علیرضا فراهانی

تاریخ عضویت:

فروردین 1404

علیرضا فراهانی

@Alirezafarahani

17 دنبال شده

32 دنبال کننده

https://t.me/mashogh_mohtasham

یادداشت‌ها

نمایش همه
        این‌گونه می‌نویسم که کتاب مفاهیم سطحی را که شاید شروع برای جست‌‌‌‌و‌جوی بیشتر مناسب باشد ارائه کرد. این کتاب می‌تواند راه باریکی برای شناخت راه‌های ورود به دنیای مشاوره سوگ باشد.

نویسنده با توجه به منابع، توصیه می‌کند که، با توجه به سن و درک کودک از مرگ، این حقیقت را برای او توضیح دهید. ارائه اطلاعات عینی و مستقیم از خیال‌پردازی و سردرگمی کودکان جلوگیری می‌کند.
کودکان معمولاً ظرفیت رویارویی باز و مستقیم با واقعیت را دارند. مشکلات زمانی افزایش می‌یابد که بزرگسالان توانایی کودکان را دست‌کم بگیرند.

بهتر است از کلمات عینی و واقعی استفاده شود. آشنایی با گنجینه واژگان کودک، توجه به ظرفیت ادراکی او و مفاهیم و اصطلاحات مناسب می‌تواند به والدین در انتخاب واژگان قابل‌فهم برای کودک کمک کند. برای مثال، می‌توان به کودک گفت: «همان‌طور که گل‌ها می‌میرند، آدم‌ها هم روزی می‌میرند.» اما گفتن اینکه «مردن شبیه خوابیدن است» ممکن است کودک را دچار کابوس، بی‌خوابی یا اضطراب هنگام خواب کند.

کودکان به توضیحات خیالی و فلسفی علاقه‌ای ندارند. بنابراین، باید مرگ را با کلمات مناسب برایشان توضیح داد. جملاتی مانند «او رفت»، «ما را ترک کرد» یا «به سفر رفته است» کودک را در انتظاری بی‌پایان نگه می‌دارد. همچنین، گفتن «خدا انسان‌های خوب را می‌برد» ممکن است این باور را در کودک ایجاد کند که افراد زنده خوب نیستند یا افراد خوب اطراف او نیز به‌زودی خواهند مرد. بهتر است از واژه «مردن» استفاده شود و مرگ به‌صورت شفاف برای کودک توضیح داده شود.

شرکت در مراسم مذهبی می‌تواند به کودکان کمک کند تا واقعیت فقدان را بهتر درک کنند، همان‌طور که در بزرگسالان نیز چنین تأثیری دارد. ابتدا باید فضایی ایجاد شود که کودکان بتوانند افکار، ترس‌ها و آرزوهای خود را بیان کنند.

بهتر است به کودکان اجازه داده شود در مراسم عزاداری‌ای که مایل‌اند و بیش از حد برایشان ناراحت‌کننده نیست، شرکت کنند. نکته کلیدی این است که به آن‌ها «اجازه شرکت» داده شود، اما «مجبور به شرکت» نشوند، زیرا اجبار ممکن است به آن‌ها آسیب برساند.

گاهی والدین از صحبت درباره متوفی خودداری می‌کنند، زیرا می‌ترسند این کار مسائل را برای کودک دشوارتر کند. این رفتار باعث می‌شود والدین الگوی منفی برای کودک باشند و به او بیاموزند که احساساتش را سرکوب کند. وقتی والدین عواطف خود را پنهان می‌کنند، کودک ممکن است فکر کند آن‌ها متوفی را فراموش کرده‌اند و در نتیجه، جرئت بیان احساسات خود را از دست بدهد.

کودکان از فراموش کردن عزیز ازدست‌رفته می‌ترسند و تلاش می‌کنند صدا، چهره، لبخند، طرز راه رفتن یا حرکات او را به خاطر بیاورند. آن‌ها از اینکه صدای عزیزشان را در ذهنشان نمی‌شنوند، ناراحت می‌شوند. باید به کودک اطمینان داد که عزیز ازدست‌رفته فراموش نخواهد شد و همیشه به یاد او هستیم.

برای کاهش این ترس، می‌توان آلبومی از عکس‌های متوفی در اختیار کودک قرار داد، به او گفت که می‌تواند از اقوام و آشنایان بخواهد عکس‌هایی از عزیزش برایش بفرستند، فیلم‌های او را تماشا کند، تصویر او را نقاشی کند یا قاب عکسی از او کنار تختش بگذارد. همچنین، بازگو کردن خاطرات متوفی برای کودک می‌تواند به کاهش ترس از فراموشی کمک کند.
      

4

        این‌گونه می‌نویسم که، انسان بودن یعنی داشتن احساسات متنوع؛ برخی احساسات را دوست داریم و برخی دیگر را نه. درد، چه جسمی و چه عاطفی، تجربه‌ای همگانی است. هرچند درد ممکن است ناخوشایند به نظر برسد، اما تلاش برای فرار یا اجتناب از آن اغلب به درد و رنج واقعی منجر می‌شود.
این فرض در بطن درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) قرار دارد.

درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد چیست؟

درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد یا ACT، یک درمان رفتاری است که بر درگیری ارزشمند در زندگی تمرکز می‌کند.

این درمان از طریق شش فرآیند مرکزی شامل پذیرش و تمایل، گسستگی شناختی، خود به عنوان زمینه، ارتباط با لحظه حال، ارزش‌ها و عمل متعهدانه، مراجعان را به سمت گشودگی و تجربه واقعی افکار و احساسات، چه تاریک و چه روشن، هدایت و دعوت می‌کند.

‏ACT طرفدار گشوده بودن به تجربیات درونی است، نه به این خاطر که در احساس درد شکوه و عظمت وجود دارد، بلکه به این دلیل که تلاش برای اجتناب از احساسات دردناک مانند نوشیدن الکل، منفعل بودن در روابط یا اجتناب از صحبت در جمع، درد و رنج ایجاد می‌کند. این تلاش‌ها ما را از چیزهایی که برایمان مهم بوده و به زندگیمان معنا و اعتبار می‌بخشند، دور می‌سازد.

‏ACT بر شناسایی افکار و احساساتی که به عنوان موانع برای زندگی ارزشمند عمل می‌کنند، تمرکز کرده و هدفش تغییر ارتباط ما با آن تجربیات درونی به جای تغییر خود تجربیات است.

استعاره‌ها و تمرین‌ها در ACT

‏ACT بیان می‌کند که عدم انعطاف‌پذیری روانی در بطن رنج بشری نهفته است و این عدم انعطاف‌پذیری از درگیری با قوانین کلامی و تله‌های زبانی ناشی می‌شود.

از طریق شش فرآیند درمانی، مراجعان یاد می‌گیرند تأثیر زبان لفظی را کاهش دهند و پیام‌های ذهن را از نظر ارزش ظاهری و محتوای آن‌ها تفکیک کنند.
این فضای مورد نیاز برای انجام اقداماتی است که به جای وقایع درونی خصوصی، به سوی ارزش‌های فرد هدایت می‌شود. با این حال، اگر زبان در بطن و هسته رنج بشری باشد، چگونه می‌توانیم از روان‌درمانی برای کاهش درد و رنج استفاده کنیم؟ البته نیاز به استفاده از ارتباط شفاهی را دور نمی‌زنیم؛ با این حال، ACT سعی می‌کند برخی از مشکلات ذاتی در زبان لفظی را با تغییر تعالیم و مکالمات سنتی دور بزند و به سمت مواجهه تجربی‌تر حرکت کند.

از طریق تمرین‌های ذهن‌آگاهی، مراجعان تشویق می‌شوند تا برقراری ارتباط با افکار و هیجانات را به محض وقوع هم در جلسه و هم خارج از آن مشاهده کنند. به علاوه، استفاده از تنوع بسیار گسترده‌ای از استعاره‌ها و تمرین‌های تجربی برای کمک به مراجعان در درک رویکرد به شیوه‌های تجربی به جای منطقی اهمیت دارد.

درمانگران زمانی که با شیوه‌هایی که زبان بر روی افرادی که از مشکلات روانی رنج می‌برند تأثیر می‌گذارد، روبرو می‌شوند، به‌ طور کلی باید ارتباط مراجعان را با عناصر مفید تجربه‌شان دوباره برقرار نمایند. این کار در روان‌درمانی انجام می‌شود و بدون زبان امکان‌پذیر نیست، چراکه تقریباً تمامی اتفاقاتی که در جلسات درمانی رخ می‌دهد، از تعاملات نمادین تشکیل شده است. حتی لحظه‌ای سکوت غالباً دارای بار معنایی است. بنابراین، درمانگران باید از زبان به نحو تجربی استفاده نمایند.
      

2

        دهمین روز که کرب‌و‌بلا ريخت به هم
عرش لرزيد و اركان هدى ريخت به هم

جنگ جدی شد و دستور به آورد آمد
حر پشیمان شد و از خبط و خطا ریخت به هم

ارباً اربا شد علی اکبر و وقتی که حسین
خواست برداردش آن لحظه ز جا ریخت به هم

رفت دستان اباالفضل و سرش خورد عمود
مشک گریان شد و آن مرد وفا ریخت به هم

گشت با تیر سه پر اصغر شیری سیراب
از رُباب و خبرش خون خدا ریخت به هم

آمد آن لحظه که خورشید به گودال افتاد
از دل مادر او ارض و سما ریخت به هم

گشت سجاد در آن لحظه‌ی منحوس به بند
جای آزاده و ابن‌الطلقا ریخت به هم

معجر عمه‌ی سادات به غارت رفت و
دل سجاد از آن جور و جفا  ریخت به هم

خار بی رحم مقیلان شب و اطفال صغیر
بعد از آن نزد علی معنی پا ریخت به هم

رخ نیلی شده‌ی خواهر کوچکتر گفت 
سن زهرا شدن آل کسا ریخت به هم

پشت دروازه‌ی آن شهر سه روزی ماندند
تا که آن قافله‌ی غرق عزا ریخت به هم

باز کردند چو دروازه‌ی شام از همه جا
سنگ بارید و سر و دست و ردا ریخت به هم

از بر طفل سه ساله سر بابا بردند
از بر روضه‌ی او عرش علا ریخت به هم

خیزران را که به لب‌های حسین می‌کوبید 
هم رباب از عمل ابن‌خطا ریخت به هم

گفت زینب که ندیدیم به جز زیبایی
بعد از آن فلسفه‌ی سوگ و صفا ریخت به هم

یورش آورد چنان شیر به کفتار دمشق
“عسکری” غالب و مغلوبِ غزا ریخت به هم

#سید_عسکر_رئیس‌السادات
      

0

        در خوانش اول از این کتاب، این‌گونه می‌نویسم که از میان تمام مسائل به ظاهر حل‌ناشدنی بشر، هنوز یکی از آزاردهنده‌ترین، جالب‌ترین و مهم‌ترین آن‌ها، خود مرگ است.

