معرفی کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس مترجم محمدصادق سبط الشیخ

زوربای یونانی

زوربای یونانی

3.7
160 نفر |
57 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

30

خوانده‌ام

262

خواهم خواند

215

شابک
9786005791457
تعداد صفحات
440
تاریخ انتشار
1395/1/2

توضیحات

        کتاب حاضر، داستانی است که در آن راوی، یک روشنفکر جوان یونانی است که می خواهد برای مدتی کتاب هایش را کنار بگذارد. او برای راه اندازی مجدد یک معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر می کند. درست قبل از مسافرت با مرد ٦٥ ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام «آلکسیس زوربا». این مرد او را قانع می کند که او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند. آن ها وقتی که به جزیره کرت می رسند در مسافرخانه یک فاحشه فرانسوی به نام «مادام هورتنس» سکونت می کنند. بعد از آن شروع به کار روی معدن می کنند. بااین حال راوی نمی تواند بر وسوسه اش برای کار بر روی دست نوشته های ناتمامش درباره زندگی و اندیشه بودا خودداری کند. در طول ماه های بعد زوربا تأثیر بسیار عمیقی بر مرد می گذارد و راوی در پایان به درک تازه ای از زندگی و لذت های آن می رسد.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

یادداشت‌ها

          * من بعدازظهرها تفریحم این بود که دستم را از ماسه نرم و کمرنگ ساحل پر می‌کردم و به هنگامی که ماسه گرم و نرم از لای انگشتان من فرو می‌لغزید احساس لذت می‌نمودم. دست به منزله ساعت شنی است که حیات ما از لای آن فرو می‌لغزد و نابود می‌شود. عمر می‌گذشت، و من به دریا نگاه می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم که از خوشحالی شقیقه‌هایم در حال ترکیدن است.
* براستی آن ساعت‌ها که باران ریز می‌بارد چه اندوه شهوت‌آلودی در آدمی ایجاد می‌کند! همه خاطره‌های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است - مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانه‌های بال‌ریخته که از آن‌ها فقط کرمی مانده‌است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود. -
* کاش می‌شد فهمید ارباب، که سنگ‌ها و گل‌ها و باران چه می‌گویند! شاید که صدا می‌زنند، شاید که ما را صدا می‌زنند و ما نمی‌شنویم. پس گوش آدم‌ها کی باز خواهد شد؟ کی چشم‌های ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگ‌ها و گل‌ها و باران و آدمیان را در آغوش بکشیم؟
* همهٔ آدم‌ها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده من آن است که آدم جنون نداشته باشد.
* زندگی حتی برای آن‌هایی هم که خوشبخت‌اند سخت است.
* این جمله مارکوس اوره‌لیوس که گفته بود: گردش ستارگان را بنگر، گویی تو نیز با آن‌ها در گردشی... قلب مرا سرشار از وزن و آهنگ می‌کرد.
* ‫هوس کردم که سر پاکت را نگشوده آن را پاره کنم. وقتی می‌دانم در آن چه نوشته‌است دیگر چرا بخوانمش؟ لیکن دریغا که ما هنوز به روح خود اطمینان نداریم.‬
        

13

          زوربا، حکمت و نکبت!
زوربای یونانی شخصیتی است که هم عاشق اش می شوید و هم نفرت او را به دل می گیرید! احتمالا خانم ها «زن ستیز»اش بدانند و آقایان «سرخوش بامرام». من هرچه  خواستم از زوربا متنفر نشوم و بازی هایش را توجیه کنم دیدم توهین به شان بهلول است! بهلول در سرخوشی ها و سرگشتگی هایش «حکمت» داشت، هدف داشت،مرام و معرفت داشت...«قدر» می دانست.
بهترین توجیه و‌قرائتی که می توانم داشته باشم این است که نویسنده با قرار دادن زوربا مقابل شخصیت«ارباب» که فردی نکته سنج، محاسبه گر و اهل کتاب است، سعی در تعدیل شخصیت او و چشاندن طعم لذیذزندگی به اوست. می خواهم در منطق زوربا صرفا بازگشت به حواس،توجه به زیبایی های دنیا، اگزیست موثر و تناسب جسم و روح، این گمشده ی مکاتب فکری را بیابم اما با عرض معذرت خوی حیوانی بشر، خوک صفتی شهوت ران او، خودخواهی به معنای واقعی کلمه و فرد گرایی در پس غیر دوستی را یافتم.
دریغ اگر کسی از اینها با هر توجیهی بخواهد «معنا» بیابد و با تلون توجیه او را وارسته کند.

