سلیمان عارفی

سلیمان عارفی

@Soleimanarefi

7 دنبال شده

7 دنبال کننده

                نویسندگی و داستان‌نویسی رو هدفی می‌دونم که از بچگی باهام بزرگ شده. 
کتاب می‌خونم که هم راه‌ورسم زندگی رو یاد بگیرم و هم قلمم روون‌تر بشه.
کتاب‌خوندن برام وسیله‌ست، نه هدف.
              

یادداشت‌ها

        دمی گوش به «اعتراف»ات کوتاه تولستوی سپردم. در یک کلام زیبا بود و خواندنی. اگر نکته‌برداری نکنیم، جا دارد که این کتاب را چندین‌وچند بار بخوانیم. از آن‌هایی است که میل انسان را به کندوکاو و جست‌وجو بیشتر می‌کند. هرچند فصل آخر کتاب (فصل شانزدهم) نتیجه‌گیری خاص خودش را هم دارد، اما مگر می‌شود به پرسش «چرا زنده‌ام؟» پاسخ سرراست و درستی داد؟ بدون شک، خیر. هرچه بگوییم، گمانه‌زنی است. چه یک کشاورز بی‌سواد و نادان باشیم و چه یکی از بزرگ‌ترین فلاسفه‌ی دوران باستان یا معاصر و... .

مسئله و دغدغه‌ی تولستوی مشخص است: «سؤالی که در سن پنجاه‌سالگی مرا به مرز خودکشی کشانده بود، ساده‌ترین پرسش است که در روح‌وجان هر انسانی، از یک کودک نادان تا پیرمرد عاقل نهفته است. بدون این سؤال، زندگی غیرممکن است، این را به‌تجربه دریافته بودم. سؤال این است: "آنچه که امروز یا فردا انجام می‌دهم، چه نتیجه‌ای دارد؟‌حاصل عمر من چیست؟" این سؤال را به‌شکل دیگری هم می‌توان مطرح کرد: "چرا زندگی می‌کنم؟ چرا باید کاری کنم یا هیچ کاری نکنم؟" یا می‌توانیم سؤال را به این صورت بیان کنیم: "آیا معنایی در زندگی وجود دارد که با مرگ حتمی‌ای که در انتظارمان می‌باشد، نابود نگردد؟"»

پرسش این است که معنای زندگی، فارغ از نگاه به دیگران، و به درونی‌ترین شکل ممکن، چیست؟ آیا زندگی برای خودِ خودِ ما - و نه برای فرزندان دلبندمان یا عزیزان عزیزتر از جانمان - در خودمحورترین حالت ممکن، موهبتی چیزی در چنته دارد که پس از مرگمان از میان نرود؟

از این پرسش‌ها که بگذریم، نقد تولستوی به کلیسا و مردم باورمند به تعالیم کلیسا و مذهب ارتدکس و کلیت دین، بجا و اندیشه‌برانگیز است.
پس از خواندن میانه‌های کتاب، به‌جد خیال بَرَم داشت که تولستوی هم به‌معنای ایرانی کلمه منبری تصرف کرده و می‌خواهد مرشدوار پیش برود، اما خوشبختانه چنین نشد.

تولستوی در این دورانِ بی‌معنایی از مزیتِ ایمان‌داشتن می‌گوید. اینکه «ایمان» به زندگیِ انسان معنا می‌دهد. هرچند در نخستین نگاه، احمقانه به نظر برسد، اما واقعاً چنین است. کسانی که در طول زندگی‌شان به مذهب و دین و دنیای آخرت اعتقاد دارند، این معنا را (صرف‌نظر از درست‌بودن یا نبودن آن اعتقاد. به‌گمان تولستوی، هیچ‌کدام از مذاهب و عقاید برحق و کامل نیستند.) برای زندگی‌شان انتخاب کرده‌اند. هرچند درنظرداشتن این نکته هم مهم است که با وجود اشتراک این ایمان میان میلیون‌ها انسان، معنایی شخصی‌سازی‌شده محسوب می‌شود؛ چون از صافی حق اختیار و انتخاب آدم‌ها می‌گذرد.