قبل از دوران نوین، اکثر ادیان و ایدئولوژی‌ها مرگ را سرنوشت اجتناب‌ناپذیر ما می‌دانستند. علاوه بر این، اغلب ادیان مرگ را سرچشمه اصلی معنای زندگی تعبیر کرده‌اند.

سعی کنیم اسلام یا مسیحیت یا دین باستانی مصر را در دنیایی بدون مرگ تصور کنیم. این عقاید به مردم می‌آموزند که با مرگ کنار بیایند و به جای تلاش برای غلبه بر مرگ و جستجوی زندگی جاوید در این کره خاکی، امید خود را بر زندگی بعد از مرگ بنا کنند.

بهترین متفکران سخت در کار معنا بخشیدن به مرگ و نه فرار از آن بودند.

این امر درون‌مایه کهن‌ترین اسطوره‌ای است که به ما رسیده است: گیلگمش.
اسطوره سومری‌های باستان، قهرمان این داستان، قدرتمندترین و تواناترین مرد دنیا، شاه گیلگمش، فرمانروای اوروک است که می‌توانست همه را در نبرد شکست دهد. روزی انکیدو (Enkidu)، بهترین دوست گیلگمش، درگذشت. 

گیلگمش روزها و شب‌ها در کنار پیکر دوستش نشست و او را نظاره کرد تا اینکه دید کِرمی از سوراخ بینی او به بیرون خزید. گیلگمش در آن لحظه دچار وحشت شدیدی شد و عزم کرد که هرگز نمیرد.
بنابراین به جستجوی راهی پرداخت تا بر مرگ غلبه کند؛ سفری به انتهای جهان کرد، شیرها را کشت، با مردان عقرب‌شکل درافتاد و راه خود را به جهان اموات باز کرد. در آنجا، غول‌های سنگی اورشانابی (Urshanabi) قایقران رود مرگ را در هم شکست و اوتنپیشتیم (Utnaphistim)، آخرین بازمانده طوفان نخستین را پیدا کرد. اما در جستجوی خود به جایی نرسید و با دست خالی، مانند گذشته موجودی فانی، به خانه بازگشت. اما اکنون به معرفت جدیدی دست یافته بود: آموخته بود که وقتی خدایان انسان را آفریدند، مرگ را سرنوشت حتمی او قرار دادند و انسان‌ها باید زندگی در کنار مرگ را بیاموزند.
      

4

        این‌گونه می‌نویسم که، نویسنده کتاب، کارل راجرز رویکردی به روان‌درمانی ابداع کرد که در ابتدا به درمان بی‌ره‌نمود یا درمانجو مدار معروف بود و بعدها به درمان فرد مدار تغییر نام داد.

این نوع روان‌درمانی پژوهش‌های زیادی را به وجود آورده و امروزه به‌طور گسترده‌ای در موقعیت‌های مشاوره اجرا می‌شود. نظریه شخصیت راجرز، مانند نظریه مزلو، ریشه در روان‌شناسی انسان‌گرا دارد که راجرز آن را به‌عنوان چارچوبی برای رابطه بیمار - درمانگر معرفی کرد.

او نظریه‌اش را از تجربیات خود با درمانجویان، نه از پژوهش‌های آزمایشگاهی، استخراج کرد. بنابراین، تدوین‌های او درباره ساختار و پویش‌های شخصیت، از رویکرد درمانی‌اش ناشی می‌شوند. نظر راجرز درباره موقعیت درمانی اطلاعات زیادی را درباره برداشت او از ماهیت انسان در اختیار می‌گذارد.

عبارت "درمان فرد مدار" را در نظر بگیرید. این عبارت نشان‌دهنده این است که توانایی تغییر شخصیت و بهبود آن درون فرد قرار دارد؛ به عبارت دیگر، این فرد است نه درمانگر که چنین تغییری را هدایت می‌کند.

نقش درمانگر کمک به این تغییر یا تسهیل آن است. راجرز معتقد بود که ما موجوداتی منطقی هستیم که تحت تأثیر درک آگاهانه از خود و دنیای تجربی‌مان قرار داریم.

او برای نیروهای ناهشیار یا توجیهات فرویدی اهمیت زیادی قائل نبود و این عقیده را نیز رد کرد که رویدادهای گذشته تأثیر کنترل‌کننده‌ای بر رفتار جاری دارند.

با اینکه او قبول داشت تجربیات کودکی بر نحوه برداشت ما از خود و محیط‌مان تأثیر می‌گذارند، ولی تأکید کرد که احساسات و هیجانات کنونی، تأثیر بیشتری بر شخصیت دارند. به همین دلیل، راجرز تأکید داشت که شخصیت را تنها می‌توان از دیدگاه خودمان، یعنی بر اساس تجربیات ذهنی‌مان شناخت.

او واقعیت را به صورتی که هر یک از ما آن را درک می‌کنیم در نظر داشت و اشاره کرد که این برداشت همیشه با واقعیت عینی همخوانی ندارد.

راجرز فقط یک انگیزش فطری و اصلی را مطرح کرد: گرایش فطری به شکوفا شدن و پرورش دادن توانایی‌ها و استعدادها از جنبه کاملاً زیستی تا جنبه روان‌شناختی بسیار پیشرفته وجودمان.

این هدف نهایی شکوفا کردن خود است؛ تبدیل شدن به چیزی که راجرز آن را "انسان کامل" نامید. رویکرد او به درمان و نظریه‌پردازی و برداشت خوشبینانه‌ای که از ماهیت انسان داشت، در روان‌شناسی، آموزش و پرورش و پژوهش زندگی خانوادگی، مقبولیت زیادی یافت.
      

0

        این‌گونه می‌نویسم که کتاب Behemoth, or The Long Parliament، که پس از مرگ هابز منتشر شد، روایت فلسفی تاریخی او از بحران سیاسی قرن هفدهم و جنگ داخلی انگلستان است.

هابز در این اثر، با شیوه‌ای دیالوگی و تمثیلی، سقوط نظم سلطنتی و پیدایش هرج‌ومرج سیاسی را بازخوانی می‌کند.
در این بستر، پارلمان به‌عنوان بازیگری کلیدی ظاهر می‌شود؛ نهادی که به زعم هابز، با عبور از حدود مشروعیت خود، زمینه‌ساز فروپاشی نظم اجتماعی و ظهور آشوب شد.

هابز، برخلاف بسیاری از لیبرال‌های پس از خود، نگاه انتقادی و عمیقی به پارلمان دارد. در بهیموت، او پارلمان را نه تجسم اراده عمومی، بلکه نهادی می‌بیند که در بزنگاه‌های تاریخی، می‌تواند دچار افراط، عوام‌زدگی و تسلیم در برابر امواج توده‌ای شود. در روایت او، پارلمان طولانی (Long Parliament) با به چالش کشیدن اقتدار سلطنت، رشته نظم را گسست و به جای ساختن، به ویرانگری دست یازید.

از نظر هابز، پارلمان زمانی مشروع است که در چارچوب قراردادی که مردم برای ایجاد اقتدار مرکزی بسته‌اند عمل کند. اما هنگامی که این نهاد خود را منبع قدرت بداند و به مقابله با سلطه مشروع برخیزد، دیگر کارویژه‌اش را از دست می‌دهد. این نگاه، تجلی اندیشه‌ی بنیادین هابز در لویاتان است: هر نهادی، از جمله پارلمان، تنها در پرتو اقتدار مرکزی معنا دارد؛ وگرنه به بهیموتی تبدیل می‌شود که جامعه را می‌درد.

هابز در Behemoth، بار دیگر تأکید می‌کند که قانون، تنها زمانی مشروع و نافذ است که از اراده‌ی حاکم واحد ناشی شود. در این نگرش، پارلمان نمی‌تواند منشأ قدرتی مستقل باشد، بلکه باید ابزاری در خدمت حاکم مقتدر باشد. هرگونه چندپارگی در منبع قانون‌گذاری، از نظر هابز، به هرج‌ومرج، تفرقه و نهایتاً به جنگ داخلی می‌انجامد.

او می‌نویسد که قانون مانند خط‌کش باید دقیق، روشن و دارای مرجع یگانه باشد. اگر پارلمان بخواهد خارج از فرمان حاکم تصمیم‌گیری کند، در واقع در حال بازتولید وضع طبیعی است که در آن هیچ توافق نهایی‌ای در کار نیست. بنابراین، «اقتدار واحد» نزد هابز، نه صرفاً ترجیحی عملی، بلکه ضرورتی هستی‌شناختی برای بقاء نظم مدنی است.

در نگاه هابز، قانون‌گذاری کاری تخصصی و فنی است که نباید در معرض احساسات عمومی و غوغای توده‌ای قرار گیرد. به همین دلیل، او پارلمان را به‌مثابه خطری بالقوه برای ثبات سیاسی معرفی می‌کند، اگر که مهار نشده و از اقتدار مرکزی پیروی نکند. او آشفتگی سیاسی ناشی از عملکرد خودسرانه پارلمان طولانی را شاهدی تاریخی بر این ادعا می‌گیرد.

