یادداشت محمدصدرا فراست‌کیش

        سخن گفت دانا ز راز نهان 
ز گنجینه‌ی عمر و راز جهان

در نثری شامگاهی رشته‌اش را می‌تند،
از زندگیِ آشنا و گفته‌های ناگفته.
متفکری تلخ، با قلمی تیز،
که از شادی بر حذر می‌دارد—و باز هم بر حذر می‌دارد.

شکار زر را به سخره می‌گیرد،
و قناعت را کسل، اما دلیر می‌نامد.
نه حکمتی در خلق انسان می‌بیند، و نه جز پذیرفتن رنج راهی...
بلکه آرامشی گذرا را می خواند که آرزو داریم کاش می توانستیم آن را "مال خویش" بدانیم.

با نگاهی تیزبینانه و پوزخندی استوار،
خِردی را ترسیم می‌کند که آسمان را می‌جوید.
، جایی که حقیقت عریان است؛
عاری از توهم، ضجه، خواستن، و دغدغه.

کلامش همچون شعله‌ای متناقضا سرد و کوتاه می‌درخشد—
سرد، دقیق، بی ‌رحم.
بی رحم...
اما در آن سرما، گرمایی نهفته‌ست،
برای آنان که در پذیرفتن زنجیرها آرامش می‌یابند.


      
284

22

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.