عادت به بد گویی و منفی نگری مطلق ندارم لذا  ذکر نکاتی چند خالی از انصاف نیست:
توصیفات کتاب اکسیرگونه است، مدهوش می کند و اساطیر یونان را نه در زمان که در جغرافیای روستا به تصویر می کشد.
این کتاب و مباحث جهان شناختی اش مقالی می طلبد و این مختصر مجالی نمی دهد.
پ۱: پیشنهاد می کنم مقدمه ی مترجم در پایان کتاب خوانده شود.
قسمتی از متن کتاب:
«_زوربا، تو خیال می کنی یک سندباد بحری هیولا هستی و‌زیاد هم لاف می زنی، چون در دنیا زیاد گشته ای. ولی تو بدبخت هیچ چیزی ندیده ای! هیچ چیز،هیچ چیز! تازه من هم یکی هستم مثل تو. دنیا بسیار وسیع تر از آن است که ما تصور می کنیم.
ما سفرها می کنیم و خشکی ها و دریاها را درمی نوردیم و با این وصف هنوز نوک دماغمان را از آستانه خانه مان آنسوتر نبرده ایم.»
        

16

          زوربای یونانی داستان سفر درونی مردی تحصیل کرده و مردی عامی (زوربا) است. این دو نفر به طرقی با هم همراه می شوند و بقیه داستان، بیشتر به گفتگوی این نفر و تاثیراتی که زوربا روی راوی داره می پردازه. تقریبا تا فصل ۲۱ الی ۲۲ کتاب، برای من کتاب حوصله سربر و خالی از کشش داستانی بود، به ویژه جهان بینی کاملا دنیوی و می‌شه گفت مردانه زوربا، برای من فاقد جذابیت یا نکته قابل توجهی بود. نثر که احتمالا در ترجمه افتضاح، کشته شده بود به همراه ویراستاری و حروف چینی دقیانوسی،  رغبت و کشش به ادامه رو در آدم می‌کشت، اما به هر ترتیب تا آخر کتاب دوام آوردم و خوب، ادعا نمی کنم در چند فصل آخر پاداش صبرم رو گرفتم اما حداقل کتاب رنگ و بوی داستانی‌تری گرفت و جدا از اون حرف‌های بهتری برای گفتن پیدا کرد. کتابی نیست که به هر کسی توصیه‌اش کنم، اگر کرم کتاب هستین و در برابر هر کتابی صبور، به عنوان یک گزینه مشهور که ازش حرف زیاد زده می‌شه، می‌شه انتخابش کرد. هرچند به نظرم به اندازه شهرتش، اهمیت نداشت.
من ترجمه تیمور صفری رو خوندم
        