هابز در Behemoth، گرایش‌های دموکراتیک و مشارکتی را آماج نقد قرار می‌دهد. او باور دارد که مردم، به‌طور طبیعی، نه‌ تنها درک دقیقی از سیاست ندارند، بلکه به‌راحتی توسط رهبران کاریزماتیک یا عوام‌فریب، تحریک می‌شوند. از این‌رو، نهادهایی چون پارلمان، اگر به شکل کنترل‌نشده عمل کنند، می‌توانند آلت دست نیروهای مخرب شوند و نظام اجتماعی را از درون متلاشی سازند.

او با لحنی هشداردهنده می‌نویسد که هنگامی که طلاب، معلمان، واعظان و نظریه‌پردازان پارلمان را در برابر پادشاه می‌نشانند، در واقع بذر شورش و فتنه را می‌کارند. در این‌جا، نقش پارلمان نه به‌مثابه مجرایی برای اراده عمومی، بلکه بستری برای اغتشاش فکری و تشویش سیاسی ترسیم می‌شود. برای هابز، مشارکت توده‌ای بدون عقلانیت ساختاری، فاجعه‌بار است.

این نگاه، در تضاد آشکار با فلسفه سیاسی لیبرال ـ دموکراتیک است که بعدها بر پایه‌ی اندیشه‌هایی چون نمایندگی، تفکیک قوا و گفت‌وگوی عمومی بنا نهاده شد. با این حال، هابز به شکلی پیش‌گویانه نشان داد که چگونه، در نبود سازوکارهای عقلانی و اقتدار مرکزی، دموکراسی می‌تواند به پوپولیسم و حتی فروپاشی منجر شود.

بازخوانی Behemoth در قرن بیست‌ویکم، ما را با پرسش‌های اساسی روبه‌رو می‌سازد: حدود مشروعیت پارلمان چیست؟ چگونه می‌توان از فروغلتیدن آن به ورطه‌ی عوام‌زدگی جلوگیری کرد؟ و نسبت آن با اقتدار مرکزی چگونه باید تنظیم شود؟ در جهان امروز که بحران‌های سیاسی و رسانه‌ای مشروعیت نهادهای قانون‌گذاری را به چالش کشیده‌اند، هابز بار دیگر به گفت‌وگوی ما بازمی‌گردد.

توماس هابز، هشدار می‌دهد که قانون، اگر در تعدد مراکز قدرت گم شود، به سلاحی برای تفرقه تبدیل می‌شود. این دیدگاه، امروزه در تحلیل‌هایی چون "دولت فرومانده" (failed state) یا "دولت در دولت" (deep state) بازتاب یافته است. هابز به ما می‌آموزد که قانون باید در قالب اقتداری شفاف، یگانه و قابل‌پاسخ‌گویی اعمال شود؛ وگرنه مشروعیت خود را از دست می‌دهد.

در عین حال، امروزه نظریه‌پردازانی چون نوربرتو بوبیو، یورگن هابرماس و حتی کارل اشمیت، در تلاش‌اند تا نسبت پیچیده‌ی قانون، اقتدار و مشارکت را از نو بازتعریف کنند. هابز، در این میان، همچون صدای مخالفی است که نظم را بر آزادی مقدم می‌داند و هشدار می‌دهد که فقدان اقتدار یگانه، جامعه را به کام بهیموت – هیولای هرج‌ومرج – خواهد کشاند.

هابز در بهیموت، با تحلیل تاریخی و فلسفی خود، به این نتیجه می‌رسد که تنها یک اقتدار مرکزی و مطلق می‌تواند از فروپاشی جامعه جلوگیری کند. او پارلمان را نهادی می‌داند که اگر از حدود وظایف خود فراتر رود، می‌تواند به عامل بی‌ثباتی و جنگ داخلی تبدیل شود. دیدگاه‌های هابز، اگرچه در زمان خود بحث‌برانگیز بودند، اما همچنان در تحلیل‌های معاصر از بحران‌های سیاسی و نقش نهادهای قانون‌گذاری مورد توجه قرار می‌گیرند.
      

6

        این‌گونه می‌نویسم که‌ توماس هابز، از جمله فیلسوفانی است که انسان را در نخستین گام فلسفه‌اش، برهنه از هرگونه اخلاق و هنجار در نظر می‌گیرد.

او معتقد است که اگر انسان را از قید قوانین، سنت‌ها و نهادهای اجتماعی رها سازیم، آن‌چه باقی می‌ماند موجودی است که تحت سلطه‌ی میل به بقا و گریز از مرگ، به‌سوی خشونت، سوءظن و ستیز کشیده می‌شود.

وضعیتی که او آن را «وضع طبیعی» می‌نامد، جهانی است که در آن هر کس علیه هر کس است؛ جهانی بی‌ قانون و بی‌ امنیت که در آن زندگی انسان «تنها، تهی، زشت، جانورگونه و کوتاه» خواهد بود.

این تصویر تاریک از طبیعت انسان، بازتابی است از تجربه‌ی هابز در روزگار تلاطم سیاسی انگلستان، به‌ویژه جنگ داخلی.
از منظر او، در نبود اقتدار بازدارنده، اعتماد به‌طور ساختاری ناممکن است؛ زیرا هیچ تضمینی برای پایبندی دیگران به تعهدات خود وجود ندارد.
بدین‌سان، بشر نه از سر شرارت، بلکه از سر عقلانیت، دچار خصومت و کشمکش می‌شود.

مهم است بدانیم، در نگاه هابز، شر یا خشونت، جوهره‌ای ذاتی در انسان نیست، بلکه محصول معادلات عقلانی‌ای است که در فقدان نهادهای تضمین‌کننده، تنها راه بقا را در پیش‌دستی بر دیگران می‌بیند. بدین‌ترتیب، انسان در وضع طبیعی، همچون شطرنج‌بازی بی‌داور است که برای حفظ جان خود، ناگزیر از حرکت‌های پیشگیرانه است.

نکته مهم در تحلیل فلسفه هابز آن است که «وضع طبیعی» در نزد او نه یک واقعه‌ی تاریخی بلکه مدلی نظری و فرضی است.
هابز با وام‌گیری از روش‌های هندسی و علمی، کوشید نشان دهد چرا عقل انسانی، ولو خودخواه، به سوی ایجاد نظم سیاسی حرکت می‌کند. در این معنا، فلسفه سیاسی او بیشتر از آنکه توصیفی باشد، تجویزی و راهبردی است.

راه رهایی از آشوب طبیعی، از نظر هابز، در یک توافق جمعی نهفته است: انسان‌ها با آگاهی از مخاطرات آزادی بی‌ مهار، بخشی از اختیارات خود را به موجودی جمعی – یعنی «دولت» – واگذار می‌کنند تا در ازای آن، از صلح، امنیت و بقا برخوردار شوند. این توافق بنیادین، که به «قرارداد اجتماعی» شهرت یافته، جوهر اندیشه‌ی سیاسی اوست.

حاکم یا دولت در نگاه هابز، نه مخلوقی الاهی، بلکه محصول عقلانیت انسانی و اراده‌ی جمعی مردم است؛ او همچون لوحی است که مردم حق اعمال زور و قانون‌گذاری را بر آن نوشته‌اند. این حاکم، که در کتاب «لویاتان» به شکل موجودی عظیم‌الجثه و شمایل‌وار تصویر می‌شود، تنها از آن‌رو مشروع است که امنیت همگان را تضمین کند.

هابز به‌ صراحت هشدار می‌دهد که تا زمانی که حاکم بتواند کارویژه‌ی خود – یعنی حفاظت از جان و مال مردم – را انجام دهد، نافرمانی سیاسی توجیه‌ناپذیر است.
هرگونه شورش، در واقع بازگشت به وضع طبیعی و فروپاشی قرارداد است. این باور، نقطه عزیمت بسیاری از نظریات اقتدارگرایانه در قرون بعدی شد.

اگرچه هابز خود سلطنت را شکل مطلوب‌تری از حکومت می‌دانست، اما اصل نظریه‌اش بر هر گونه ساختار حاکمیتی قابل تطبیق است، به شرط آنکه اقتدار و توان لازم برای اجرای قانون و جلوگیری از هرج‌ومرج را دارا باشد.
در این چارچوب، حاکم نه نماینده‌ی فرد یا طبقه‌ای خاص، بلکه تجلی اراده‌ی جمعی برای فرار از جهنم طبیعی است.

در فلسفه هابز، اخلاق و سیاست به‌گونه‌ای ساختاری در هم تنیده‌اند. آنچه به‌ظاهر «اخلاقی» است – مانند پایبندی به قراردادها یا خودداری از خشونت – نه از حس نیک‌خواهی، بلکه از عقلانیتی ناشی می‌شود که امنیت را به‌مثابه پیش‌شرط زندگی مطلوب می‌بیند. در واقع، قانون طبیعی در اندیشه‌ی او چیزی جز عقل عملی نیست که انسان را به صلح و همکاری دعوت می‌کند، مشروط بر آنکه دیگران نیز چنین کنند.

در این رویکرد، عدالت مفهومی وابسته به قانون مدنی است، نه یک فضیلت مستقل. آنچه عادلانه یا ظالمانه است، تنها در بستر قرارداد جمعی معنا می‌یابد. خارج از آن، هیچ محک قطعی برای تعیین خوب و بد وجود ندارد؛ بلکه تنها توان و قدرت تعیین‌کننده است.

هابز با طرد اخلاقیات مطلق‌گرا و تأکید بر واقع‌گرایی سیاسی، نوعی انسان‌شناسی عقل‌محور را جایگزین آموزه‌های دینی و سنتی کرد. انسان در نزد او، موجودی حسابگر و خودمحور است، اما دقیقاً از همین عقلانیت است که امکان صلح و مدنیت پدید می‌آید.

