معرفی کتاب مردگان باغ سبز اثر محمدرضا بایرامی

مردگان باغ سبز

مردگان باغ سبز

4.2
33 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

50

خواهم خواند

36

شابک
9789645069399
تعداد صفحات
396
تاریخ انتشار
1390/12/23

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
همه ی ده جمع شدند تا بلکه یک بار دیگر مرده های خود را بسپارند به خاک، مرده هایی که از قبرها طوری بیرون آمده بودند که انگار روز محشر است و حسابرسی. و گمانم در آن روز، سخت ترین کار همه این بود که استخوان ها را درست بچینند کنار هم، طوری که آدم ها قاتی نشوند... و من با این دو تا چشم هام چه چیزها که ندیده ام!
رمان مردگان باغ سبز در بستری تاریخی مبارزه بین قشون شاه و حزب توده را بر سر مسئله ی آذربایجان و انتخابات دوره ی پانزدهم مجلس روایت می کند.
این رمان به زبان روسی در کشور روسیه منتشر کرد و جایزه ی اوراسیا را دریافت کرد، همچنین به عنوان یکی از ده اثر برگزیده ی بیست و هفتمین نمایشگاه بین المللی کتاب مسکو معرفی شد. ترجمه ی آذری این رمان نیز در دست انتشار است.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به مردگان باغ سبز

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به مردگان باغ سبز

یادداشت‌ها

          به نام او

در بین تمام نویسندگانی که بعد از انقلاب پا به عرصه رمان نویسی گذاشتند و به نوعی میتوان آنها را نویسنده مسلمان نامید، محمدرضا بایرامی سرآمد است. البته اگر من از چند نویسنده روشنفکر رمان خوانده بودم میتوانستم  این دایره را گسترده تر کنم.
مشکلاتی که در اغلب رمانهای ایرانی مشاهده میشه در رمانهای بایرامی خصوصا بهترین کتابش مردگان باغ سبز به چشم نمیخوره. داستان بایرامی هم ریتم درستی دارد هم حادثه و هم گره افکنیهای جذابی دارد هم زبان درستی، بی که درگیر زبان آوری شود هم در عین موضع داشتن آن را صریح و غلیظ بیان نمیکند و هم فرمهای مختلف را تجربه میکند  و در کل مهمترین شاخصه کارهای بایرامی صاحب سبک بودن اوست و توجه ویژه اش به ادبیات اقلیمی 
بایرامی را بیشتر با دو گونه رمان میشناسیم یک رمان کودک که بیشتر در حوزه ادبیات روستایی و اقلیمی جای میگیرد و کتاب بسیار شاخص کوه مرا صدا زد از این دسته است و دیگر رمانهای او که در دسته رمانهای جنگی و دفاع مقدسی جای میگیرند و این دو مقوله به خاطر زیست نویسنده در کارهای او اولویت دارد، به نظر من مردگان باغ سبز تلاقی این دو جریان است یعنی هم رمان صحنه های جنگی دارد و به مبارزات و شکست فرقه دموکرات در آذربایجان میپردازد و هم خط داستانی دیگرش، زندگی پسری در یکی از دهاتهای آذربایجان است و بایرامی که در هر دو گونه استاد است با انتخاب روایت موازی به خوبی مخاطب را با خود همراه میکند.
تنها انتقاد من به این رمان این است که جابجایی های روایت در نیمه دوم رمان هم زیاد و هم غیرلازم است و مخاطب را بیهوده از فضایی به فضایی دیگر میاندازد.
همین 
در کل این رمان خوب را از دست ندهید
        

6

          نثر اولین جایی‌ست که نویسنده داستان می‌تواند (و باید) خود را از سلطه دنیای یک‌دست‌شده رسانه‌زده امروز جدا بکند. سلطه‌ای که همه را همراه خود کرده و قلاده‌اش را بر گردن همه انداخته است، همین کلماتی که از میان لب‌های همگان بیرون می‌ریزد؛ از فرط معمولی بودن هیچ نیستند، حتی نمی‌شود گفت غلط‌اند یا درست. جالب است که نویسنده‌های امروز، به بهانه نزدیک شدن به مردم، زندگی مردم، زبان مردم، آرزوهای مردم و هزار چیز دیگر مردم، عین همان سلطه‌پذیرانِ رسانه‌ها، توخالی و پوک و بی‌شاکله و بی‌هویت شده‌اند.

