یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
3.7
44
* من بعدازظهرها تفریحم این بود که دستم را از ماسه نرم و کمرنگ ساحل پر میکردم و به هنگامی که ماسه گرم و نرم از لای انگشتان من فرو میلغزید احساس لذت مینمودم. دست به منزله ساعت شنی است که حیات ما از لای آن فرو میلغزد و نابود میشود. عمر میگذشت، و من به دریا نگاه میکردم، صدای زوربا را میشنیدم و حس میکردم، صدای زوربا را میشنیدم و حس میکردم که از خوشحالی شقیقههایم در حال ترکیدن است. * براستی آن ساعتها که باران ریز میبارد چه اندوه شهوتآلودی در آدمی ایجاد میکند! همه خاطرههای تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است - مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانههای بالریخته که از آنها فقط کرمی ماندهاست و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود. - * کاش میشد فهمید ارباب، که سنگها و گلها و باران چه میگویند! شاید که صدا میزنند، شاید که ما را صدا میزنند و ما نمیشنویم. پس گوش آدمها کی باز خواهد شد؟ کی چشمهای ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگها و گلها و باران و آدمیان را در آغوش بکشیم؟ * همهٔ آدمها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده من آن است که آدم جنون نداشته باشد. * زندگی حتی برای آنهایی هم که خوشبختاند سخت است. * این جمله مارکوس اورهلیوس که گفته بود: گردش ستارگان را بنگر، گویی تو نیز با آنها در گردشی... قلب مرا سرشار از وزن و آهنگ میکرد. * هوس کردم که سر پاکت را نگشوده آن را پاره کنم. وقتی میدانم در آن چه نوشتهاست دیگر چرا بخوانمش؟ لیکن دریغا که ما هنوز به روح خود اطمینان نداریم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.