در نهایت، اخلاق برای هابز نه گزاره‌ای متعالی، بلکه ابزاری برای مهار ترس و خشونت است؛ زبان مشترکی برای جلوگیری از جنگ همه با همه. بدین‌گونه، فلسفه‌ی سیاسی هابز پیش‌زمینه‌ای شد برای ظهور اندیشه‌های سکولار و دولت‌های مدرن قانون‌محور.

اگر بخواهم بررسی معاصرانه‌ای از فلسفه سیاسی هابز داشته باشم باید گفت، در سال‌های اخیر، متفکران معاصر با نگاهی تازه به هابز، جنبه‌ای کمتر دیده‌شده از اندیشه‌اش را برجسته کرده‌اند: مسئولیت دولت در محافظت از حیات فیزیکی و زیستی مردم.

از این منظر، هابز را می‌توان از پیشگامان «سیاست زیستی» دانست؛ رویکردی که بر اداره‌ی بدن‌ها، سلامت، خوراک و حیات انسانی توسط قدرت سیاسی تمرکز دارد.

هابز در نوشته‌هایش به‌ صراحت اعلام می‌کند که حاکم موظف است نه‌تنها از مرگ ناگهانی و خشونت جلوگیری کند، بلکه باید نیازهای اساسی زندگی مردم را نیز تأمین نماید. حکومتی که نتواند امنیت غذایی، بهداشت یا عدالت اقتصادی را تضمین کند، مشروعیت خود را از دست می‌دهد.

در این خوانش، هابز را نه تنها نظریه‌پرداز امنیت، بلکه پیش‌فرض‌گذار دولت رفاه نیز می‌توان قلمداد کرد. زیرا بقای فیزیکی، در اندیشه‌ی او، حق بنیادین و مطلق انسان است. و این حق تنها زمانی تحقق می‌یابد که دولت به‌عنوان نهاد مرکزی، مسئولیت مستقیم تأمین آن را بپذیرد.

تأکید بر نیازهای زیستی انسان، هابز را از چهره‌ای صرفاً اقتدارطلب، به متفکری تبدیل می‌کند که دغدغه‌اش ساختارمندی عقلانی برای بقای جمعی است؛ نه استبداد، بلکه اقتداری معطوف به زندگی.

باز هم باید اشاره داشت که اندیشه‌های توماس هابز همچنان در قلب منازعات نظری و سیاسی معاصر حضور دارند. در شرایط بحرانی – از پاندمی‌ها تا تهدیدات تروریستی – بسیاری از دولت‌ها برای حفظ نظم، به محدود کردن آزادی‌ها روی می‌آورند. این گرایش به «هابزی شدن سیاست»، نشان‌دهنده‌ی تأثیر پایدار نظریه‌ی اوست: اول امنیت، سپس آزادی.

اما همزمان، صدای منتقدانی نیز بلند است که می‌گویند فلسفه هابز تصویری ناقص و تقلیل‌گرا از انسان ارائه می‌دهد. او نقش عاطفه، همبستگی اجتماعی، فداکاری و انگیزه‌های اخلاقی را نادیده می‌گیرد؛ نیروهایی که به‌ویژه در جنبش‌های دموکراتیک، انقلابی و حقوق بشری دیده می‌شوند.

فلاسفه‌ای چون رالز، هابرماس و سندل بر آن‌اند که عدالت، گفت‌وگو، و کرامت انسانی مفاهیمی‌اند که فراتر از ترس و منفعت شخصی‌اند. جامعه سیاسی، در نظر آنان، باید فضایی برای شکوفایی فضیلت‌های جمعی و مشارکت عمومی باشد؛ چیزی که در نظام بسته و اقتدارگرای هابز مجال بروز ندارد.

در نهایت، هابز فیلسوف نظم است؛ نظمی که ریشه در ترس و عقلانیت دارد. اما سیاست مدرن، افزون بر نظم، در پی آزادی، معنا، مشارکت و عدالت نیز هست. بنابراین، اگرچه نظریه هابز برای تحلیل وضعیت‌های اضطراری مفید است، اما برای طراحی آینده‌ای انسانی‌تر، باید آن را در کنار نظریه‌هایی اخلاق‌محورتر و مردم‌سالار قرار داد.
      

4

        این‌گونه می‌نویسم که سرانجام به نویسنده‌ای برمی‌خوریم که آن‌قدر بزرگوار و فروتن است که به ما می‌گوید بدترین خیال‌هایمان نه تنها منحصر به فرد و شرم‌آور نیستند، بلکه بخشی از واقعیت گریزناپذیر و مشترک نوع بشر هستند.

این موضوع باعث می‌شود چنان آسوده‌خاطر شویم که گاهی از ته دل لبخند بزنیم. معلوم می‌شود وحشت ما از اینکه شاید تنها کسی هستیم که احساس اضطراب، ملال، حسادت، بی‌رحمی، انحراف و خودشیفتگی داریم، کاملاً بی‌پایه است و فرصت‌های نامنتظری پیش می‌آید تا حول محور واقعیت تاریک خود به نقاط اشتراکی دست یابیم.

بسیار با اهمیت است که باید، پاسکال و سنت طولانی بدبینان مسیحی را که او به آن‌ها تعلق دارد، گرامی بداریم؛ زیرا با بازگویی واقعیات دربارهٔ وضع گناه‌آلود و رقت‌بار به صورت عمومی و با بیانی زیبا، لطف بی‌حسابی در حق ما کرده‌اند.

خواندن آثار پاسکال به ما یادآوری می‌کند که در این لحظه از تاریخ، سکولارها بسیار بیش از مذهبی‌ها خوش‌بین هستند و این مسئله با توجه به اینکه سکولارها به کرات مذهبی‌ها را بابت ساده‌اندیشی و ساده‌لوحی ظاهریشان ریشخند کرده‌اند، کنایه‌آمیز به نظر می‌آید.

این سکولارها هستند که اشتیاق و آرزویشان برای دستیابی به کمال چنان شدید است که به جایی رسیده‌اند که خیال می‌کنند با گذشت فقط چند سال دیگر و ادامه روند رشد اقتصادی و پیشرفت‌های پزشکی، بهشت همین‌جا در زمین محقق خواهد شد.

آن‌ها ظاهراً بدون اینکه به تناقض رویکرد خود آگاه باشند، باور به فرشتگان را به شدت مردود می‌دانند اما در همان حال صادقانه اطمینان دارند که آمیزه‌ای از صندوق بین‌المللی پول، نهادهای تحقیقات پزشکی، سیلیکون ولی و سیاست دموکراتیک در کنار هم تمام مشکلات و بیماری‌های نوع بشر را درمان خواهد کرد. 

ادیان با نگاهی حکیمانه تأکید کرده‌اند که ما ذاتاً موجودات ناقصی هستیم: قادر به دستیابی به سعادت پایدار نیستیم، دستخوش امیال و هوس‌های دردسرساز جنسی هستیم و در معرض تصادف‌های وحشتناک قرار داریم و همواره به آهستگی در حال مردن‌ایم. 

چرا باید این چیزها نشاط‌آور باشد؟ شاید به این علت که اغراق بدبینانه بسیار آرامش‌بخش است. سرخوردگی‌های شخصی ما هر چه باشند، وقتی که وضع خود را با احوال پاسکال مقایسه می‌کنیم، ممکن است احساس کنیم که بسیار خوش‌اقبال هستیم.

پاسکال می‌خواست با گفتن اینکه زندگی چه اندازه هولناک است، ما را متوجه خدا کند؛ اما از بازی روزگار، او با سخن گفتن از مصائب و مشکلات خود کاری کرد که ما با دشواری‌های خود در زندگی زمینی‌مان با شجاعت و بردباری بیشتری مواجه شویم.

غم‌انگیز است که هنوز هم گاهی تصور می‌شود بهترین راه برای دلداری دادن به کسی این است که به او بگوییم همه چیز درست می‌شود؛ یعنی به نحوی به او بفهمانیم که زندگی اساساً جریان خوشایندی است که در آن شادکامی سراب نیست و رضایت انسان واقعاً امکان‌پذیر است. اما فقط کافی است چند صفحه از کتاب فیلسوف بزرگ قرن هفدهم فرانسه، بلز پاسکال، به نام «اندیشه‌ها» را بخوانیم تا دریابیم چنین نگرشی تا چه اندازه بر خطاست. 

پاسکال توانسته است از عهده این کار بزرگ برآید که هم یکی از بدبین‌ترین چهره‌ها در اندیشه غرب باشد و هم در عین حال یکی از امیدبخش‌ترین‌ها.
چنین آمیزه‌ای ظاهراً معمول است؛ متفکرانی که تیره و تارترین اندیشه‌ها را دارند، به صورتی تناقض‌آمیز تقریباً همیشه همان کسانی هستند که حالمان را بهتر می‌کنند.

جذابیت پاسکال در نگاه تلخ و بدبینی گزنده‌اش است. انسان‌ها همه کار می‌کنند جز اینکه به واقعیت هولناک خود توجه کنند.

پاسکال می‌نویسد، انسان چنان تو خالی است که کوچک‌ترین چیز، مانند ضربه زدن به توپ با چوب بیلیارد، کافی است تا حواسش را پرت کند. در عین حال، شوق و تمنای درونش، به ویژه اشتیاق به شهرت، او را شکنجه می‌کند.

ما چنان گستاخ و زیاده‌خواه‌ایم که می‌خواهیم در همه جای جهان مشهور باشیم؛ حتی برای کسانی که تازه پس از مرگ ما پا به دنیا می‌گذارند. این احتمالاً اصلی‌ترین منبع رنج پیش‌پاافتاده‌ترین آن‌ها است: ملال.

برای غلبه بر موانع مبارزه می‌کنیم، اما به محض چیره شدن بر آن‌ها، سکون و آرامش برایمان غیرقابل تحمل می‌شود و علتش ملالی است که همراه می‌آورد. پاسکال این طور نتیجه‌گیری می‌کند: «انسان چیست؟ در برابر بی‌نهایت هیچ.»
      

