یادداشت محمدصدرا فراستکیش
1404/3/6
سخن گفت دانا ز راز نهان ز گنجینهی عمر و راز جهان در نثری شامگاهی رشتهاش را میتند، از زندگیِ آشنا و گفتههای ناگفته. متفکری تلخ، با قلمی تیز، که از شادی بر حذر میدارد—و باز هم بر حذر میدارد. شکار زر را به سخره میگیرد، و قناعت را کسل، اما دلیر مینامد. نه حکمتی در خلق انسان میبیند، و نه جز پذیرفتن رنج راهی... بلکه آرامشی گذرا را می خواند که آرزو داریم کاش می توانستیم آن را "مال خویش" بدانیم. با نگاهی تیزبینانه و پوزخندی استوار، خِردی را ترسیم میکند که آسمان را میجوید. ، جایی که حقیقت عریان است؛ عاری از توهم، ضجه، خواستن، و دغدغه. کلامش همچون شعلهای متناقضا سرد و کوتاه میدرخشد— سرد، دقیق، بی رحم. بی رحم... اما در آن سرما، گرمایی نهفتهست، برای آنان که در پذیرفتن زنجیرها آرامش مییابند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.