معرفی کتاب ایکه باگ اثر جی. کی. رولینگ مترجم نیوشا آقاکثیری

ایکه باگ

ایکه باگ

جی. کی. رولینگ و 2 نفر دیگر
4.2
69 نفر |
31 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

142

خواهم خواند

59

شابک
9786001826689
تعداد صفحات
320
تاریخ انتشار
1399/11/28

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        Nadchodzi Ikabog! Przez tego legendarnego potwora królestwo znajdzie się w niebezpieczeństwie, a dwoje dzieci będzie musiało wykazać się nie lada odwagą. Poznaj historię o mocy nadziei i przyjaźni opowiedzianą przez jedną z najlepszych pisarek na świecie.Coniemiara była niegdyś najszczęśliwszym królestwem. Nie brakowało tam złota, król miał najpiękniejsze wąsy na świecie, a specjały serwowane przez rzeźników, cukierników i serowarów to było niebo w gębie!Wszystko w tym pięknym kraju było idealne – wszystko poza mglistymi Błotami na północy. Legenda głosiła, że mieszka tam potworny ikabog. Każdy rozsądny człowiek wiedział jednak, że ikabog nie istnieje, a wymyślono go tylko po to, by straszyć nim niegrzeczne dzieci. Z legendami tak jednak bywa, że czasami zaczynają żyć własnym życiem.Czy legenda może pozbawić tronu uwielbianego króla? Czy legenda może doprowadzić do upadku szczęśliwy kraj? Czy legenda może nieoczekiwanie rzucić dwoje dzieci w sam środek przygody?Dowiesz się tego ze stronic tej książki, jeśli tylko nie zabraknie ci odwagi...Ta pięknie wydana baśń to idealny prezent nie tylko dla dzieci. Dodatkową atrakcją są kolorowe ilustracje autorstwa młodych zwycięzców konkursu.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به ایکه باگ