4

        این‌گونه می‌نویسم که‌ توماس هابز، از جمله فیلسوفانی است که انسان را در نخستین گام فلسفه‌اش، برهنه از هرگونه اخلاق و هنجار در نظر می‌گیرد.

او معتقد است که اگر انسان را از قید قوانین، سنت‌ها و نهادهای اجتماعی رها سازیم، آن‌چه باقی می‌ماند موجودی است که تحت سلطه‌ی میل به بقا و گریز از مرگ، به‌سوی خشونت، سوءظن و ستیز کشیده می‌شود.

وضعیتی که او آن را «وضع طبیعی» می‌نامد، جهانی است که در آن هر کس علیه هر کس است؛ جهانی بی‌قانون و بی‌امنیت که در آن زندگی انسان «تنها، تهی، زشت، جانورگونه و کوتاه» خواهد بود.

این تصویر تاریک از طبیعت انسان، بازتابی است از تجربه‌ی هابز در روزگار تلاطم سیاسی انگلستان، به‌ویژه جنگ داخلی.
از منظر او، در نبود اقتدار بازدارنده، اعتماد به‌طور ساختاری ناممکن است؛ زیرا هیچ تضمینی برای پایبندی دیگران به تعهدات خود وجود ندارد.
بدین‌سان، بشر نه از سر شرارت، بلکه از سر عقلانیت، دچار خصومت و کشمکش می‌شود.

مهم است بدانیم، در نگاه هابز، شر یا خشونت، جوهره‌ای ذاتی در انسان نیست، بلکه محصول معادلات عقلانی‌ای است که در فقدان نهادهای تضمین‌کننده، تنها راه بقا را در پیش‌دستی بر دیگران می‌بیند. بدین‌ترتیب، انسان در وضع طبیعی، همچون شطرنج‌بازی بی‌داور است که برای حفظ جان خود، ناگزیر از حرکت‌های پیشگیرانه است.

نکته مهم در تحلیل فلسفه هابز آن است که «وضع طبیعی» در نزد او نه یک واقعه‌ی تاریخی بلکه مدلی نظری و فرضی است.
هابز با وام‌گیری از روش‌های هندسی و علمی، کوشید نشان دهد چرا عقل انسانی، ولو خودخواه، به سوی ایجاد نظم سیاسی حرکت می‌کند. در این معنا، فلسفه سیاسی او بیشتر از آنکه توصیفی باشد، تجویزی و راهبردی است.

راه رهایی از آشوب طبیعی، از نظر هابز، در یک توافق جمعی نهفته است: انسان‌ها با آگاهی از مخاطرات آزادی بی‌مهار، بخشی از اختیارات خود را به موجودی جمعی – یعنی «دولت» – واگذار می‌کنند تا در ازای آن، از صلح، امنیت و بقا برخوردار شوند. این توافق بنیادین، که به «قرارداد اجتماعی» شهرت یافته، جوهر اندیشه‌ی سیاسی اوست.

حاکم یا دولت در نگاه هابز، نه مخلوقی الاهی، بلکه محصول عقلانیت انسانی و اراده‌ی جمعی مردم است؛ او همچون لوحی است که مردم حق اعمال زور و قانون‌گذاری را بر آن نوشته‌اند. این حاکم، که در کتاب «لویاتان» به شکل موجودی عظیم‌الجثه و شمایل‌وار تصویر می‌شود، تنها از آن‌رو مشروع است که امنیت همگان را تضمین کند.

هابز به‌ صراحت هشدار می‌دهد که تا زمانی که حاکم بتواند کارویژه‌ی خود – یعنی حفاظت از جان و مال مردم – را انجام دهد، نافرمانی سیاسی توجیه‌ناپذیر است.
هرگونه شورش، در واقع بازگشت به وضع طبیعی و فروپاشی قرارداد است. این باور، نقطه عزیمت بسیاری از نظریات اقتدارگرایانه در قرون بعدی شد.

اگرچه هابز خود سلطنت را شکل مطلوب‌تری از حکومت می‌دانست، اما اصل نظریه‌اش بر هر گونه ساختار حاکمیتی قابل تطبیق است، به شرط آنکه اقتدار و توان لازم برای اجرای قانون و جلوگیری از هرج‌ومرج را دارا باشد. در این چارچوب، حاکم نه نماینده‌ی فرد یا طبقه‌ای خاص، بلکه تجلی اراده‌ی جمعی برای فرار از جهنم طبیعی است.

در فلسفه هابز، اخلاق و سیاست به‌گونه‌ای ساختاری در هم تنیده‌اند. آنچه به‌ظاهر «اخلاقی» است – مانند پایبندی به قراردادها یا خودداری از خشونت – نه از حس نیک‌خواهی، بلکه از عقلانیتی ناشی می‌شود که امنیت را به‌مثابه پیش‌شرط زندگی مطلوب می‌بیند. در واقع، قانون طبیعی در اندیشه‌ی او چیزی جز عقل عملی نیست که انسان را به صلح و همکاری دعوت می‌کند، مشروط بر آنکه دیگران نیز چنین کنند.

در این رویکرد، عدالت مفهومی وابسته به قانون مدنی است، نه یک فضیلت مستقل. آنچه عادلانه یا ظالمانه است، تنها در بستر قرارداد جمعی معنا می‌یابد. خارج از آن، هیچ محک قطعی برای تعیین خوب و بد وجود ندارد؛ بلکه تنها توان و قدرت تعیین‌کننده است.

هابز با طرد اخلاقیات مطلق‌گرا و تأکید بر واقع‌گرایی سیاسی، نوعی انسان‌شناسی عقل‌محور را جایگزین آموزه‌های دینی و سنتی کرد. انسان در نزد او، موجودی حسابگر و خودمحور است، اما دقیقاً از همین عقلانیت است که امکان صلح و مدنیت پدید می‌آید.

در نهایت، اخلاق برای هابز نه گزاره‌ای متعالی، بلکه ابزاری برای مهار ترس و خشونت است؛ زبان مشترکی برای جلوگیری از جنگ همه با همه. بدین‌گونه، فلسفه‌ی سیاسی هابز پیش‌زمینه‌ای شد برای ظهور اندیشه‌های سکولار و دولت‌های مدرن قانون‌محور.

اگر بخواهم بررسی معاصرانه‌ای از فلسفه سیاسی هابز داشته باشم باید گفت، در سال‌های اخیر، متفکران معاصر با نگاهی تازه به هابز، جنبه‌ای کمتر دیده‌شده از اندیشه‌اش را برجسته کرده‌اند: مسئولیت دولت در محافظت از حیات فیزیکی و زیستی مردم.

از این منظر، هابز را می‌توان از پیشگامان «سیاست زیستی» دانست؛ رویکردی که بر اداره‌ی بدن‌ها، سلامت، خوراک و حیات انسانی توسط قدرت سیاسی تمرکز دارد.

هابز در نوشته‌هایش به‌ صراحت اعلام می‌کند که حاکم موظف است نه‌تنها از مرگ ناگهانی و خشونت جلوگیری کند، بلکه باید نیازهای اساسی زندگی مردم را نیز تأمین نماید. حکومتی که نتواند امنیت غذایی، بهداشت یا عدالت اقتصادی را تضمین کند، مشروعیت خود را از دست می‌دهد.

در این خوانش، هابز را نه تنها نظریه‌پرداز امنیت، بلکه پیش‌فرض‌گذار دولت رفاه نیز می‌توان قلمداد کرد. زیرا بقای فیزیکی، در اندیشه‌ی او، حق بنیادین و مطلق انسان است. و این حق تنها زمانی تحقق می‌یابد که دولت به‌عنوان نهاد مرکزی، مسئولیت مستقیم تأمین آن را بپذیرد.

تأکید بر نیازهای زیستی انسان، هابز را از چهره‌ای صرفاً اقتدارطلب، به متفکری تبدیل می‌کند که دغدغه‌اش ساختارمندی عقلانی برای بقای جمعی است؛ نه استبداد، بلکه اقتداری معطوف به زندگی.

باز هم باید اشاره داشت که اندیشه‌های توماس هابز همچنان در قلب منازعات نظری و سیاسی معاصر حضور دارند. در شرایط بحرانی – از پاندمی‌ها تا تهدیدات تروریستی – بسیاری از دولت‌ها برای حفظ نظم، به محدود کردن آزادی‌ها روی می‌آورند. این گرایش به «هابزی شدن سیاست»، نشان‌دهنده‌ی تأثیر پایدار نظریه‌ی اوست: اول امنیت، سپس آزادی.

اما همزمان، صدای منتقدانی نیز بلند است که می‌گویند فلسفه هابز تصویری ناقص و تقلیل‌گرا از انسان ارائه می‌دهد. او نقش عاطفه، همبستگی اجتماعی، فداکاری و انگیزه‌های اخلاقی را نادیده می‌گیرد؛ نیروهایی که به‌ویژه در جنبش‌های دموکراتیک، انقلابی و حقوق بشری دیده می‌شوند.

فلاسفه‌ای چون رالز، هابرماس و سندل بر آن‌اند که عدالت، گفت‌وگو، و کرامت انسانی مفاهیمی‌اند که فراتر از ترس و منفعت شخصی‌اند. جامعه سیاسی، در نظر آنان، باید فضایی برای شکوفایی فضیلت‌های جمعی و مشارکت عمومی باشد؛ چیزی که در نظام بسته و اقتدارگرای هابز مجال بروز ندارد.

در نهایت، هابز فیلسوف نظم است؛ نظمی که ریشه در ترس و عقلانیت دارد. اما سیاست مدرن، افزون بر نظم، در پی آزادی، معنا، مشارکت و عدالت نیز هست. بنابراین، اگرچه نظریه هابز برای تحلیل وضعیت‌های اضطراری مفید است، اما برای طراحی آینده‌ای انسانی‌تر، باید آن را در کنار نظریه‌هایی اخلاق‌محورتر و مردم‌سالار قرار داد.
      

10

        این‌گونه می‌نویسم که نویسنده کتابی مهم در رشته‌ی تحصیلی مشاوره دارد.