بنا به بررسی تولستوی، هرچه کمتر بدانی، راحت‌تری. مردم عادی و کشاورزان بی‌سواد، که سر از خواندن و نوشتن و جست‌وجو و... درنمی‌آوردند، بهتر و عمیق‌تر از هرکس دیگری مناسک و آداب‌ورسوم مذهبی و دینی را ادا می‌کردند. ایمانشان بیشتر و در نتیجه زندگی‌شان دارای معنا شده بود؛ هرچند این معنا، خطایی از سر نادانی باشد. در نتیجه، ناامیدی و افسردگی و... و در نهایت میل به خودکشی نداشتند. تولستوی هم مدتی هم‌مسلک این مردم شد، اما پس از مدتی به‌دلیل تعالیم متناقض کلیسا و ناهم‌خوانی رفتار و کردار مردم، نسبت به دنیای ادیان و مذاهب بی‌اعتماد و سرخورده شد.

راوی در پایان با توجه به خوابی که دیده، به نتیجه‌گیری و جهان‌بینی خاص خود می‌رسد که بعید می‌دانم دیدگاه او تا هنگام مرگ، غیرقابل‌تغییر مانده باشد.
      

1

        تابه‌حال از بریده‌ی هیچ کتابی به‌قدرواندازه‌ی این برش از کتاب در باب حکمت زندگی نوشته‌ی آرتور شوپنهاور به من تلنگر وارد نشده بود:

«غالباً می‌کوشیم ظلمت زمان حال را با پرتو تصوراتی درباره‌ی آینده روشن کنیم و به امیدهایی دل می‌بندیم که هر یک هسته‌ی واخوردگی را در خود می‌پروراند و در رویارویی با واقعیت، ناگزیر متلاشی می‌گردد.
بهتر آن است که به امکان پیشامدهای بد بیندیشیم، زیرا از این راه خود را به اقدامات پیشگیرانه مجهز می‌کنیم و اگر رخ ندادند، شادمانی دور از انتظاری نصیبمان می‌گردد.»

رفتار من در طول روز معمولاً ضد این بریده است. شاید بیش از ده سال این‌گونه بوده‌ام. بهتر بگویم: «یک عمر!» احتمالاً خصیصه‌ی دقیقه‌نودی‌بودن هم از همین طرز برخورد، سرچشمه می‌گیرد.

خود را گول می‌زنم که در آینده این‌طور می‌شود و آن‌طور می‌کنم و...، اما شکست می‌خورم؛ و جالب اینکه بازهم همین رفتار را تکرار می‌کنم و دوباره گول خودم را می‌خورم و دوباره شکست هم.

به چنین تلنگری نیاز داشتم که ساخت نسخه‌ی خوش‌خیالانه از آینده را بگذارم کنار و در عوض، نسخه‌ای در ذهنم بکارم که در آن به کارهایی که باید انجام می‌دادم، نرسیدم و به همین خاطر حس خیلی بدی مثل خوره در انزوا بخش کور روانم را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. یاد بوف کور نیز گرامی.

به‌گمانم پیچیدن چنین نسخه‌ی بدبینانه‌ای، به‌مراتب از دست‌وپاکردن یک نسخه‌ی خوش‌خیالانه از آینده، بهتر است. چون دست‌کم می‌ترساند! و از جا برت می‌دارد که به انبوه کارهای نکرده‌ات برسی.
      