پست‌های مرتبط به ایکه باگ

یادداشت‌ها

 محتشم

محتشم

1401/2/9

          غرورش خدشه دار شده بود و این موضوع را بهترین فرصت برای اثبات خودش می دانست . واقعا هم مایه حقارت است که دختر بچه ای بخواهد با القابی ، آبروی پادشاه کشور را ببرد . شاه فرد با اشتیاق و یاران با بی میلی ، مارش لندز را هدف گرفته بودند . فلاپون و اسپیتلورث و شاید بقیه هم ، با خود می گفتند : مسخره تر از این نمی شود که خود را به خاطر خیال بافی های یک پیرمرد ژنده پوش ، به زحمت انداختیم . اما مثل اینکه خیال بافی در کار نبود . همه با چشم خودشان دیدند ، ایکاباگ در دورافتاده ترین نقطه ی کورناکوپیا ، در دره ای عمیق ، نفس می کشید ...
کتاب شروع خیلی خوبی داشت . مکان ها از همان ابتدا به خوبی توصیف شده بودند و کار خواننده برای ادامه دادن کتاب راحت تر شده بود . البته جی کی رولینگ در این کار مهارت بسیاری دارد . چیزی که در هری پاتر هم مشاهده می کنیم . او چیزی خلق کرده که وجود خارجی ندارد و داستانی فانتزی است . نه کشور کورناکوپیا ، نه شیرینی های خوشمزه اش و و نه شهر پنیر ها وجود ندارد ! اما آنقدر زیبا و خوب وصف شده بودند ، که من به عنوان خواننده می توانستم خودم را در مکان ها بگذارم و حتی حس ها را درک کنم . مثلا طعم شیرینی آرزوی بهشت ، گندم زار های شوویل ، ژامبون های بارونزتاون و همین طور بدبختی و اوضاع بد مارش لندزی ها .
علاوه بر مکان ، شخصیت پردازی های داستان هم خیلی خوب بود و از بهترین ها بود . نویسنده فقط به خصوصیات ظاهری افراد بسنده نکرده بود و هم ظاهر و هم باطن را خیلی دقیق و جزیی برای خواننده ترسیم کرده بود . مثلا موهای طلایی و سبیل های تاب خورده شاه فرد و سخاوتمندی او ، موهای سیاه و چهره ی زیبا بانو اسلاندا و باهوش بودنش ، لاغری اسپیتلورث و حیله گری اش و...
حتی احساساتشان هم خیلی خوب منتقل می شد . من به شخصه تمام مدتی که اسپیتلورث مشغول حیله گری هایش بود و افراد زیادی را در این راه قربانی می کرد ، خیلی حرص می خوردم و دوست داشتم ببینم عاقبت این کار هایش چه می شود و آیا دستش برای فرد رو می شود ؟ یا همین طور دیزی وقتی مادرش را از دست داد .
اما با این وجود این جزییات همیشه نکته ی مثبتی به شمار نمی آید . گاهی اوقات افراط در این کار ، باعث کسل شدن خواننده می شود که اتفاقا در این کتاب هم ما شاهد چنین چیزی بودیم . برخی اوقات نویسنده اتفاقاتی بی اهمیت و توصیف های بیش از حدی از مکان ها کرده بود . مثلا زمانی که برت در جرجوم بود ، قهوه خانه و توصیفش حدودا 2-3 صفحه شده بود و اتفاق خیلی مهمی هم نمی افتاد . یا مثلا زمانی که بیمیش مرد و فرد و لشگرش بر می گشتند ، بهتر بود جزییات توقف هایشان در شهر ها بیان نمی شد .
از خصوصیات باطنی که بگذریم ، در مورد ظاهر کتاب حرف می زنیم . من همیشه معتقدم پرتقال یکی از بهترین طراحی جلد ها را در بین نشر ها دارد . این بار هم همین طور بود و طراحی جلد شامل رنگ های زیبا و عکس از چیزهایی که مربوط به داستان بودند ، بود . مثلا تبر ، کیک ، آتش و... که این نکته ی جالبی به شمار می آمد .
علاوه بر این ، نقاشی های کشیده شده توسط کودکانی که در مسابقه ی ایکاباگ شرکت کرده بودند ، جالب توجه بود و برای من به شخصه خیلی جذاب بود . در کنار جذابیت ، در برخی قسمت ها تصور ما از موقعیت ها و اشخاص را ، تکمیل می کرد .
اما در مورد اسم کتاب ، نکته ای که درباره ی هری پاتر هم صدق می کرد را دارم . خانم رولینگ معمولا ساده ترین حالت نام گذاری یعنی همان کلیت داستان یا نام شخصیت ها می گذارند . شاید می شد از اسم های خلاقانه تر و به دور از کلیشه ی نام شخصیت هم استفاده کرد تا جذابیتش بیشتر شود .
اما به طور کلی کتاب خیلی خوبی بود و در کنار اینکه داستانی فانتزی و تخیلی بود ، اما مفاهیم عمیقی هم منتقل می کرد . مثلا همین شخصیت اسپیتلورث ؛ پر از حسادت ، حیله گری و خصوصیات منفی بود . همین که سخت زندگی می کرد و همه ی حواسش به این بود که دروغ هایی که گفته و نقشه هایی که کشیده خراب نشود و عاقبتی که دچار شد ، جالب و آموزنده بود . جملات نهایی کتاب هم الهام بخش و زیبا بودند و نتیجه ی داستان را به نحوی زیبا بیان می کردند .
« شاید وقتی تغییری در ما رخ می دهد و بهتر یا بدتر می شویم ، نوعی از زاریدن را تجربه می کنیم . تنها چیزی که می دانم این است که کشور ها ، مثل ایکاباگ ها ، می توانند با مهربانی آرام بگیرند ...»
        

