یادداشت محتشم

 محتشم

1401/2/9

افسانه ی ایکاباگ
        غرورش خدشه دار شده بود و این موضوع را بهترین فرصت برای اثبات خودش می دانست . واقعا هم مایه حقارت است که دختر بچه ای بخواهد با القابی ، آبروی پادشاه کشور را ببرد . شاه فرد با اشتیاق و یاران با بی میلی ، مارش لندز را هدف گرفته بودند . فلاپون و اسپیتلورث و شاید بقیه هم ، با خود می گفتند : مسخره تر از این نمی شود که خود را به خاطر خیال بافی های یک پیرمرد ژنده پوش ، به زحمت انداختیم . اما مثل اینکه خیال بافی در کار نبود . همه با چشم خودشان دیدند ، ایکاباگ در دورافتاده ترین نقطه ی کورناکوپیا ، در دره ای عمیق ، نفس می کشید ...
کتاب شروع خیلی خوبی داشت . مکان ها از همان ابتدا به خوبی توصیف شده بودند و کار خواننده برای ادامه دادن کتاب راحت تر شده بود . البته جی کی رولینگ در این کار مهارت بسیاری دارد . چیزی که در هری پاتر هم مشاهده می کنیم . او چیزی خلق کرده که وجود خارجی ندارد و داستانی فانتزی است . نه کشور کورناکوپیا ، نه شیرینی های خوشمزه اش و و نه شهر پنیر ها وجود ندارد ! اما آنقدر زیبا و خوب وصف شده بودند ، که من به عنوان خواننده می توانستم خودم را در مکان ها بگذارم و حتی حس ها را درک کنم . مثلا طعم شیرینی آرزوی بهشت ، گندم زار های شوویل ، ژامبون های بارونزتاون و همین طور بدبختی و اوضاع بد مارش لندزی ها .
علاوه بر مکان ، شخصیت پردازی های داستان هم خیلی خوب بود و از بهترین ها بود . نویسنده فقط به خصوصیات ظاهری افراد بسنده نکرده بود و هم ظاهر و هم باطن را خیلی دقیق و جزیی برای خواننده ترسیم کرده بود . مثلا موهای طلایی و سبیل های تاب خورده شاه فرد و سخاوتمندی او ، موهای سیاه و چهره ی زیبا بانو اسلاندا و باهوش بودنش ، لاغری اسپیتلورث و حیله گری اش و...
حتی احساساتشان هم خیلی خوب منتقل می شد . من به شخصه تمام مدتی که اسپیتلورث مشغول حیله گری هایش بود و افراد زیادی را در این راه قربانی می کرد ، خیلی حرص می خوردم و دوست داشتم ببینم عاقبت این کار هایش چه می شود و آیا دستش برای فرد رو می شود ؟ یا همین طور دیزی وقتی مادرش را از دست داد .
اما با این وجود این جزییات همیشه نکته ی مثبتی به شمار نمی آید . گاهی اوقات افراط در این کار ، باعث کسل شدن خواننده می شود که اتفاقا در این کتاب هم ما شاهد چنین چیزی بودیم . برخی اوقات نویسنده اتفاقاتی بی اهمیت و توصیف های بیش از حدی از مکان ها کرده بود . مثلا زمانی که برت در جرجوم بود ، قهوه خانه و توصیفش حدودا 2-3 صفحه شده بود و اتفاق خیلی مهمی هم نمی افتاد . یا مثلا زمانی که بیمیش مرد و فرد و لشگرش بر می گشتند ، بهتر بود جزییات توقف هایشان در شهر ها بیان نمی شد .
از خصوصیات باطنی که بگذریم ، در مورد ظاهر کتاب حرف می زنیم . من همیشه معتقدم پرتقال یکی از بهترین طراحی جلد ها را در بین نشر ها دارد . این بار هم همین طور بود و طراحی جلد شامل رنگ های زیبا و عکس از چیزهایی که مربوط به داستان بودند ، بود . مثلا تبر ، کیک ، آتش و... که این نکته ی جالبی به شمار می آمد .
علاوه بر این ، نقاشی های کشیده شده توسط کودکانی که در مسابقه ی ایکاباگ شرکت کرده بودند ، جالب توجه بود و برای من به شخصه خیلی جذاب بود . در کنار جذابیت ، در برخی قسمت ها تصور ما از موقعیت ها و اشخاص را ، تکمیل می کرد .
اما در مورد اسم کتاب ، نکته ای که درباره ی هری پاتر هم صدق می کرد را دارم . خانم رولینگ معمولا ساده ترین حالت نام گذاری یعنی همان کلیت داستان یا نام شخصیت ها می گذارند . شاید می شد از اسم های خلاقانه تر و به دور از کلیشه ی نام شخصیت هم استفاده کرد تا جذابیتش بیشتر شود .
اما به طور کلی کتاب خیلی خوبی بود و در کنار اینکه داستانی فانتزی و تخیلی بود ، اما مفاهیم عمیقی هم منتقل می کرد . مثلا همین شخصیت اسپیتلورث ؛ پر از حسادت ، حیله گری و خصوصیات منفی بود . همین که سخت زندگی می کرد و همه ی حواسش به این بود که دروغ هایی که گفته و نقشه هایی که کشیده خراب نشود و عاقبتی که دچار شد ، جالب و آموزنده بود . جملات نهایی کتاب هم الهام بخش و زیبا بودند و نتیجه ی داستان را به نحوی زیبا بیان می کردند .
« شاید وقتی تغییری در ما رخ می دهد و بهتر یا بدتر می شویم ، نوعی از زاریدن را تجربه می کنیم . تنها چیزی که می دانم این است که کشور ها ، مثل ایکاباگ ها ، می توانند با مهربانی آرام بگیرند ...»
      
7

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.