2

سامان

سامان

1403/9/30

          زوربای یونانی تقابل دو سبک زندگی است. سبک زندگی عقل گرای ارباب و غریزه محور زوربا. قبل از خوندن کتاب زیاد دیده بودم که خیلیها عاشق شخصیت زوربا شدند. مقدمه مترجم کتاب هم کلی از شخصیت زوربا تعریف کرده بود و خودش رو زوربای ایرانی میدونست. البته من شخصا افتخار میکنم که به هیچ وجه از شخصیت زوربا خوشم نیومد و در ادامه سعی میکنم علل این مساله رو بگم. 
داستان، اتفاق محور نیست و بالا پایین خاصی نداره، بیشتر دیالوگ محوره. با این قضیه ابدا مشکلی ندارم. اما چند نکته بود که به نظرم حایز اهمیته. اول اینکه وقتی این دو با هم آشنا شدند از همون اول کار تا انتها، ارباب مدام تحت تاثیر زوربا قرار گرفت. اگر قرار بر تاثیرپذیری هم بود، بهتر بود بعد از مدتی این اتفاق بیفته تا باور پذیرتر باشه نه اینکه از همون اول کار، انگار ارباب منتظر بود تا تحت تاثیر یکی قرار بگیره. 
یک نظریه ایست که میگه در لحظه زندگی کنیم و از لحظات زندگی بدون فکر به آینده و گذشته، لذت ببریم، چیزی که زوربا  سعی در تبیین اون داشت،میشه گفت یه جور زندگی خیام وار. 
به نظرم این مساله نباید با آسیب رساندن به بقیه باشه، ما وقتی در جامعه زندگی میکنیم، حتما یک سری مسئولیت ها و بایدها و نبایدها داریم. شخصیت زوربا خودش رو مرکز ثقل می‌دید و به هیچ چیز متعهد نبود. ذره ای اخلاق گرایی در شخصیت او دیده نشد. به شدت شخصیتی ضد زن داشت. دیدگاهش به زن مثل دستمال کاغذی بود که پس از یک بار استفاده باید اون رو دور انداخت و دستمال دیگری برداشت. خدا و شیطان برای زوربا یکی بود و تفاوتی بینشون قائل نبود. برای من زوربا یکی از مزخرف ترین، لمپن ترین و بیخودترین شخصیتهایی بود که تا به امروز در ادبیات خوندم. دیدگاه های زوربا نسبت به خدا و زن به هیچ وجه چیزی نبود که موافقت من رو با خودش جلب کنه و از نظر من این طرز فکر به غایت مبتذل و حقیره. 
جملات فیلسوفانه ای که به زبون میاورد، گاهی به قدری تصنعی بود که اصلا به این شخصیت نمیخورد و انگار به زور نویسنده میخواسته چهار تا جمله به این شخصیت بچسبونه. 
کلام آخر: آیا واقعا میشه  بدون توجه به آینده و گذشته زندگی کرد؟ درسته این مساله شاید ایده آل باشه ولی این ایده آل زیبا، آیا تحقق پذیر و دست یافتنی هم هست؟ خوب نظرات متفاوته، من معتقدم خیر. ما نهایتا میتونیم اثرات گذشته و دغدغه های آینده رو کنترل کنیم ولی محو شدنی نیستند. این مدل زندگی بیشتر مثل کتب زرد روانشناسی است، راه حل هایی که مثل «رویا فروشی» میمونه و من از رویا فروشی بیزارم. تلخی زندگی واقعی رو به رویای دست نیافتنی که حتی شیرین باشه ترجیح میدم. 
ترجمه؟ معلومه وقتی آقای قاضی مترجم باشه، عالیه.
        

2

          زمان می‌گذرد، در حالی‌که سم شیرین خاطره‌ها آن را زهرآلود می‌سازد.

گفتار اندر زوربای یونانی
زوربا مردی بی‌سواد، دروغگو، دزد، قاتل، خانم‌باز، کلاه‌بردار و به معنی واقعی کلمه یک مفسد بود، اما با همه‌ی این ویژگی‌ها مردی بود که از اعماق قلبم دوستش داشتم، با خواندن اعمال و رفتارش می‌خندیدم، حرص می‌خوردم، عصبانی می‌شدم و نهایتا بغض کردم و ناخودآگاه اشک ریختم.
اگر روزی در دنیای واقعی شخصی همانند او را بیابم، قطعا دست دوستی به سویش دراز خواهم کرد.

