یادداشت عطیه عیاردولابی
1403/11/20
چقدر تلخ بود این کتاب به اندازه همه اتفاقات تلخ و خونین این سرزمین. از روی علاقه و کنجکاوی شخصی درباره غائله کردستان و مهاباد و حکومت خودمختار آذربایجان کم نخوندم. اما خوندن اونها در قالب داستان یه اثر دیگه داره. قبلا کتاب "دو قدم این ور خط" احمد پوری رو خونده بودم که در سال ۲۵ و چندماه بعد کشتار ارتش توی آذربایجان رخ میده اما به خاطر رویکرد کاملا جانبدارانه نویسنده به نفع فرقهایها نشده بود به عمق ماجرا پی ببرم. مردگان باغ سبز وسط ایستاده بود. یه طرف حکومت مرکزی و ارتشش بودند و یه طرف حکومت محلی و خودمختار و فداییهاش. نه از این دفاع میکنه و نه از اون. نه این رو محکوم میکنه و نه اون. اما تمام مدت مرثیهای به حق میخونه برای همه اونایی که گوشت قربونی بالاییها شدن. تعجب میکنم چرا یه عده میگن این کتاب طرفدار تجزیهطلبهاست. این کتاب فقط حرفها رو زده،حرفهایی که اگه هر دو طرف به درستی میشنیدن اوضاع فرق میکرد. ولی حیف که نه حکومت مرکزی و بالادستیهای فرقه گوششون به حرف بدهکار بود و نه مردم کف جامعه. جالبه که این حرف گوش نکردنها هنوز هم مصیبت گریبانگیر ماست. حالا گیرم الان حکومت مرکزی از روی بیفکری و گیجی بلد نیست گوش بده و مناطق مرزنشین و اقوام هم به جای تاثیر گرفتن از شوروی و گروههای تجزیهطلب، درگیر منوتو و ایراناینترنشنال هستن. نثر عجیب و بههم ریخته و مشتت بایرامی تو این کتاب فوق العادهاس. البته که گاهی دیگه خیلی زیاد بود ولی انقدر با آشفتگی داستان هماهنگ بود و سجع کلماتش به دل مینشست که اون گاهی گداریها رو میشد تحمل کرد. مشکل همیشگی کتابهای بایرامی اینجا هم بود. اشخاص تو کتابهای بایرامی لحن ندارند. مرد ارتشی، مرد جوان روزنامهنگار، پسر ۱۷ ساله روستایی، پیرمرد جرچی دورهگرد و فقیر و ... همه و همه یه جور حرف میزنن. صاف و مرتب و اتو کشیده. این یه مورد رو کنار بذاریم عاشق واگویههای بولوت با خودش بودم. مگه وقتی فکر میکنیم همینطور ذهنمون از جایی به جای دیگه نمیکشه و نمیره و پرت نمیشه؟ گریزهای گاه و بیگاه نویسنده به ضربالمثلها و اشعار و لالاییهای ترکی جالب بود ولی برای خواننده غیرترک قابل درک نیست. خوب بود با کیوآرکدی چیزی کنار سطور ترکی این امکان برای خواننده غیر ترک ایجاد میشد تا اونها با همون لحن و ریتم مورد نظر نویسنده بشنوه. جایی خوندم کتاب خیلی مردانهاس و زنانش هیچ نقش خاص و فراتر از کلیشهای ندارن. راست میگفتن. مدینه که در حد دو سه بار اسم بردن بود و مادر بالاش هم پیرزنی گریان و نگران. فکر کنم بایرامی حتی بچهداری هم نکرده یا خیلی ازش گذشته و یادش رفته وگرنه امیرحسین دوساله رو اونطور وسط برف و سرما تو بغل بالاش نمیانداخت، اونم ساکت و بیصدا و صبور تو اکثر مواقع. اگه کمی دید و حس زنانه تو این کتاب بود احتمالا اوضاع امیرحسین خیلی متفاوت بود، شاید حداقل یکی دو سالی بزرگتر بود تا قابل باورتر باشه حضورش تو داستان. اواخر حضور بولوت تو روستا کمکم یه حال و هوای رئالیسم جادویی هم به داستان اضافه شد که دیگه بعد اون همه بلا و مصیبت عجیب نبود. به قول جرچی و بولوت با این چشمها چه چیزها که ندیدیم! کتاب پر از اشارههای وطنپرستانه بود و چقدر به آدم میچسبید. همین لحظات کوتاه و شاید ناچیز وطنپرستانهاس که این مرز رو سالهاست ثابت نگه داشته وگرنه اگر کار فقط به بالادستیها سپرده بشه شاید الان جمهوری آذربایجان و عربستان سعودی و افغانستان و انگلیس و بقیه منتظرالفرصتها تا خود تهران پیش اومده و سهمشون رو برداشته بودن..
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.