا این مساله طبیعت برای من جا نیفتاد و متوجه نشدم.
خیلی راضیم از مطالعه این کتاب و امیدوارم به زودی مجددا بخونم و یه جمع بندی کاملتری داشته باشم.فعلا در خوانش اول این مطالب برای من پر رنگ تر بود.
        

0