7

          من جی کی رولینگ را دوست دارم، شاید چون در 24 سالگی هنوز هم به نظرم مجموعه هری پاتر بهترین کتابی است که خوانده ام. وقتی افسانه ایکاباگ را دستم گرفتم با حسی دوگانه رو به رو بودم. با حس یک نوجوان که کتاب جدید نویسنده خیلی خیلی محبوبش را بعد از سال ها دست گرفته و با حس یک انسان بزرگسال که می خواهد فارغ از احساسات برخورد کند و منتظر است که نویسنده محبوبش ناامیدش کند. بعد کتاب را ببندد و با خودش بگوید جی کی رولینگ با همان هری پاتر تمام شد.
افسانه ایکاباگ شروع باشکوهی ندارد. «روزی روزگاری سرزمین کوچکی بود به کورناکوپیا....» تصور کردم با یک کتاب افسانه ی کودکانه رو به رو هستم. حتی یک لحظه شک کردم که نکند کتاب مجموعه داستان کوتاه است و گول خورده ام و این همه پول پایش داده ام؟ این طور نبود. «افسانه ایکاباگ» داستان سرزمینی به نام کورناکوپیا بود که چهار شهر داشت و خوشحال ترین کشور جهان محسوب می شد. تنها مشکلی که این کشور داشت  افسانه ای بود می گفت در شمال کشور در کنار باتلاقی، هیولایی به نام ایکاباگ زندگی می کند. همه چیز شبیه داستان های کودکانه بود که در انتهای فصل دوم نویسنده خبر اتفاقی را می دهد که داستان را ازافسانه های کودکانه دور می کند. «در آن زمان اگر کسی به برت، پدر و مادرش، همسایه شان، خانواده داوتیل یا هر کس دیگری در کشور کورناکوپیا می گفت چه مشکلات مشقت باری به خاطر همین افسانه ایکاباگ در انتظار کورناکوپیاست. حتما به او می خندیدند. آن ها در خوشحال ترین قلمروی دنیا زندگی می کردند. ایکاباگ ممکن بود چه تهدید برای آن ها باشد؟»همین خبر باعث شد مشتاق شوم ادامه کتاب را بخوانم.
نکته ای که برایم جالب بود این بود که فضای داستان دقیقاً مشابه فضای افسانه های قدیمی بود. سرزمینی خوش بخت، با پادشاه مهربان و مردمی خوشحال و هیولایی در باتلاق. اما نظم داستان مشابه داستان های مدرن بود. آرام آرام پیش رفتن اتفاقات و شخصیت پردازی های عمیق چیزی بود که در رمان های مدرن دیده ایم. نکته اینجا بود که نویسنده در ابتدای فصل دوم خبر می داد که کورناکوپیا به خاطر ایکاباگ مشکلات مشقت باری خواهد داشت. ولی اتفاق حمله ناگهانی ایکاباگ نبود. بلکه این مشکلات مشقت بار پله به پله اتفاق افتاد، پادشاه اولین اشتباه را مرتکب شد، برای حل اولین اشتباه سراغ دومین اشتباه رفت، دومین اشتباه کاری کرد که مشاور خبیثش بتواند با دروغ او را فریب بدهد و امور کشور را به دست بگیرد، دروغ ها و طمع مشاور آرام آرام کورناکوپیا را به سمت نابودی کشاند. یک سیر منطقی در داستانی افسانه ای. همین تضاد باعث می شد از ماجرا لذت ببرم. از طرفی شخصیت پردازی های داستان شخصیت های تخت و بی روح داستان های افسانه ای نبودند که فقط ماجرا را پیش ببرند. آدم هایی لمس کردنی بودند که جایی می ترسیدند، شک می کردند، مبارزه می کردند و ... همین باعث می شد که ماجرا پیش بینی ناپذیر باشد. آن جایی که انتظار داشتم شخصیت سلحشور داستان شمشیر بکشد و مشکلات را حل کند یک مرتبه شک می کرد و پا به فرار می گذاشت. چیزی که از یک داستان کهن انتظار نداریم.
از طرفی روی دوم وجودم، آن قسمتی که هری پاتر را بیش از ده مرتبه خوانده بود. ردپای جی کی رولینگ را در خطوط داستان احساس می کرد.مثلاً توجه به جزییات در ساخت دنیای خیالی(مثل اسم گذاشتن برای تک تک شیرینی های کورناکوپیا، لهجه ی متفاوت اهالی هر شهر، سوغاتی هر کدام از شهرها و...). یا توجه به شخصیت پردازی شخصیت های فرعی، چیزی که در هری پاتر هم می دیدیم. در هری پاتر سیموس فینیگان و لاوندر براون همان قدر شکل یافته و قابل باور بودند که هری و هرمیون. رولینگ هیچ کدام از شخصیت ها را وسط داستان به امان خدا رها نمی کرد که ماجرا را پیش ببرند. همه شان برای خودشان سر و شکلی داشتند. سر و شکلی که خواننده را جذب می کند، حتی اگر داستان جالب نباشد. از طرفی شوخ طبعی ظریف رولینگ مثل کتاب هری پاتر، در چند نقطه از داستان دیده می شد. همان شوخ طبعی ای که باعث می شود یک جایی بلند بلند بخندیم. و این خنده نه از سر نکته ای طنز که از سر حیرت و تعجب بود.
و به نظرم همین جزییات و ظرافت هاست که از «افسانه ایکاباگ» یک کتاب خوب و خواندنی می سازد. مطمئناً کسی که کتاب را دستش می گیرد نباید توقع هری پاتر را داشته باشد. اما می تواند از آن به عنوان یک کتاب فانتزی نوجوان تک جلدی لذت ببرد.