3

        خیلی از ما که هنوز پا به وادی میان‌سالی و پیری نگذاشته‌ایم، در قصه‌ی «ماهی سیاه کوچولو» به آن ماهی‌های ریزه‌ای می‌مانیم که شوق رهایی از زندانی که کانون گرم خانواده دست‌وپا کرده، سراپایشان را دربرگرفته است؛ اما ترس محرکه‌ی اصلی بی‌تحرکی و راکِدماندنشان است.
ما آن ماهی‌های ریزه‌ی بسیار شبیه به‌همی هستیم که حتی با وجود انتخاب گریز از خانواده و استقلال عمل که رهایی به‌دنبال دارد، همچنان ترس را تنها همدم خود می‌دانیم. از تفاوت‌های دیگران با خود می‌ترسیم و بیهوده شلوغ‌کاری می‌کنیم.
کسی با نیت دل‌سوزی و کمک نزدیکمان شود، فراری‌اش می‌دهیم و هرچند هرازگاهی کردارمان گول‌زنک به نظر بیاید و نشانی از افتادگی در ما بنمایاند، اما در خرد منحصربه‌فردمان - حتی به‌هنگام ترس - بازهم خود را داناتر از دیگران می‌پنداریم.
دنیایی فراتر از آنچه که خانواده برایمان ترسیم کرده، نمی‌بینیم و ابلهانه درک‌ودریافت خود از جهان را فراتر از همگان تصور می‌کنیم، حال آنکه نادانسته در جویباری کوچک محصوریم.
راهکار چیست؟ حتی نزد خانواده خط قرمزهایی داشته باشیم و اختیارمان را به‌طور تام، به دستانی که ادعا می‌کنند: «ما خیروصلاح تو را می‌خواهیم.»، نسپریم. بدانیم دنیایی بسیار بزرگ‌تر از آنچه می‌بینیم در دسترسمان است. از سفرکردن نهراسیم، حتی به‌تنهایی. آدم‌ها را هرچه بیشتر بشناسیم و گریز و انزوا را راه‌حل ندانیم. به‌راستی شاید مهم این است که زندگی یا مرگ ما «چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد».
      

2

        راستشو بخواید، من تازه با بهخوان آشنا شدم و به همین خاطر ذوق دارم که متن‌هام رو که قبل‌ترا نوشته بودم، زودزود اینجا هم بذارم. بگیرید که یه‌جور اسباب‌کشیه😁

دربار‌ه‌ی کتاب غول مدفون، بعد تموم‌کردنش، این یادداشت رو دقیقاً یه هفته پیش، دوم تیرماه نوشتم:

(چون اهمیت دارد، در ابتدای این یادداشت می‌نویسم. اگر می‌خواهید رمان «غول مدفون» را بخوانید خلاصه‌ی آن را که در سایت‌ها و اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی دست‌به‌دست شده، نخوانید، چون برخی از پیشامدها و رویدادهای غافل‌گیرانه‌ای که در نیمه‌های روایت رو می‌شود را لو می‌دهد. بهتر آن است که درگیر حدس‌وگمان‌های خود باشید.)

