بریده‌ای از کتاب مردگان باغ سبز اثر محمدرضا بایرامی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 135

و مادر مثل گنجشک است به گمانم. همیشه رو دیوار یا درخت خانه سروصدا می‌کند بی‌آنکه به چشم بیاید و فقط وقتی متوجه نبودش می‌شوی که دیگر نیست، که دیگر پریده،که دیگر رفته، که دیگر مُرده.

و مادر مثل گنجشک است به گمانم. همیشه رو دیوار یا درخت خانه سروصدا می‌کند بی‌آنکه به چشم بیاید و فقط وقتی متوجه نبودش می‌شوی که دیگر نیست، که دیگر پریده،که دیگر رفته، که دیگر مُرده.

516

17

(0/1000)

نظرات

سودآد

سودآد

20 ساعت پیش

«پرسش ساده‌ای بود که بی‌پاسخ ماند. سلامی بود که از کسی پاسخی نگرفت. یعنی از من و پدرم نگرفت. توقع زیادی نداشت. فنجانی بود یا سیگاری یا مهمانی که سال‌ها منتظر ماند تا پُر شود، روشن شود، در آغوش کشیده شود. نشد. یک نقطهٔ روشن بود در همهٔ روزهای سیاه پشت‌سر و امکانی بود برای بی‌نهایت دوست داشتن. هر چه بیشتر دوستش می‌داشتی هنوز ناکافی بود. بزرگ‌تر از آن بود که نیروی "دوست داشتن" بتواند بر او چیره شود. رفت، چنان ناگهانی انگار نقطه‌ای وسط عبارتی ناتمام. »

📚 رساله ای درباره ی نادر فارابی
🖊️ مصطفی مستور 

1