زوربای یونانی

زوربای یونانی

زوربای یونانی

3.7
124 نفر |
44 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

18

خوانده‌ام

204

خواهم خواند

175

شابک
9786005791457
تعداد صفحات
440
تاریخ انتشار
1395/1/2

توضیحات

        کتاب حاضر، داستانی است که در آن راوی، یک روشنفکر جوان یونانی است که می خواهد برای مدتی کتاب هایش را کنار بگذارد. او برای راه اندازی مجدد یک معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر می کند. درست قبل از مسافرت با مرد ٦٥ ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام «آلکسیس زوربا». این مرد او را قانع می کند که او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند. آن ها وقتی که به جزیره کرت می رسند در مسافرخانه یک فاحشه فرانسوی به نام «مادام هورتنس» سکونت می کنند. بعد از آن شروع به کار روی معدن می کنند. بااین حال راوی نمی تواند بر وسوسه اش برای کار بر روی دست نوشته های ناتمامش درباره زندگی و اندیشه بودا خودداری کند. در طول ماه های بعد زوربا تأثیر بسیار عمیقی بر مرد می گذارد و راوی در پایان به درک تازه ای از زندگی و لذت های آن می رسد.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

یادداشت‌ها

          * من بعدازظهرها تفریحم این بود که دستم را از ماسه نرم و کمرنگ ساحل پر می‌کردم و به هنگامی که ماسه گرم و نرم از لای انگشتان من فرو می‌لغزید احساس لذت می‌نمودم. دست به منزله ساعت شنی است که حیات ما از لای آن فرو می‌لغزد و نابود می‌شود. عمر می‌گذشت، و من به دریا نگاه می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم که از خوشحالی شقیقه‌هایم در حال ترکیدن است.
* براستی آن ساعت‌ها که باران ریز می‌بارد چه اندوه شهوت‌آلودی در آدمی ایجاد می‌کند! همه خاطره‌های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است - مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانه‌های بال‌ریخته که از آن‌ها فقط کرمی مانده‌است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود. -
* کاش می‌شد فهمید ارباب، که سنگ‌ها و گل‌ها و باران چه می‌گویند! شاید که صدا می‌زنند، شاید که ما را صدا می‌زنند و ما نمی‌شنویم. پس گوش آدم‌ها کی باز خواهد شد؟ کی چشم‌های ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگ‌ها و گل‌ها و باران و آدمیان را در آغوش بکشیم؟
* همهٔ آدم‌ها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده من آن است که آدم جنون نداشته باشد.
* زندگی حتی برای آن‌هایی هم که خوشبخت‌اند سخت است.
* این جمله مارکوس اوره‌لیوس که گفته بود: گردش ستارگان را بنگر، گویی تو نیز با آن‌ها در گردشی... قلب مرا سرشار از وزن و آهنگ می‌کرد.
* ‫هوس کردم که سر پاکت را نگشوده آن را پاره کنم. وقتی می‌دانم در آن چه نوشته‌است دیگر چرا بخوانمش؟ لیکن دریغا که ما هنوز به روح خود اطمینان نداریم.‬
        

12

          زوربا، حکمت و نکبت!
زوربای یونانی شخصیتی است که هم عاشق اش می شوید و هم نفرت او را به دل می گیرید! احتمالا خانم ها «زن ستیز»اش بدانند و آقایان «سرخوش بامرام». من هرچه  خواستم از زوربا متنفر نشوم و بازی هایش را توجیه کنم دیدم توهین به شان بهلول است! بهلول در سرخوشی ها و سرگشتگی هایش «حکمت» داشت، هدف داشت،مرام و معرفت داشت...«قدر» می دانست.
بهترین توجیه و‌قرائتی که می توانم داشته باشم این است که نویسنده با قرار دادن زوربا مقابل شخصیت«ارباب» که فردی نکته سنج، محاسبه گر و اهل کتاب است، سعی در تعدیل شخصیت او و چشاندن طعم لذیذزندگی به اوست. می خواهم در منطق زوربا صرفا بازگشت به حواس،توجه به زیبایی های دنیا، اگزیست موثر و تناسب جسم و روح، این گمشده ی مکاتب فکری را بیابم اما با عرض معذرت خوی حیوانی بشر، خوک صفتی شهوت ران او، خودخواهی به معنای واقعی کلمه و فرد گرایی در پس غیر دوستی را یافتم.
دریغ اگر کسی از اینها با هر توجیهی بخواهد «معنا» بیابد و با تلون توجیه او را وارسته کند.

عادت به بد گویی و منفی نگری مطلق ندارم لذا  ذکر نکاتی چند خالی از انصاف نیست:
توصیفات کتاب اکسیرگونه است، مدهوش می کند و اساطیر یونان را نه در زمان که در جغرافیای روستا به تصویر می کشد.
این کتاب و مباحث جهان شناختی اش مقالی می طلبد و این مختصر مجالی نمی دهد.
پ۱: پیشنهاد می کنم مقدمه ی مترجم در پایان کتاب خوانده شود.
قسمتی از متن کتاب:
«_زوربا، تو خیال می کنی یک سندباد بحری هیولا هستی و‌زیاد هم لاف می زنی، چون در دنیا زیاد گشته ای. ولی تو بدبخت هیچ چیزی ندیده ای! هیچ چیز،هیچ چیز! تازه من هم یکی هستم مثل تو. دنیا بسیار وسیع تر از آن است که ما تصور می کنیم.
ما سفرها می کنیم و خشکی ها و دریاها را درمی نوردیم و با این وصف هنوز نوک دماغمان را از آستانه خانه مان آنسوتر نبرده ایم.»
        