مشاوره به‌عنوان یک حوزه علمی و هنری، تلاشی است برای برقراری توازن و تعادل میان ابعاد عینی (آبجکتیو) و ذهنی (سابجکتیو) فرایند مشاوره.

در این راستا، مشاور به‌ مانند یک هنرمند عمل می‌کند که قادر است به دنیای احساسات و هیجانات مراجع وارد شود و در عین حال اصول علمی و حرفه‌ای خود را حفظ کند.

ریشه‌های نظری این نگرش ترکیبی به مشاوره و روان‌درمانی به مدل «دانشمند-عمل‌گرا» (scientist-practitioner) برمی‌گردد که در کنفرانس بولدر (Boulder) مطرح شد. این مدل تأکید دارد که علم باید زیربنای عمل در حوزه روان‌شناسی بالینی باشد. 

هنر و علم مشاوره و روان‌درمانی در راستای مدل دانشمند-عمل‌گرا قرار دارند. بدین ترتیب، مشاوره به‌عنوان یک زیربنای علمی، کیفیت و تأثیر فرایند مشاوره را افزایش می‌دهد.

هنر مشاوره به معنای استفاده از این زیربنای علمی برای ایجاد مهارت‌هایی است که می‌توان آن‌ها را برای انواع مراجعان به کار برد. از سوی دیگر، هنر مشاوره با بعد ذهنی و علم مشاوره با بعد عینی مرتبط است.

با پیشرفت مراحل مشاوره، تمرکز مشاور می‌تواند به‌طور مداوم بین این دو بعد تغییر کند. در جلسات اولیه مشاوره، مشاور بیشتر به‌عنوان یک هنرمند عمل می‌کند و با بهره‌گیری از مهارت‌های گوش دادن، سعی در درک مراجع دارد. اما هنگامی که مشاور به مرحله استفاده از آزمون‌های روانی می‌رسد و به دنبال کسب درک عینی از مراجع است، کانون تمرکز به بعد علمی منتقل می‌شود. ترکیب هنر و علم می‌تواند رویکردی متعادل برای فرایند مشاوره ایجاد کند.

هنر مشاوره به‌طور قابل توجهی نوعی هنر است؛ فرایندی انعطاف‌پذیر و خلاق که در آن مشاور روش‌ها و رویکردهای خود را با نیازهای منحصر به فرد مراجع و نیازهایی که به‌طور ناگهانی خود را نمایان می‌کنند، تطبیق می‌دهد. جنبه دیگری از هنر مشاوره شامل صرف وقت و انرژی از سوی مشاور است؛ جنبه‌ای که از روان‌شناسی انسان‌گرا الهام گرفته شده و تأکید می‌کند که مشاوران باید در رویکرد خود انسانیت و صداقت را مدنظر قرار دهند.

علم مشاوره با ایجاد بعد عینی برای فرایند مشاوره، تعادل را به هنر مشاوره می‌بخشد. آنچه مشاوران حرفه‌ای را از امدادگران غیرحرفه‌ای متمایز می‌کند، جنبه علمی مشاوره است. بنابراین، مشاوران باید مانند مشاور عمل کنند اما همچون دانشمندان فکر کنند (مشاوران دانشمند).

تفکر مانند یک دانشمند مستلزم آن است که مشاور مهارت‌های لازم برای فرمول‌بندی مشاهدات، استنتاج‌های عینی، آزمایش فرضیه‌ها و ایجاد نظریه‌ها را داشته باشد. همچنین علم مشاوره ایجاب می‌کند که مشاوران مهارت‌هایی کسب کنند که بتوانند عینیت حرفه‌ای را در فرایند مشاوره تقویت کنند. برخی از این مهارت‌ها شامل مشاهده، استنباط، آزمایش فرضیه‌ها و ارائه نظریه‌ها هستند. برای اینکه مشاوران همچون دانشمندان فکر کنند، به مجموعه‌ای از مهارت‌ها نیاز دارند که شامل استفاده از آزمون‌های روانی، رویکرد سیستماتیک به تشخیص (diagnosis) و روش‌های تحقیق برای اطمینان از اعتبار و تأثیرگذاری فرایند مشاوره می‌شود.

مشاوره به‌عنوان یک حوزه حرفه‌ای، توسط انجمن مشاوره آمریکا به‌طور جامع تعریف شده است. این تعریف به‌کارگیری اصول بهداشت روانی و رشد روان‌شناختی یا انسانی را از طریق مداخلات عاطفی، شناختی، رفتاری و سیستمیک شامل می‌شود. این مداخلات همراه با استراتژی‌هایی هستند که به سلامت جسمی و روانی، رشد شخصی، پیشرفت شغلی و همچنین آسیب‌های روانی و فیزیکی می‌پردازند.

مشاوره به مسائل مرتبط با سلامت جسمی و بهداشت روانی، توسعه شخصی و حرفه‌ای، و آسیب‌های روانی و فیزیکی توجه دارد. به عبارت دیگر، مشاوران در زمینه‌هایی فعالیت می‌کنند که روابط را شامل می‌شوند، از جمله مشکلات موجود در روابط میان فردی و درون‌فردی. هدف این فعالیت‌ها یافتن معنا و توانایی سازگاری در محیط‌هایی مانند مدارس، خانواده‌ها و محیط‌های شغلی است. مشاوره نه‌تنها برای افرادی که ظاهراً عملکرد خوبی دارند، بلکه برای کسانی که با مشکلات جدی مواجه هستند نیز کاربرد دارد و به نیازهای طیف وسیعی از مراجعان پاسخ می‌دهد.

مراجعانی که به مشاوران مراجعه می‌کنند، معمولاً با مشکلات رشدی یا محیطی دست‌وپنجه نرم می‌کنند و مشاوران در راستای بهبود این مشکلات یا افزایش سازگاری به آن‌ها کمک می‌کنند. بسیاری از این مشکلات معمولاً با مداخلات کوتاه‌مدت قابل حل هستند؛ اما گاهی فرایند حل مسائل ممکن است شامل اختلالاتی باشد که در کتاب مرجع انجمن روان‌پزشکی آمریکا ذکر شده است.

مشاوره دارای بنیان نظری محکمی است و مشاوران در مکتب‌های مختلف آموزشی دیده‌اند و رویکردهای نظری متنوعی دارند، از جمله رویکردهای عاطفی، شناختی-رفتاری و سیستمیک. آن‌ها می‌توانند از این نظریه‌ها برای کار با افراد، گروه‌ها و خانواده‌ها بهره ببرند.

فرایند مشاوره می‌تواند هم به‌صورت رشدی و هم به‌عنوان یک مداخله تلقی شود. مشاوران توجه ویژه‌ای به اهداف درمانجویان دارند؛ بنابراین، مشاوره را می‌توان به‌عنوان انتخاب و تغییر در نظر گرفت. در برخی موارد، مشاوره به‌عنوان تمرینی برای اقدام عملی و جلوگیری از بی‌تحرکی تلقی می‌شود.

تعداد زیادی از دانشجویانی که به رشته مشاوره جذب می‌شوند، با مشکلات جدی در زمینه شخصیت و سازگاری مواجه هستند. بسیاری از این افراد پیش از پایان تحصیلات خود، به‌طور طبیعی از این رشته خارج می‌شوند یا در مورد دلایل خود برای ورود به آن تجدید نظر می‌کنند. انگیزه‌ها و دلایل نادرست برای انتخاب مشاوره به عنوان حرفه‌ای شامل موارد زیر است:

1. رنج عاطفی (Emotional Distress): افرادی که با مشکلات شخصی حل‌نشده دست و پنجه نرم می‌کنند و از نظر عاطفی یا هیجانی در عذاب هستند. این اصطلاح به معنای رنج و ناراحتی شخصی است.

2. مقابله نیابتی (Vicarious Coping): افرادی که زندگی خود را از طریق تجربه‌های دیگران سپری می‌کنند و زندگی معناداری برای خود ندارند. در اینجا، "نیابتی" به معنای احساس یا تجربه‌ای است که از طریق مشاهده رفتارهای دیگران به فرد منتقل می‌شود.

3. تنهایی و انزوا (Loneliness and Isolation): افرادی که فاقد دوستان و آشنایان هستند و از طریق مشاوره به دنبال ایجاد ارتباطات اجتماعی می‌گردند.

4. خواهش قدرت (Desire for Power): افرادی که در زندگی خود احساس ترس و ناتوانی می‌کنند و تمایل دارند دیگران را تحت کنترل خود داشته باشند.

5. نیاز به محبت (Need for Love): افرادی که خودشیفته و خودبزرگ‌بین هستند و بر این باورند که می‌توانند تمامی مشکلات را با ابراز عشق و محبت حل کنند.

6. طغیان نیابتی (Vicarious Rebellion): افرادی که در درون خود خشم حل‌نشده‌ای دارند و از طریق رفتارهای پرخاشگرانه و عصیان‌آمیز، احساسات و افکار خود را به بیرون منتقل می‌کنند.

این عوامل می‌توانند تأثیرات منفی بر روی عملکرد مشاوران داشته باشند و ضرورت دارد که دانشجویان قبل از ورود به این رشته، نسبت به انگیزه‌های خود آگاهی لازم را کسب کنند.
      

3

        این‌گونه می‌نویسم که، مشاوره یک جریان یاری‌دهنده است که به ارتباط خاص بین دو نفر نیاز دارد. یکی از این دو نفر، یعنی مراجع، معمولاً با مشکلات روانی و عاطفی روبه‌روست و دیگری، یعنی مشاور، در حل این مشکلات مهارت دارد.

مشاوران و روان‌درمانگران فلسفه زیر بنایی خود را کمک به انسان قرار داده‌اند. فلسفه انسان‌یاوری بر همه گروه‌های انسانی، صرف نظر از هر گونه تفاوت، متمرکز است.

مشاوران و روان‌درمانگران در مسیر انسان‌یاور شدن ابتدا بر فعالیت‌های پیشگیرانه تمرکز دارند. آن‌ها همچنین با شعار «مشاور، ابتدا خودت را التیام ببخش» تلاش می‌کنند هر چیزی را که به مراجعان می‌گویند، خود نیز به کار گیرند.