پ.ن: کتاب را از ترجمه نشر پرتقال خواندم که در گودریدز موجود نبود.
        

11

هستی

هستی

1403/11/23

هیولا !!!!
          هیولا !!!! 
فرار کنید !!!
بلاخره خواندمش (بعد از سه سالی که در گوشه کتابخانه‌ام خاک خورده بود 😅)
قبل‌تر دو بار خواستم این کتاب را بخوانم اما هرچه کردم نشد دلیلش هم احتملا این بود که بیش از حد با این تصور که "نویسنده این کتاب نویسنده هری پاتر است پس کتاب باید از همان صفحه اول بی نقص باشد" سراغ کتاب رفتم و هر دفعه که می دیدم نویسنده برای داستان مقدمه چینی می کند حوصله ام سر می رفت و کتاب را می بستم اما این دفعه با این دیدگاه سراغ کتاب نرفتم و ایکاباگ را به عنوان یک کتاب خواندم و نه به عنوان کتابی از یک نویسنده بزرگ در نتیجه از کلمه به کلمه کتاب لذت بردم .
درواقع با خواندن این کتاب دوباره احساس کردم که کتابخوان تازه کاری هستم که اولین کتابش را می خواند ( اولین کتاب های من از نشر پرتقال بود و حدود سه سال میشد که کتابی از نشر پرتقال نخوانده بودم )
در کتاب موضوعاتی مثل : دورویی ،خیانت ،زیاده خواهی ،کشت و کشتار ، وفاداری ،صداقت ، و البته موضوعی که بیشتر از هرچیزی رویش تاکید شده بود: مهربانی  ،موضوعی که در نهایت انسان های بیشماری را نجات داد و بسیاری از مردم این زمانه آن را فراموش کرده اند .
موضوع قابل توجه دیگر خود ایکاباگ بود و این موضوع که کدامیک ترسناک تر اند "هیولا صورت" یا "هیولا سیرت"  چون در این داستان وحشتناک ترین هیولا نفس آدمی بود .

        

4

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم 


یکی از مشکلات نویسنده های معروف اینه که اکثر آثارشون تحت تاثیر اثر معروفشون قرار میگیرن و برای همین به عنوان آثاری ضعیف یا نه چندان جالب شناخته میشن. این در مورد  خانم رولینگ و ایکه‌باگ هم کاملا صدق می‌کنه که همه با هری پاتر مقایسه‌ش می‌کنند. اما هر کتابی رو باید در چهارچوب خودش سنجید. و این کتاب رو باید با پیش‌فرض کتابی مختص کودک و نوجوان مطالعه کرد، چون واقعا هم همینطوریه. این کتابیه که جی کی رولینگ در دوره‌ی کرونا و برای کودکان منتشرش کرده. 

سبک این کتاب هم با کتاب هری پاتر کلا متفاوته. 