غول مدفون را خواندم. اثر ایشی‌گورو. با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت از نشر چشمه.
بخشی از این کتاب را ساعت شش صبح در صف انتظار نانوایی می‌خواندم. نخستین باری بود که در چنین موقعیتی کتاب می‌خواندم و تجربه‌ای نو و شیرین بود. نگاه سنگین و حیرت‌زده‌ی دیگران گاه اذیتم می‌کرد، اما رفته‌رفته عادی شد و به خاطرات پیوست.
داستان شامل چهار بخش و هفده فصل کوچک‌وبزرگ می‌شود. اکسل و بئاتریس و ویستان و ادوین و گوین، پنج شخصیت اصلی این رمان فانتزی-کلاسیک هستند.
داستان در دوران قدیم می‌گذرد. به نظر قرن ششم میلادی، و در دوران سیطره‌ی شاه‌آرتور.
جایی که دو قوم بریتون و ساکسون در انگلستانِ آن دوران، به‌صلحْ گذران زندگی می‌کنند. مشکلی که هست، مدتی است بخاری اسرارآمیز این سرزمین را دربرگرفته که موجب فراموشی خاطرات نیک‌وبد همه می‌شود.
این فراموشی، دو شخصیت اصلی داستان، زوج پیر اکسل و بئاتریس را بر آن می‌دارد که در پیِ یافتن دردانه‌پسرشان که بریده‌خاطراتی از او به حافظه‌شان برگشته، خانه‌وکاشانه را رها و سفری به‌ناچار ماجراجویانه در پیش گیرند.
این زوج در طول مسیر با ویستان، سلحشوری بی‌مانند و ادوین، پسرکی که آینده‌ای درخشان یا هولناک در پیش رو دارد و همچنین گوین، شوالیه‌ای که از اقوام شاه‌آرتور است، آشنا و همراه می‌شوند.
در داستان موجوداتی ماورایی هم حضور دارند. غول‌ها، اژدهایان - که تنها اژدهای حاضر و تأثیرگذار بر روند کلی داستان، «کوِریگ» است - پریان، جادوگران و... از آن جمله‌اند.
شخصیت‌های رمان جان‌دار ساخته‌وپرداخته شده‌اند. نثر رمان در این ترجمه سنگین است و احتمالاً به مذاق شماری از خوانندگان خوش نیاید.
داستان تعلیق خوب و کشش‌داری دارد، اما بسته به سلایق ممکن است برخی را چنانکه بایدوشاید درگیر نکند.

از اینجا به‌بعد، متن پیشِ چشمِ شما، بخش‌های مهم و تعیین‌کننده‌ای از این رمان را لو می‌دهد.

آیا گاهی بهتر این نیست که خاطرات - خوب و بد - شبیه غولی مدفون به گور سپرده شوند؟ چونان غولی که اگر سر برآرد یکایک خانه‌وکاشانه‌ها را می‌سوزاند و حتی حرمت همسایگی‌ها را نیز از میان می‌برد؟ حافظه‌ی تاریخی قوی، گاه جز عنادت و کینه‌توزی آورده‌ی دیگری در پی ندارد؛ فراموشی خاطرات اما می‌تواند امری صلح‌آمیز تلقی شود.‌ 
بینگارید که خاستگاه دشمنی‌تان با کسی را به‌یاد نمی‌آورید. بینگارید که یادواره‌ی دشمنی‌تان از خاطر رخت بربسته است. باز که با آن‌کس روبه‌رو شوید، برخوردتان بهتر و انسانی‌تر نخواهد بود؟ اما پرسشی که در میان است: می‌ارزد به‌قیمت برقراری صلح میان افراد و ملت‌ها، خاطرات، که همان واقعیات پیش‌آمده در گذشته است، به گرداب فراموشی سپرده شوند؟
در این رمان به‌جادوی مرلین، جادوگر زیردست شاه‌آرتور، بخار بازدم اژدها کوِریگ، مستعد ازمیان‌بردن خاطرات ساکسون‌ها و بریتون‌ها و دشمنی دیرینه‌‌شان می‌شود.
به‌گمانم یکی از زیباترین لحظات این رمان، به این برش از گفت‌وگوی میان اکسل و بئاتریس برمی‌گردد:
«چه می‌خواهی، اکسل؟»
«فقط همین، شاهدخت من: اگر کوِریگ واقعاً مُرد و بخار فرو نشست، اگر خاطره‌ها برگشتند، و لابه‌لاشان خاطره‌هایی زنده شد از زمان‌هایی که من ناامیدت کرده بودم، یا از کارهای ناخوشایندی که شاید مرتکب شده بودم، و کاری کرد وقتی نگاهم می‌کنی، دیگر مردی را که حالا می‌شناسی بینی، دست‌کم به من این قول را بده، شاهدخت، که احساس قلبت به من الان، در همین لحظه، از یادت نرود. چون زنده‌شدن یک خاطره از پسِ بخار چه فایده‌ای دارد اگر خاطره‌ی دیگری را پس بزند؟ به من قول می‌دهی، شاهدخت؟ قول بده که احساس این لحظه در دلت به من را نگه داری، صرف‌نظر از آنچه پس از رفتنِ بخار خواهی دید.»
حساب‌شده‌ترین رودستی که مخاطب در طول این داستان می‌خورد، به مأموریت گوِین برمی‌گردد. آنجا که به‌اعتراف خودش، شهسوارِ آرتور، در حقیقت وظیفه‌ی مراقبت از کوِریگ را برعهده دارد، نه نابودی‌اش را. که نگهبانِ باعث‌وبانیِ اسرارآمیزِ صلحِ مصلحتیِ میان اقوام است، نه کُشنده‌ی آن.
پایان این روایت را از زبان یک ملاح ساده می‌خوانیم. همان‌گونه که نخستین ملاح که اکسل و بئاتریس در آن عمارت مخروبه با او روبه‌رو شده بودند، در پاسخ پیرزنی جداافتاده از پیرشوهرش، گفته بود: «هرازگاه ممکن است زوجی اجازه پیدا کنند که با هم تا جزیره بروند، ولی به‌ندرت پیش می‌آید. چنین جوازی نیاز به پیوندی عاشقانه با قدرتی نامعمول دارد.»، با وجود عشقی که میان اکسل و بئاتریس در جریان بود، با نگاه به خاطراتی از گذشته‌های دور که پس از مرگ کوریگ به‌دست ویستان، راهش را به حافظه‌ی این زوج پیر یافته بود‌ - که خیانت طرفین نمونه‌ای از آن است - آیا پیوند عاشقانه‌ی میان این دو، پس از این یادآوری‌های دل‌سردکننده، همچنان آن قدرت نامعمول پیشین را خواهد داشت؟
      