توصیه‌های آنان به دیگران باید در اولویت زندگی خودشان نیز قرار گیرد و خود نیز به آنچه که می‌گویند عمل کنند.

مشاوره هم هنر است و هم علم. هنر مشاوره به بعد ذهنی و علم آن به بعد عینی مربوط می‌شود. تمرکز مشاوره می‌تواند به‌طور دائم بین این دو بعد تغییر کند.
مثلاً در طول جلسات اول، مشاور ممکن است بیشتر مانند یک هنرمند عمل کند و با استفاده از مهارت‌های گوش دادن، مراجع را درک کند. وقتی مشاور به مرحله استفاده از آزمون‌های روانی می‌رسد و می‌خواهد از مراجع درک عینی به‌دست آورد، کانون تمرکز به بعد علمی خواهد بود. بنابراین، هنر و علم به همراه هم می‌توانند برای مشاوره رویکردی متعادل ایجاد کنند.

اما در پاسخ به سوال پر بسامد تفاوت مشاوره و روان‌درمانی باید گفت، تفاوت بین مشاوره و روان‌درمانی بیش از آنکه کیفی باشد، کمی است.
از طریق مشاوره به اصلاح و رفع مشکلات تحصیلی، شغلی و خانوادگی فرد عادی در فاصله زمانی نسبتاً کوتاه اقدام می‌شود؛ در حالی که با استفاده از روان‌درمانی به حل مشکلات افراد مبتلا به بیماری‌های روانی شدیدتر در فاصله زمانی طولانی‌تری مبادرت می‌گردد.

مشاوره کار کردن با افرادی است که مشکلاتشان ماهیت تربیتی دارد؛ در حالی که روان‌درمانی کار کردن با افرادی است که دارای اختلالات عمیق شخصیتی هستند.
در نهایت می‌توان گفت در مشاوره مسائل عاطفی حاد کمتر مطرح می‌شوند، نگرش مثبت‌تری نسبت به مراجع و نگرانی او وجود دارد و طول زمان درمان کوتاه‌تر است.

روش‌های مشاوره

روش مستقیم
این روش در نظریه‌های رفتارگرایی و تا حدی در نظریه عقلانی-عاطفی استفاده می‌شود. در این روش، مشاور از طریق کاربرد انواع پرسش‌نامه‌ها و آزمون‌های روانی به جمع‌آوری اطلاعات وسیع درباره مشکل مراجع می‌پردازد. سپس به تشخیص علل ناراحتی مراجع پرداخته و بر این اساس راه‌حل‌هایی را برای مشکل او پیدا می‌کند. بنابراین، در این روش مقدار زیادی از فعالیت و مسئولیت جلسه مشاوره بر عهده خود مشاور است.

روش غیرمستقیم
این روش در نظریه‌های گشتالت، مراجع‌محوری و وجودگرایی کاربرد دارد. در این روش اعتقاد بر این است که اگر مراجع در یک محیط مشاوره‌ای گرم و پذیرا قرار گیرد، خودش می‌تواند به حل مشکلش اقدام کند. در نتیجه، تأکید چندانی بر استفاده از روش‌های خاصی مانند آزمون‌های روانی نمی‌شود و در عوض بر ایجاد و تقویت رابطه حسنه مشاوره‌ای تأکید می‌شود.

نقش عمده مشاور در این روش انعکاس احساسات است و از این طریق مراجع را یاری می‌دهد تا پس از گفت‌وگو درباره مشکل خود به بینش و خودشناسی برسد.

روش انتخابی
تورن از پیشگامان روش انتخابی است. در این روش، مشاور خود را به استفاده از یک روش محدود نمی‌سازد، بلکه می‌کوشد با شناخت محاسن و محدودیت‌های روش‌های متعدد مشاوره، درباره هر مراجع مناسب‌ترین روش را با توجه به وضعیت و شرایط موجود انتخاب کرده و به کار ببندند.

اهمیت رابطه‌ی مشاوره‌ای

رابطه مشاوره‌ای دارای چند مرحله است که مرحله اول آن، ایجاد یک رابطه حرفه‌ای بین مراجع و مشاور می‌باشد. در رابطه درمانی، دو نبرد وجود دارد: یکی ساختار و دیگری انگیزه تغییر.
در نبرد اول، تلاش برای کنترل اجرایی صورت می‌گیرد؛ به عنوان مثال، تعیین جدول زمانی مشاوره، حق‌الزحمه مشاوره و شرکت در جلسات. اما در نبرد دوم، تلاش برای ایجاد انگیزه به منظور تغییر و مسئولیت‌پذیر کردن مراجع مورد نظر است. بسیار مهم است که در نبرد اول، مشاوران و در نبرد دوم، مراجعان پیروز شوند.

از طریق ایجاد یک رابطه خاص مشاوره‌ای، مشاور به مراجع کمک می‌کند تا راه حلی برای مشکل خود بیابد. به نظر پاترسون، ارائه اطلاعات صرف، پند و اندرز دادن و تلقین افکار و عقاید به دیگران هرگز نمی‌تواند مشاوره محسوب شود. او معتقد است که رابطه حسنه بین مراجع و مشاور، اثر روان‌درمانی مهمی در روند مشاوره دارد؛ به طوری که اگر مشاور نتواند چنین رابطه مطلوبی را ایجاد کند، مشکل مراجع به طور مطلوب حل نخواهد شد.

اساس کار یک مشاوره موفق، برقراری ارتباط مؤثر است و در این بین، مهارت‌ها و فنون بیشتر ابزار و رمز موفقیت هستند. رابطه بین مشاور و مراجع، محور و مرکز فرآیند مشاوره است و به نوعی قلب این فرآیند محسوب می‌شود.

مهم‌ترین مسئله در مشاوره این است که رابطه‌ای توأم با اعتماد بین مشاور و مراجع شکل بگیرد که این رابطه از طریق پذیرش نامشروط مراجع حاصل خواهد شد.

بررسی راه‌حل‌ها و کشف گزینه‌ها

در فرایند مشاوره، مشاور نباید راه‌حل را برای مراجع انتخاب کند. بلکه آسودگی خاطر مراجع در انتخاب راه‌حل، بسیار مهم‌تر و بهتر از انتخاب توسط مشاور است. اگر مشاور راه‌حلی به ذهنش رسید، تنها می‌تواند آن را پیشنهاد دهد و نباید آن را تحمیل کند.   هنگام بررسی گزینه‌ها، اجازه دهید مراجع در مورد انتخاب راه‌حل‌ها سخن بگوید و پس از آن، راه‌حل‌ها را به‌طور واضح جمع‌بندی کند. مراجع را تشویق کنید تا هر عقیده را به شکلی مجزا کشف و بررسی کند و در مورد جنبه‌های مثبت و منفی هر یک از راه‌حل‌ها صحبت نماید. 

اگر مراجع نتوانست در جهت پیشرفت حرکت کند و راه‌حلی را انتخاب کند، باید احساس درماندگی او را به خود او انعکاس دهیم و از او در مورد انتخاب‌هایش سؤال کنیم.  بسیار سودمند است که در مورد ضرر یا بهای یک تصمیم‌گیری صحبت کنید و آن را به عنوان عاملی که در وضعیت دشوار او وجود دارد، توضیح دهید. حل مشکل برای اکثر افراد بسیار دشوار است و این ناشی از تضادهایی است که در درون فرد وجود دارد.

گاهی اوقات اجازه دهید مراجع مردد باقی بماند؛ این کار بسیار مفیدتر است. اگر ما تردید مراجع را به او منعکس کنیم و به او بگوییم: «به نظر می‌رسد ما به بن‌بست رسیده‌ایم و در این رابطه به نظر نمی‌رسد راه‌حل آسانی وجود داشته باشد. شما امروز مردد به نظر می‌رسید و نمی‌دانید کدام راه را بروید»، این مطلب می‌تواند به او کمک کند تا احساس کند که می‌توانیم این موضوع را همین‌جا تمام کنیم و زمانی دیگر برگردد تا در این رابطه مجدداً صحبت کنیم.  گفتن چنین جملاتی به مراجع باعث می‌شود او مردد باقی بماند و فشاری برای گرفتن تصمیم سریع وجود نداشته باشد. این حس را به مراجع القا می‌کند که مسئله‌اش برای مشاور حائز اهمیت است و مشاور حاضر است کار کردن بر روی مسئله او را ادامه دهد.
      

9

        این گونه می نویسم که کتاب ‌آسیب‌شناسی روانی: رویکردی یکپارچه به اختلالات روانی، نوشته دیوید اچ. بارلو و هافمن، منبعی جامع و مبتنی بر شواهد برای مطالعه اختلالات روان‌شناختی است.

این اثر با استفاده از چارچوبی یکپارچه، عوامل زیستی، روان‌شناختی، فرهنگی، اجتماعی و رشدی را در هم می‌آمیزد و درکی عمیق از روان‌آسیب‌شناسی ارائه می‌دهد.

این رویکرد که بر پایه آخرین تحقیقات علمی بنا شده است، پیچیدگی اختلالات روانی و علل چندوجهی آن‌ها را به خوبی به تصویر می‌کشد و به عنوان منبعی ضروری برای دانشجویان، درمانگران و پژوهشگران محسوب می‌شود. 

این کتاب یکی از مهم‌ترین منابع آسیب‌شناسی روانی است که باید در کتابخانه‌های دانشجویان روانشناسی و استادان موجود باشد. همچنین، ترجمه مهرداد فیروزبخت از انتشارات رسا از نظر کیفیت و دقت نسبت به ترجمه انتشارات ابن‌سینا برتری دارد.