داستان‌ها زیر اخیه این شبکه‌ بزرگ سلطه‌گر، بی‌خاصیت شده‌اند چون نویسنده‌ها هیچ خاصیتی ندارند چون وجودشان میان‌مایه و پوچ شده است. نثرِ نویسنده‌ها، نه راهگشاست نه اثری دارد. وظیفه‌اش را انجام می‌دهد در رساندن پیام، منظور، اطلاعات، محتوا و یا هر محموله دیگری که بر پشتش بگذارند، بعدش محو می‌شود و از بین می‌رود. خری شده عین همه خرهای دیگر، بارکشِ باری که شبکه بزرگ یک‌دست‌شده جهانی «مفید» تشخیصش بدهد. پیدا می‌شوند خرهای بی‌عیب و خاصیتی که همان شبکه سلطه‌گر به عنوان الگو و نمونه به بقیه معرفی می‌کند تا وظیفه‌شان را در تقلید، خوب انجام بدهند.

اما برخی از نویسندگان که هویتی دارند، درکی دارند، شعوری دارند، اراده‌ای دارند، تشخیصی دارند، چیزی هستند برای خودشان؛ زیر بار این میان‌مایگی و تولید انبوه نمی‌روند. «هستند» و وجودشان نمی‌گذارد به هر نثری تن بدهند. نثرشان بوی کسی را دارد، که خودشان باشد و تبارشان. نثر آینه صورت ایشان است؛ ته‌مایه چهره تبارشان در آینه پیداست. 

محمدرضا بایرامی چنین نویسنده‌ای است و «مردگان باغ سبز»، چنین آینه‌ای. کافی است چند صفحه‌ی ابتدایی کتاب را بخوانید تا بفهمید با چه متنی مواجهید. اگر کمی اهل ادبیات ناب باشید، می‌فهمید که به ضیافتی شاهانه فراخوانده و پیش رویتان سفره‌ای سیصد صفحه‌ای گشوده شده پر از اشربه و اطعمه که ممکن است نظایرشان را تا مدت‌ها بر خوان دیگری پیدا نکید. 

پس حین خواندن کتاب، تا می‌تواند سرگرمی‌ها و حواشی زندگی را حذف می‌کند و اجازه می‌دهد رمان، او را در خودش غرق کند. ابتدا خنکی نثر جذبش می‌کند، مانند همان چشمه خنکی که از فرط خوشی و نیکی پای انسان را قلقلک می‌دهد، بعد پیشتر می‌رود و شنا را شروع می‌کند و از روانی آب و موج‌های جذابش لذت خواهد برد. کمی جلوتر، متوجه عمق زیاد آن خواهد شد که گرداب‌هایی قدرتمند می‌سازد و خواننده را با هر توانی، به درون می‌مکند. در تمام این مدت، بویی آشنا به مشامِ شناگر می‌رسد. بویی که فراتر از جهانِ شخصی بایرامی و حتی منطقه آذربایجان، ما را به گذشته ایران وصل می‌کند؛ به نقطه آغاز، به نثری که شیرینی فارسی جدید را به کام مخاطب ایرانی چشاند. بوی جلال می‌آید از نثر این رمان و موضع محکم روایت و تلاطم حوادث بزرگی که در اعماق کتاب با آن مواجه می‌شویم. انگار جلال پس از خوابیدن در اسالم، با رستخیزی از منطقه آذربایجان زنده شده و فرم‌های جدید و غیررئالیستی روایت را آموخته، با مرور حوادث بعد از انقلاب سال 57 پختگی سیاسی بیشتری پیدا کرده، و حالا تصمیم گرفته کاری جدید بنویسد، درخور ایران و مردمش، در شأن آذربایجان و غیرتش.