26

        این رمان رو حدود بیست روز پیش خوندم.
همون موقع این یادداشت رو درباره‌ش نوشتم:

جایت خالی "سُلوچ"!
دمی هم‌نان‌ونمک خانواده‌ات شدم. چه خانواده‌ی مردم‌داری! 
زنت، "مِرگان"، شیرزنی است که چون او مگر در همین چندین‌وچند صفحه بخوانم. به واقعیت چون او نمی‌یابم.
بزرگ‌پسر قماربازت، "عباس"، در عین بی‌رحمی گاه‌گاهی به آدمیزاد می‌خورد. هرچند دلش از سنگ باشد، می‌دانی که حتی سنگ هم گاهی نرم می‌شود. 
پسر کوچک‌ترت "اَبراو" را چه بگویم. دلاورمردی است که چون او مگر "مِرگان"ت بزاید. 
دخترکت "هاجر" هم که پاره‌ای بی‌گناه... چه خانواده‌ای!
کاش می‌توانستی چون ما روایتِ گذرانِ خانواده‌ات بی‌بودِ خودت را بخوانی و بدانی در نبودت چه‌ها که بر روزگارشان رفت.
گمانم ما خوانندگان که سر از آنچه بر خانواده‌ات رفت درآوردیم، دمادم و یک‌زبان می‌خواستیم باشی. در یک‌به‌یک پیشامدها. باشی که ببینیم دفاع جانانه‌ات را. از زن بی‌پناهت. از پسرانت که کتک‌خورشان ملس بود. و دخترک کم‌سن‌وسالت که چشم یک روستا در پی‌اش می‌گشت. در برابر هجمه‌ی شیران و گرگان و کرکسان و شغالان. 
نبودی اما. کردار مردانه‌ای نبود. به‌رسم خانواده‌ات نمی‌خورد. به امان که سپردی‌شان "سُلوچ"؟ "علی گناو" یا "سردار" یا "کربلایی دوشنبه" و...؟ مگر داروندار یک مرد خانواده‌اش نیست؟ داروندارت را یله کردی؟
"مِرگان"ت پاپِی شده، اما مرا واگذار که بگویم: «
جایت خالی "سُلوچ"!
جایت خالی باد "سُلوچ"!»
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.