کتاب شامل شانزده فصل است که به‌طور نظام‌مند به بررسی زمینه‌های تاریخی، مدل‌های نظری، روش‌های ارزیابی و دسته‌بندی‌های اصلی اختلالات روانی بر اساس DSM-5-TR می‌پردازد. این اثر با تحلیل سیر تحول روان‌آسیب‌شناسی از باورهای ماوراءالطبیعه تا پژوهش‌های علمی مدرن آغاز می‌شود و پایه‌ای برای دیدگاه یکپارچه فراهم می‌آورد. این دیدگاه در تحلیل مدل‌های چندبعدی که عوامل ژنتیکی، نوروبیولوژیکی، شناختی، عاطفی و بین‌فردی را در طول عمر مورد توجه قرار می‌دهد، گسترش می‌یابد.

ارزیابی و تشخیص بالینی با تأکید بر ابزارهای استاندارد و حساسیت فرهنگی ارائه شده و چالش‌های تشخیص دقیق در جمعیت‌های متنوع بررسی می‌شود. همچنین، روش‌های پژوهشی با تمرکز بر مطالعات دقیق و اخلاقی معرفی شده‌اند تا بهبود دانش و عمل بالینی را تسهیل کنند. فصل‌های خاص به بررسی اختلالات مختلف—از جمله اضطراب، خلق، خوردن، مواد، شخصیت و عصبی-رشدی—می‌پردازند و اطلاعات جامعی درباره شیوع، علل و درمان‌های مبتنی بر شواهد ارائه می‌دهند که عمدتاً بر اساس پژوهش‌های اخیر (از سال ۲۰۱۰ به بعد) پشتیبانی می‌شوند.

تعهد نویسندگان به شمول‌گرایی در سراسر کتاب مشهود است و زبان آن برای عادی‌سازی تنوع و پرهیز از سوگیری‌های فرهنگی، جنسیتی یا اقتصادی بازنگری شده است. نمونه‌های بالینی به‌روز شده و از انگ‌زدایی پرهیز می‌کنند تا با استانداردهای عملی مدرن هم‌خوانی داشته باشند.

موضوعات نوظهور مانند روان‌شناسی سلامت و مسائل حقوقی-اخلاقی نیز مورد بررسی قرار گرفته و دیدگاهی جامع از مراقبت‌های سلامت روان در زمینه‌های مختلف ارائه می‌دهند. این کتاب با طراحی مناسب برای دانشجویان، ترکیبی از پژوهش‌های پیشرفته و نگارشی جذاب را ارائه کرده و با ابزارهایی چون بررسی مفاهیم و آزمون‌های فصلی، یادگیری را تقویت می‌کند.

رویکرد یکپارچه این کتاب به عنوان مدرن‌ترین و معتبرترین روش مطالعه روان‌شناسی غیرعادی شناخته شده و جایگاه ویژه‌ای در برنامه‌های درسی روان‌آسیب‌شناسی دارد. نویسندگان که از کارشناسان برجسته بین‌المللی هستند، با تکیه بر تجربه پژوهشی و بالینی خود، متنی معتبر و قابل‌فهم ارائه کرده‌اند.

برای درمانگران و مربیان، کتاب منابع عملی مانند نمونه‌های بالینی یکپارچه و ابزارهای آموزشی قوی فراهم کرده است. تأکید آن بر مداخلات مبتنی بر شواهد—مانند درمان شناختی-رفتاری، درمان دیالکتیکی رفتاری و درمان‌های دارویی—خوانندگان را برای مواجهه با چالش‌های بالینی پیچیده آماده می‌سازد. همچنین، اهمیت مداخله زودهنگام، مراقبت متمرکز بر بهبودی و حمایت اجتماعی، به ویژه برای اختلالات شدید مانند اسکیزوفرنی و شرایط عصبی-شناختی، مورد تأکید قرار گرفته است.

در نهایت، این کتاب به عنوان راهنمایی جامع برای درک و مواجهه با چالش‌های سلامت روان در قرن بیست‌ویکم مطرح است. رویکرد یکپارچه، شمول‌گرا و پژوهش‌محور آن، این اثر را به منبعی بی‌بدیل در حوزه‌های آکادمیک، بالینی و پژوهشی روان‌شناسی بالینی تبدیل کرده است.
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

آمار و روش تحقیق کارشناسی ارشد - دکتریآمار استنباطی و اس پی اس اس در روان شناسی و علوم تربیتیتحلیل داده های روانشناسی با برنامه اس پی اس اس

آمار و روش تحقیق روان‌شناسی

13 کتاب

کتاب‌هایی که در دوران کارشناسی تا دکتری رشته‌ی روانشناسی بالینی و سایر گرایش‌های روانشناسی و علوم تربیتی خوانده می‌شود. آمار به عنوان زبان علم، ابزاری اساسی برای تجزیه و تحلیل داده‌ها و استخراج نتایج معنادار از آن‌ها به شمار می‌رود. در دنیای امروز که اطلاعات به سرعت در حال افزایش است، توانایی درک و تحلیل داده‌ها برای هر فردی ضروری است، به خصوص در رشته‌ی روانشناسی و پژوهش‌های مرتبط با واحدهای درسی که در تمام مقاطع همراه ماست. آمار به ما امکان می‌دهد تا با استفاده از داده‌های جمع‌آوری شده، الگوها و روندهای موجود را شناسایی کنیم. در این راستا، چند مفهوم کلیدی وجود دارد که باید در نظر گرفته شوند: درک توزیع‌های آماری: توزیع‌های مختلف مانند توزیع نرمال، توزیع برنولی و توزیع پواسون به ما کمک می‌کنند تا رفتار متغیرهای تصادفی را درک کنیم. این توزیع‌ها پایه‌گذار بسیاری از آزمون‌های آماری هستند. درک آزمون‌های فرضیه: آزمون‌های فرضیه (مانند آزمون t، آزمون کای-دو و ANOVA) ابزارهایی هستند که به ما اجازه می‌دهند تا فرضیات خود را درباره جمعیت‌ها آزمایش کنیم. این آزمون‌ها به ما کمک می‌کنند تا تعیین کنیم آیا نتایج به دست آمده از نمونه‌ها می‌توانند به جمعیت کلی تعمیم داده شوند یا خیر. درک رگرسیون و همبستگی: تکنیک‌های رگرسیون (رگرسیون خطی و غیرخطی) به ما کمک می‌کنند تا رابطه بین متغیرها را تحلیل کنیم. این ابزارها برای پیش‌بینی مقادیر آینده و شناسایی عوامل مؤثر بر یک متغیر خاص بسیار مفید هستند. هم‌چنین روش تحقیق به ما می‌آموزد که چگونه سوالات تحقیق را به درستی فرموله کنیم و طراحی مطالعات را انجام دهیم. این فرآیند شامل مراحل زیر است: الف)فرموله کردن سوال تحقیق: یک سوال تحقیق باید واضح، قابل اندازه‌گیری و مرتبط با حوزه مورد مطالعه باشد. این مرحله بسیار مهم است زیرا سوال تحقیق به عنوان راهنمای کل فرآیند پژوهش عمل می‌کند. ب)طراحی مطالعه: طراحی یک مطالعه شامل انتخاب نوع مطالعه (تجربی، غیر تجربی، مقطعی یا طولی) و انتخاب روش‌های جمع‌آوری داده (نظرسنجی، مصاحبه، مشاهده) است. انتخاب مناسب این روش‌ها تأثیر زیادی بر کیفیت داده‌های جمع‌آوری شده دارد. ج)جمع‌آوری داده‌ها: این مرحله شامل اجرای طرح پژوهش و جمع‌آوری داده‌ها از طریق ابزارهای مختلف است. دقت در جمع‌آوری داده‌ها برای اعتبار نتایج نهایی حیاتی است. د)تحلیل داده‌ها: پس از جمع‌آوری داده‌ها، مرحله تحلیل آغاز می‌شود. این مرحله شامل استفاده از نرم‌افزارهای آماری برای تجزیه و تحلیل داده‌ها و استخراج نتایج معنادار است. ه)گزارش‌دهی نتایج: در نهایت، نتایج باید به شیوه‌ای شفاف و قابل فهم گزارش شوند. این شامل نوشتن مقالات علمی، ارائه نتایج در کنفرانس‌ها و انتشار یافته‌ها در مجلات معتبر است. مطالعه آمار و روش تحقیق ما را به یک تفکر انتقادی مجهز می‌کند. ما یاد می‌گیریم که چگونه به داده‌ها نگاه کنیم، فرضیات خود را مورد چالش قرار دهیم و از نتایج به دست آمده برای پیشرفت علم و جامعه بهره‌برداری کنیم. این مهارت‌ها نه تنها در زمینه‌های علمی بلکه در تصمیم‌گیری‌های روزمره نیز کاربرد دارند.

1

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 152

انقلاب کشاورزی اهمیت آینده را به مراتب بیشتر از آنچه بود، کرد. کشاورزان همواره می‌بایست به فکر آینده باشند و در خدمت به آن زندگی کنند. اقتصاد کشاورزی مبتنی بر چرخه فصلی تولید بود و شامل ماه‌های طولانی کاشت و سپس دوره‌های کوتاه برداشت محصول می‌شد. ممکن بود کشاورزان به دنبال برداشت محصولی پربار، شب را با نهایت جد و جهد جشن بگیرند، اما تقریباً یک هفته بعد دوباره در سپیده دم بیدار می‌شدند تا به کار طولانی روزانه در مزرعه بپردازند. اگرچه غذای کافی برای امروز، هفته بعد و حتی ماه بعد وجود داشت، آنها باید به فکر سال بعد و سال‌های بعد از آن نیز می‌بودند. نگرانی برای آینده نه تنها در چرخه فصلی تولید بلکه همچنین در سرشت اساساً ناپایدار نظام کشاورزی ریشه داشت. از آنجا که اغلب روستاها با پرورش چند نوع بسیار محدود از گیاهان و حیوانات اهلی روزگار می‌گذرانیدند، در برابر خشکسالی، سیل و بیماری‌های همه‌گیر قادر به دفاع نبودند. ناچار بودند بیش از مصرف خود تولید کنند تا ذخیره‌ای برای آینده داشته باشند.

0

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.