تجربه به جلالِ دهه چهل آموخته بود که دیگر در جنگ‌های بزرگ میان دوگانه‌های هولناک، نمی‌تواند و نباید جانب یک طرف را بگیرد. جز در موارد استثنا، باقی جدال‌ها و دوگانه‌سازی‌ها، در موضع حق و باطل قرار نمی‌گیرند. نمی‌شود سمت جدید ایستاد و قدیم را نادیده گرفت. نمی‌شود پیشرفت را دنبال کرد و خویشتن را رها. نباید مردم را چسبید و فردیت را ول کرد. باید بر لبه تیغ گام برداشت.نویسنده نه جانب دولت مرکزی را می‌گیرد، نه خودمختاری را تأیید می‌کند. نه علیه زبان فارسی است، نه جانب زبان ترکی را رها کرده. دنبال چیزی می‌گردد که از دل این جنگ خونین زنده بیرون بیاید، این‌طرفی و آن‌طرفی، حامل متضادین، آن‌چه که حیات را در آینده ممکن بکند.

رمان به پیشه‌وری و تمام آن‌ها که به خاطر نژاد، باقراف را برگزیده‌اند و به حکومت شوراها تکیه کرده‌اند، می‌تازد. شما چه طور فکر کردید که توانستید ایران را بفروشید به چنان کشوری؟ آن هم در عرض یک سال؟ اعلام خودمختاری کردید و بر طبل آذربایجان کوبیدید که باید مستقل باشد نه زیردست، بعد معلوم شد که تبریز را جنوبیِ آن سرزمینی می‌دانید که شمالش به چنگ اروس‌ها افتاده؟ آن قدر تاختن نویسنده‌ ترکِ ایرانیِ کتاب بر این وابستگی سهمگین است، آن‌قدر ماجرای فرار دولت خودمختار به همسایه شمالی و رها کردن مردم خوب به تصویر کشیده شده، که آدم خیال می‌کند بایرامی از نژادی است غیرترک که اسم برخی از ایرانیانِ آذری‌زبان را گذاشته «مردگان باغ سبز»! 

هم‌زمان کتاب می‌ستیهد با حکومت مرکزی که چه حقی داری برای زورگویی و کشتار و استثمار؟ چه کسی گفته همه چیز باید در تهران رقم بخورد؟ چرا جان و مال و ناموس مردم دیگر بلاد پشیزی ارزش ندارد پیش شما؟ تصویرهای قتل عام و سبعیتِ عاملان حکومت قوام چنان است که هر مخاطبی را از هرچه حکومتِ مرکزگرای استبدادی یا مطلق منزجر می‌کند، چنان که ممکن است یک ایران‌دوست به سرش بزند که این بایرامی رسماً یک‌پارچگی ملی را زیر سوال برده و توی پازل دشمن بازی کرده و الی آخر…

همین موضع متهورانه نویسنده کافی‌ست که کتاب را به حاشیه بکشاند و خودش نیز مهجور بماند. داستانی با چنین قدرت و شکوه، یک گوشه افتاده برای مخاطبان اندکش، و جریان‌های قدرت سرشان به رمان‌هایی گرم است که «به یک دردی می‌خورند»؛ ما که می‌دانیم آن دردها چیست. روزگاری شده که آدم‌های بیرون از ادبیات تعیین می‌کنند داستانِ یک نویسنده به چه دردی بخورد. اگر هم کسی پیدا نشد برای حمایت یا سرمایه‌گذاری، داستان همان‌طور می‌ماند روی هوا یا توی پستو یا زیر میز یا کنج انبار یا هرجای دیگری که توی «معادلات» نیست. بایرامی همان‌طور که با نثرش با همه «مسلّطین» جنگیده، در شخصیت‌پردازی و فضاسازی هم همین کار را کرده است.
        