_این کتاب داستان سرزمینی به اسم کورنوکوپیا رو روایت می‌کنه که به خاطر چیزهای خیلی خوبی معروفه، مثلا انواع غذاها و شیرینی‌های خوشمزه و...
فردی به اسم فرد شاه بر کورنوکوپیا حکمرانی می‌کنه. فرد مردی ترسو و بزدله که در واقع سرزمینش به دست لرد فلاپون و لرد اسپیتل ورث، دو مشاور همیشگی‌ش حکمرانی میشه نه خودش! و همه‌ی تصمیماتش تحت تاثیر حرفهای این دو نفره. به خصوص اسپیتل ورث.
یه افسانه ی خیلی معروفی توی کورنوکوپیا هست به اسم ایکه‌باگ. ایکه‌باگ، هیولایی شیطانی که مردم رو میخوره و ...
طی یه اتفاقات مهمی که اگه بگم داستان لو خواهد رفت، فرد تصمیم میگیره با هیولا مبارزه کنه و...
اما همه چیز خوب پیش نمیره و طی اتفاقات دیگه ای و بر اساس یه دروغ اسپیتل ورث به طور کامل فرد رو تحت تسلط خودش درمیاره و با استفاده از افسانه ی ایکه باگ مردم رو میترسونه تا بهش مالیات و... بدن.

از اون طرف هم داستان دو نوجوان به اسم دیزی داوتیل و برت بیمش روایت میشه که خیلی از اتفاقاتی که نگفتم (به دلیل اسپویل_لو رفتن_) به دلیل فعالیت های این دو نفر اتفاق میفته.
داستان روند کندی در اوایلش داشت ولی از یه‌جایی به بعد ضرب آهنگ خوبی داره و شما رو مشتاق ادامه‌ش می‌کنه.
_شخصیت پردازی ها و روابط بین شخصیت‌ها جای کار داشت. بعضی از شخصیت‌ها، مثلا دیزی برام جالب بودن یا حتی فرد، انگاری دیالوگ ها(مکالمه ها) شون مختص خودشون بود ولی بقیه ی شخصیت ها رفتارهاشون تا حدودی شبیه هم بود.
ولی دنیاپردازی کتاب در حد یه کتاب کودک به شدت عالی بود و حتی شاید اسامی ای که شهرها و... داشتن برای همچین داستانی زیاد هم بود. مثل هری پاتر اسامی و ... خیلی عالی بودن.
پیچش های داستانی خوبی داشت.
قلم روان رولینگ مثل همیشه عالی بود.
ولی باز هم میگم که این کتاب مختص کودک نوجوانه. من سالها پیش این کتاب رو در سن کمتر از الان خوندم و عاشقش شده بودم و حتی یادمه برام یه ابهت خاصی داشت، ولی با حسی که الان دارم تفاوت های زیادی داره.
یه سری چیزهای داستان برام عجیب غریب بود مثلا وجود تفنگ توی یه داستان با فضای قصه های پریان...
ولی خب میشه از این ایرادات گذشت. 
در کل کتاب‌ جذابیه و پیشنهاد میشه.
        

22

متاسفانه ن
          متاسفانه نباید این کتاب رو فعلا میگرفتم چون هنوز کتاب هری پاتر رو نخوندم و بخاطر همین ممکنه نتونم نظر منصفانه‌ای در مورد کتاب بدم . 
دیشب خوابم نبرد و نشستم و تا ساعت ۴ یا ۳ کتاب رو تموم کردم.
کتاب داستان بچگونه ای داشت و همین باعث می‌شد به آسونی پیش برم ، ولی برخلاف چیزی که به نظر میومد به کشت و کشتار هایی که پشت این شهر خوشحال بود، نشون داد کتاب اونقدر ها هم که فکر میکنی بچگونه نیست . فکر میکردم ایکه باگ یک کتاب با داستان های متفاوته که اولین داستانش ایکه باگه و بخاطر  همین اسمشو ایکه باگ گذاشتن. 
فصل ها کوتاه بود و بیشترین تعداد صفحه ی هر فصل ۶ صفحه بود.
دوروزه تمومش کردم  و خب میشه گفت قشنگ بود فقط یه جورایی قسمت های آخرش آبکی  شد . 
داستانش سبک بود در حدی که یه بچه هم متوجه داستان میشد .( چون کلا برای این رنج سنی نوشته شده بود.) 
و اینکه هنوز هم از اینکه آنقدر راحت آدم کشته میشد اعصابم خورده خیلی راحت به کنار مینداختن آدم هارو، البته که خیلی این اتفاقات داخل واقعیت افتاده .
این همه خیانت و قدرت طلبی که آدم راحت باهاش برده میشه و زیپ دهنشو میکشه ...
همه شو داخل یه داستان الکی نشون داد که به آسونی یه ملت بخاطر اعتماد پادشاه به یسری آدم  زیردست که برخلاف زیردست بودنشون نقشه های بزرگ توی سرشون دارن به باد رفته ...
        