توصیه نامه
زوربای یونانی، نخستین داستانی بود که از «نیکوس کازانتزاکیس» نویسنده‌ی مشهور یونانی خواندم.
حقیر این کتاب خواندنی را با ترجمه‌ی روان، شیوا و بدون هرگونه پیچیدگی ادبی از آقای «محمود مصاحب» که توسط «نشر نگاه» چاپ و منتشر گردیده است خواندم، اما لازم به یادآوری‌ست که سوای تعداد زیادی ترجمه‌ی بی‌کیفیت از این کتاب، یک ترجمه‌ی معروف دیگر از مترجمی محبوب به نام آقای «محمد قاضی» نیز موجود است که توسط «نشر خوارزمی» چاپ و منتشر گردیده است، پس توصیه می‌نمایم جهت خواندن این کتاب یا به سراغ آقای مصاحب یا قاضی بروید.

گفتار اندر داستان کتاب
دارم فکر می‌کنم از کجای داستان بگم؟ به نظرم حرف زدن بیشتر درمورد داستان کتاب، جز از آن بخش‌هایی که اکثر دوستان نوشته‌اند لازم نیست، چون از لذت خواندن کتاب خواهد کاست، اما صرفا بخاطر اینکه یک معرفی کوتاه از کتاب داشته باشم مقداری با احتیاط جهت گریز از اسپویل می‌نویسم:
ماجرای کتاب از زبان شخصی نقل می‌شود که به قول خود نویسنده یک «کرم کتاب» است، یک کرم کتاب مثل خودم، مثل شما و... .
او دوستی صمیمی دارد و به شکلی که در داستان می‌خوانیم مجبور به جدایی‌ست. در فراغ دوستش به شکلی کاملا تصادفی با مردی آشنا می‌شود به نام «زوربا» و این آشنایی سرآغاز ماجراجویی‌های این دو نفر است.
این آشنایی یک آشنایی ساده نیست، بلکه دوست شدن دو نفر با افکار، عقاید، طرز دید و همه چیز متفاوت است. اتصال این تفاوت‌ها و تقابل‌ها شدیدا برای من جذاب و خواندنی بود.
از این کتاب فیلمی نیز ساخته شده‌ است و قطعا به تماشای آن خواهم نشست.

نقل‌قول نامه
“دنیا زندانی ابدی است.”

“مشکلات و غم و غصه‌ی هرکس در خانه‌اش جمع است.”

"انسان گوشت، مرغ و خوک هم می‌خورد، ولی تا گوشتِ آدم نخورد شکمش سیر نمی‌شود."

"گران‌بهاترین بذرها یا جوانه نمی‌زنند یا در زیر علف‌های هرز دیگر نابود می‌شوند."

"انسان جانوری است وحشی، وحشی‌تر و مخوف‌تر از سایر جانوران. بشر جانوری است که اگر نسبت به او قساوت و بی‌رحمی نشان بدهی از تو می‌ترسد و احترامت را نگاه می‌دارد، ولی اگر نسبت به او مهربان باشی، چشمانت را از کاسه بیرون می‌آورد."

"شکرگذاری نسبت به خداوندی که همه‌چیز دارد ولی ما از گرسنگی با مرگ دست به گریبانیم، دیوانگیِ صرف است."

"آنچه خوش‌وقتی نام دارد تا چه حد ساده و کم‌خرج به دست می‌آید: یک گیلاس شراب، چند عدد شاه بلوط بوداده، یک آتش‌دان کوچک و صدای دریا! هیچ چیز دیگر لازم نیست. این مختصر کافی‌ست تا دلی ساده و کم‌توقع شاد شود و خود را خوش‌وقت احساس کند."

"دین برای توده‌ها به مثابه تریاک است."

"تا نتوانی خودت یک برابر و نیمِ شیطان باشی، نمی‌توانی با شیطان مبارزه کنی!"

"در انسان همه‌چیز بسته به عقیده است. اگر ایمان داشته باشی تراشه‌ای از یک قابِ درِ پوسیده و کهنه برایت شی‌ء مقدسی می‌شود. اگر ایمان و عقیده نداشته باشی، خود صلیب مقدس هم برایت تکه چوبی بیش نخواهد بود."