15

          چقدر تلخ بود این کتاب به اندازه همه اتفاقات تلخ و خونین این سرزمین. 
از روی علاقه و کنجکاوی شخصی درباره غائله کردستان و مهاباد و حکومت خودمختار آذربایجان کم نخوندم. اما خوندن اونها در قالب داستان یه اثر دیگه داره. قبلا کتاب "دو قدم این ور خط" احمد پوری رو خونده بودم که در سال ۲۵ و چندماه بعد کشتار ارتش توی آذربایجان رخ میده اما به خاطر رویکرد کاملا جانبدارانه نویسنده به نفع فرقه‌ای‌ها نشده بود به عمق ماجرا پی ببرم.

مردگان باغ سبز وسط ایستاده بود. یه طرف حکومت مرکزی و ارتشش بودند و یه طرف حکومت محلی و خودمختار و فدایی‌هاش. نه از این دفاع می‌کنه و نه از اون. نه این رو محکوم می‌کنه و نه اون. اما تمام مدت مرثیه‌ای به حق می‌خونه برای همه اونایی که گوشت قربونی بالایی‌ها شدن. تعجب می‌کنم چرا یه عده میگن این کتاب طرفدار تجزیه‌طلب‌هاست. این کتاب فقط حرف‌ها رو زده،حرف‌هایی که اگه هر دو طرف به درستی می‌شنیدن اوضاع فرق می‌کرد. ولی حیف که نه حکومت مرکزی و بالادستی‌های فرقه گوششون به حرف بدهکار بود و نه مردم کف جامعه. جالبه که این حرف گوش نکردن‌ها هنوز هم مصیبت گریبانگیر ماست. حالا گیرم الان حکومت مرکزی از روی بی‌فکری و گیجی بلد نیست گوش بده و مناطق مرزنشین و اقوام هم به جای تاثیر گرفتن از شوروی و گروه‌های تجزیه‌طلب، درگیر منوتو و ایران‌اینترنشنال هستن. 

نثر عجیب و به‌هم ریخته و مشتت بایرامی تو این کتاب فوق العاده‌اس. البته که گاهی دیگه خیلی زیاد بود ولی انقدر با آشفتگی داستان هماهنگ بود و سجع کلماتش به دل می‌نشست که اون گاهی گداری‌ها رو می‌شد تحمل کرد. مشکل همیشگی کتاب‌های بایرامی اینجا هم بود. اشخاص تو کتاب‌های بایرامی لحن ندارند. مرد ارتشی، مرد جوان روزنامه‌نگار، پسر ۱۷ ساله روستایی، پیرمرد جرچی دوره‌گرد و فقیر و ... همه و همه یه جور حرف می‌زنن. صاف و مرتب و اتو کشیده. این یه مورد رو کنار بذاریم عاشق واگویه‌های بولوت با خودش بودم. مگه وقتی فکر می‌کنیم همین‌طور ذهنمون از جایی به جای دیگه نمی‌کشه و نمیره و پرت نمیشه؟
گریزهای گاه و بیگاه نویسنده به ضرب‌المثل‌ها و اشعار و لالایی‌های ترکی جالب بود ولی برای خواننده غیرترک قابل درک نیست. خوب بود با کیوآرکدی چیزی کنار سطور ترکی این امکان برای خواننده غیر ترک ایجاد می‌شد تا اونها با همون لحن و ریتم مورد نظر نویسنده بشنوه. 

جایی خوندم کتاب خیلی مردانه‌اس و زنانش هیچ نقش خاص و فراتر از کلیشه‌ای ندارن. راست می‌گفتن. مدینه که در حد دو سه بار اسم بردن بود و مادر بالاش هم پیرزنی گریان و نگران. فکر کنم بایرامی حتی بچه‌داری هم نکرده یا خیلی ازش گذشته و یادش رفته وگرنه امیرحسین دوساله رو اون‌طور وسط برف و سرما تو بغل بالاش نمی‌انداخت، اونم ساکت و بی‌صدا و صبور تو اکثر مواقع. اگه کمی دید و حس زنانه تو این کتاب بود احتمالا اوضاع امیرحسین خیلی متفاوت بود، شاید حداقل یکی دو سالی بزرگتر بود تا قابل باورتر باشه حضورش تو داستان.