11

          راستش نفهمیدم چرا معروف شده؟ بیشتر حس میکردم نویسنده دست و پا می‌زند به خواننده بقبولاند که عذاب وجدان ناشی از بی‌تعهدی ( چه دینی چه انسانی) را کنار بگذارد و هرجور که دوست دارد زندگی کند. حالا اگر این دست و پا زدن را نمی‌دیدم و با داستانی پخته و شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌هایی قوی مواجه بودم، کار به نوع نگاه نویسنده نداشتم و از کتاب لذت هم می‌بردم. ولی در این کتاب دیالوگ‌های طولانی زوربا و نداشتن قصه‌ای جذاب به ذهنم شعاری بودن و غیرهنری بودن کار را متبادر می‌کرد. چندباری وسوسه شدم نیمه‌تمام رهایش کنم ولی باز خواندم تا بفرستمش در قفسه‌ی کتابهای خوانده شده. البته دیگر نمی‌خوانمش و به کسی هم پیشنهادش  نمی‌دهم. تنها مزیتش این بود که یکی از خوره‌های جانم کم شد. دیگر کسی درونم نهیب نخواهد زد که زوربای یونانی را هم نخوانده‌ای هنوز.
نمی‌شود از ترجمه نگویم. نمی‌دانم علتش چیست و البته اهمیتی هم برای من خواننده‌ی عصر حاضر ندارد ولی ترجمه‌ی کتابی و عصاقورت‌داده‌ی کتاب -از آنها که به‌جای《 او》 می‌گوید 《وی》- خیلی خیلی بد بود و تاثیر زیادی در نظرم راجع به این کتاب داشت.
این یک و نیم ستاره هم برای زحمت چیدن آن همه کلمه کنار هم دادم که سوای هنری بودن یا نبودن به خودی خود کار سختی است.
        

5

          دست های تو را گرفتم، با آنکه نبودی.
و گرم شدم، با آنکه نیستی.
لعنت به خیال با بال های شکسته اش...
_
سلام و درود.
_
کتاب زوربای یونانی اثر کازانتزاکیس، ترجمه جناب قاضی.
کتاب، تقابل 2 انسان که دارای دو فلسفه دو جهان‌بینی و دو نگاه متفاوت به زندگی دارند. یکی آلکسیس زوربا فردی خوشگذران، شاد، ابن الوقت و معتقد به امر لذت است و هر کاری را برای رسیدن به این هدف مجاز می داند. هیچ وقت دچار تکرار نمی شود و هر روز همه چیز را انگار بار اول است که می بیند و سر ذوق می آید. جسور و بی پرواست.
دیگری، راوی یا همان ارباب، فردی است کتاب خوان که تعالیم بودا را دنبال می کند، دانته می خواند، درگیر مبارزه با نفس خود است، ولی در دل به فلسفه ی زوربا معتقد است و راه و روش زوربا را صحیح می‌داند.
زوربا فردی است بی سواد ولی دنیادیده که قدم به قدم اربابش را به تکامل نزدیک و چشمش را به حقیقت باز می کند(که همانا دنیا فانی، پوچ و بی ارزش است)
کتاب فارغ از ساختار روایی، بیشتر در بند محتوا و معناست و می خواهد بگوید: ( غلام همت آنم که زیر چرخ کبود...... ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است)
کازانتزاکیس در سال هزارو نهصدو پنجاه وهفت در سن 74 سالگی با یک رای کمتر نسبت به آلبر کامو جایزه ی نوبل را از دست داد.
بریده ای از کتاب: 
زوربا با دهان باز به آسمان نگریست، گویی اولین بار است که آسمان را نظاره می کند. زمزمه کنان پرسید:
آن بالا چه خبر است و چه حوادثی روی می دهند؟! 
ارباب، می توانی بگویی معنای تمام این کارها چیست؟ 
این همه چرخ ها را کدام دست می چرخاند؟ و برای چه؟ 
چرا مردم باید بمیرند؟ 
خجالت زده گفتم: نمی دانم. 
زوربا که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت: پس آن همه کتابهای لعنتی که خوانده ای به چه دردمیخورد؟ 
چرا اصلا آنها را می خوانی؟ اگر کتاب‌ها جواب این مسائل را به تو نمی دهند پس چه به تو می آموزند؟ 
گفتم: آنها درباره ی رنج و سرگشتگی و حیرت انسانی گفتگو می کنند که نمی تواند به سئوالی که هم اکنون تو کردی پاسخ بدهد. 
_
عشق بسی نیرومندتر از مرگ است. 
_
همه ی آدم ها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که آدم جنون نداشته باشد. 
خوشحالم از این که این کتاب را خوانده ام. 
با مهر.
        

38