"تا نتوانی خودت یک برابر و نیمِ شیطان باشی، نمی‌توانی با شیطان مبارزه کنی!"

"وقتی از همه‌سو بد‌ آید و همه‌چیز سرِ ناسازگاری داشته باشد، چه شادی و مسرتی از این بالاتر که انسان روح خود را بیازماید و طاقت و شهامتش را در بوته‌ی آزمایش بسنجد."

کارنامه
بدون هرگونه نقل و سخن، و بدون هرگونه لطف و ارفاق پنج ستاره را برای این کتاب منظور می‌نمایم.
این کتاب به لیست ده کتاب محبوبم راه یافت و بنابراین خواندن این کتاب را به تمام دوست‌های کتاب‌دوست و کتاب‌خوانم پیشنهاد می‌نمایم.

بیست و پنجم آذرماه یک‌هزار و چهارصد
        

5

          زوربای یونانی
نوشته نیکوس کازانتاکیس
.
.
"...که این حیات تنها حیات آدمی است و حیات دیگری وجود ندارد و هر لذتی که میتوان برد در همین دنیاست و بس، و هیچ فرصت دیگری در ابدیت به ما داده نخواهد شد." (صفحه 245)

"بدا به حال آنکه در خود چشمه خوشبختی ندارد.
بدا به حال آنکه میخواهد مردم از او خوششان بیاید.
بدا به حال آنکه حس نمیکند زندگی این دنیا و آن دنیا هردو یکیست." (صفحه 263)
.
.
زوربای یونانی، رمان کازانتاکیس نویسنده یونانی، روایت دوستی راوی و اکسیس زورباست و بیشتر به شرح و توصیف زوربا میپردازد.
شخصیتی که میتوان او را با تمام وجود انسانی پاک و احساساتی در نظر گرفت. انسانی لذت جو با عقاید خیامی و پر از تجربیات ناب که در طول عمر خود زندگی را لمس کرده و چشیده است و بزرگ ترین لذت ها را دوست دارد. از جمله زنان.شخصیتی عاشق که تنها سنتور مینوازد و شراب مینوشد و میرقصد.
در مقابل شخصیت راوی را داریم که توسط زوربا یک "موش کاغذخوار" نامیده میشود.
انسانی که دنیایش نه در میان انسان ها و طبیعت بلکه مابین صفحات کتب در جریان است.
انسانی که لذتی در زندگی نچشیده و خواهان درک و رشد و تعالی است و این را در مرتاض گونه زندگی کردن میجوید.
اما بزرگترین واقعه زندگی اش، یعنی برخورد با زوربا برای او رخ میدهد.
.
انگار باید گاهی سخت نگرفت و فقط از زندگی خواهان لذت بود. و نیازی نیست انسان بابت گذشته خودش را آزار دهد و برای آینده ای نا معلوم ناراحت شود. بلکه باید "حال" را چسبید و چشید.
.
در این کتاب به غیر از نقد هایی بر دین و کلیسا، کازانتاکیس مسائلی فسلفی و فکری را بیان میکند و آنها را به چالش میکشد.
خیلی از خواننده های این کتاب دیدگاه او به زنان را در این کتاب نقد میکنند.
ولی من دقت او را در بررسی و موشکافی رفتار های "احساسی" زنان میستایم.
او زن را به گونه ای ضعیف و محتاج توجه و نوازش معرفی میکند و بسیاری توصیفات دیگر که زنان را خشمگین کرده.
اما باید توجه داشت او از نظر "احساساتی" به بررسی زنان پرداخته و این توصیفات را زوربا که خودش احساساتی و عاشق است به زبان می آورد.

و در نهایت چه پایانی زیبا تر و شکوهمند تر از این؟
زمانی که نیستی در مقابل ماست چرا به آن نخندیم؟
.
.
امیدوارم روزی برسد که تمامی جوانان علاقه مند به کتاب این رمان را با ترجمه عالی محمد قاضی عزیز بخوانند.
روزگار خوش.
در پناه خرد.
        

0