اواخر حضور بولوت تو روستا کم‌کم یه حال و هوای رئالیسم جادویی هم به داستان اضافه شد که دیگه بعد اون همه بلا و مصیبت عجیب نبود. به قول جرچی و بولوت با این چشم‌ها چه چیزها که ندیدیم!
کتاب پر از اشاره‌های وطن‌پرستانه بود و چقدر به آدم می‌چسبید. همین لحظات کوتاه و شاید ناچیز وطن‌پرستانه‌اس که این مرز رو سالهاست ثابت نگه داشته وگرنه اگر کار فقط به بالادستی‌ها سپرده بشه شاید الان جمهوری آذربایجان و عربستان سعودی و افغانستان و انگلیس و بقیه منتظرالفرصت‌ها تا خود تهران پیش اومده و سهمشون رو برداشته بودن..
        

10

          شاید برای خیلی ها سخت نباشه  داستانی ساده نوشتن خلق شخصیت ها دوس داشتنی گفتن از  کارشون زندگی  شون خانواده ها و دوستاشون دیدن بزرگ شدنشون قدکشیدنشون و به سرانجام رسیدن اخر عاقبت شون با یک پایان مخاطب پسند  و ختم کلام ، اما سختی کار جای هست که راوی روایتی دردناک باشی ، راوی  مکانی خاص از زمانی خاص و واقعه ای خاص که سالهاس   ناقص و با تعصب همانند زخمی به جا مانده تجسم شده ، چرا که همیشه گفتن و شنیدن از زخم های  تاریخی دردناک بوده اما باید زخم هارو رو باز کرد و مرهم زد و دوباره بست تا شاید  درمانی بر عفونت ها و زخم های ناسور بعدی ،، چنین داستانی رو باید ارام و اهسته   شروع کنی ، ادمها رو نقاشی و به زندگی ها شون جان بدی دلیل بدی کفش هاشون رو به پا کنی کنارشون راه بری  ، پدران و پسرانشون رو کنار هم بذاری ، دیده ها و شنیده ها و درد هاشون رو  که در غبار روزگار گم شده  یا مهم نبودن که ازشون یادی مونده باشه  تجربه کنی و پای قضاوت ها شون بشینی و قضاوتشون کنی ، ان هم نه قضاوتی از لابه لای کتابهای تاریخی  قضاوتی از سر انسانیت ،،
        

51

          مرضیه نفری موفقیت نویسنده در این زمینه را مدیون تجربه های زیستی نویسنده دانست و گفت نویسنده به قدری توانمند عمل کرده که آثارش شناسنامه محیط شده اند. بومی‌گرایی، زبان ترکی، عناصر محیطی مثل برف، سرما، کوه، ترس از حیوانت، نوازش حیوانات، دشت ، آب پررنگ است. روستا و جزئی‌نگری که نویسنده در نگاه به محیط دارد فضا را ملموس می سازد. روستای مرزی لاتران محیطی سرد و بارانی و دلگیر دارد که نشان از روح دلگیر و زندگی سخت و سرد و خفقان‌ آور محیط زندگی بولوت است
کلیه اسامی با آگاهی انتخاب شده‌اند. بالاش(فرزندش)، بولوت. بولوت به معنای ابر است. یعنی آشفته، پراکنده، هر روز به یک سمت و سو (ص 376نویسنده توضیح می دهد) مدینه اسم همسر بالاش به معنی شهر، وقتی که شهر از دست می رود مدینه نیز کشته می شود.  خیلی چیزها نمادین هستند. نمادها ساده، جذاب و قابل درک هستند. مثل خروج بولوت از خانه میرالی. درآوردن کت و آتش زدن آن.   پوشیدن لباس نو و گرم با پرچم ایران و حرکت به سمت شهر .جمع کردن گندم و خوشه چینی و استفاده از همان پول برای مهاجرت و آغاز زندگی جدید
        

0