یادداشت سلیمان عارفی
1402/4/9
این رمان رو حدود بیست روز پیش خوندم. همون موقع این یادداشت رو دربارهش نوشتم: جایت خالی "سُلوچ"! دمی همنانونمک خانوادهات شدم. چه خانوادهی مردمداری! زنت، "مِرگان"، شیرزنی است که چون او مگر در همین چندینوچند صفحه بخوانم. به واقعیت چون او نمییابم. بزرگپسر قماربازت، "عباس"، در عین بیرحمی گاهگاهی به آدمیزاد میخورد. هرچند دلش از سنگ باشد، میدانی که حتی سنگ هم گاهی نرم میشود. پسر کوچکترت "اَبراو" را چه بگویم. دلاورمردی است که چون او مگر "مِرگان"ت بزاید. دخترکت "هاجر" هم که پارهای بیگناه... چه خانوادهای! کاش میتوانستی چون ما روایتِ گذرانِ خانوادهات بیبودِ خودت را بخوانی و بدانی در نبودت چهها که بر روزگارشان رفت. گمانم ما خوانندگان که سر از آنچه بر خانوادهات رفت درآوردیم، دمادم و یکزبان میخواستیم باشی. در یکبهیک پیشامدها. باشی که ببینیم دفاع جانانهات را. از زن بیپناهت. از پسرانت که کتکخورشان ملس بود. و دخترک کمسنوسالت که چشم یک روستا در پیاش میگشت. در برابر هجمهی شیران و گرگان و کرکسان و شغالان. نبودی اما. کردار مردانهای نبود. بهرسم خانوادهات نمیخورد. به امان که سپردیشان "سُلوچ"؟ "علی گناو" یا "سردار" یا "کربلایی دوشنبه" و...؟ مگر داروندار یک مرد خانوادهاش نیست؟ داروندارت را یله کردی؟ "مِرگان"ت پاپِی شده، اما مرا واگذار که بگویم: « جایت خالی "سُلوچ"! جایت خالی باد "سُلوچ"!»
(0/1000)
سلیمان عارفی
1402/4/10
0