26

          قبل ار خوندنش فکر می کردم کتاب مسخره یه ( از خوندن خلاصه پشت جلدش ) و تا فصل اول رو با همین فرضیه پیش رفتم اما اروم اروم دیدم که نه ! اتفاقا خیلی خوبه !
این کتاب راجب سرزمینی به نام کورنوکوپیاست که یه زمانی خیلی خوب بوده و همه توش خوشحال و توی ثروت زندگی می کردن . هر چند وقت یک بار هم یک مراسمی بوده که مردم با شاه حرف می زدن . شاه به خیاط قصر که خیلی مریض احوال بوده دستور می ده لباسی براش بدوزه تا توی مراسم بپوشه . این خیاط که مامان دختری به اسم دیزی و همسر نجار قلعه اقای داوتیل بوده با اون حال بد شروع به دوختن می کنه ( از اینجا به بعد ممکنه براتون اسپویل شه ) 

و در اخر وقتی روی زمین خونه اش افتاده بوده و یاقوت دکمه اخر لباس شاه دستش بوده پیداش می کنن و می فهمن مرده . دیزی که اون موقع ۸ سالش بوده از شاه به شدت بدش می یاد و توی حیاط قصر با دوست صمیمیش برت دعواش می شه چون برت می گفت شاه خوبه و دیزی مخالف این بود . وقتی شاه می فهمه که دیزی به او گفته سنگ دل و گستاخ خیلی عصبانی و ناراحت می شه و وقتی چوپانی پیشش راجب افسانه ی قدیمی شهر ایکه باگ که هیولایی بزرگ که کنار باتلاق زندگی می کنه می گه که سگش رو خورده و شاه چون نمی خواست سنگ دل و گستاخ باشه راهی می شه که ایکه باگ رو پیدا کنه و بکشه  . بابای برت سرلشکر بیمش هم به این جنک می ره . وقتی به باتلاق می رسن همه جا رو مه می گیرد و شاه توی باتلاق می یفته و تنها کسی که نگرانش بود سرلشکر بیمش بود. وقتی سرلشکر بیمش به دنبال شاه است یک دفعه فلاپون ( دوست صمیمی شاه ) فکر می کند او ایکه باگ هست و بهش شلیک می کند ! و اسپیلت ورث ( دوست صمیمی شاه و به زودی مشاور ارشد شاه ) مجبور است برای لاپوشونی دروغ بگوید و دروغ بگوید و دروغ بگوید . و کل کشور باور به وجود ایکه باگ می کند و کشور با مالیتای که برای دفاع از ایکه باگ باید بدزدن هر روز فقیر و فقیر و فقیر تر می شود . و اسپیلت ورث با حیله گری افراد بیشتری را می کشد و می گوید ایکه باگ کشته است ! 
پدر دیزی رو به سیاه چال به علت خیانت به شاه می برن و دیزی رو به پرورشگاهی می فرستن و مادر برت رو هم به همون علت خیانت به شاه و شک کردن به وجود ایکه باگ به سیاه چال می فرستن و برت فرار می کند . 
اما در اخر دیزی و برت که هردو کسی رو از دست دادن بعد از مدت ها حرف نزدن هم رو پیدا می کنن و ...
خلاصه که خیلییی باحاله حتما بخونین ! 
من که سرش کلی حرص خوردم *-*
        

7