دل آرا صادقی

تاریخ عضویت:

شهریور 1403

دل آرا صادقی

@delara65

27 دنبال شده

29 دنبال کننده

                من دل آرا هستم یه دانش اموز عاشق کتاب و نوشتن ! 
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        محشر بود ! 
این داستان راجع به مگی که مامان باباش یک بچه نوزاد رو به سرپرستی موقت می گیرن به اسم ایزی .  مگی کلا عادت داره از هر کاری که می کنه یک چیزی برداره و نگه داره و توی جعبه هاش بگذاره تا هیچوقت خاطره اون اتفاق رو فراموش نکنه ولی این اتفاق وقتی شدید می شه که سال پیش مامانبزرگ مگی بیماری مغزی می گیره و فراموشی می گیره و مگی رو فراموش می کنه و  چند ماه بعد هم فوت می کنه و حالا مگی چند برابر ترس از یاد بردن داره و هروقت هرکس به جعبه هایی که دور تا دور اتاقش مخفی ان نزدیک می شه خیلی عصبانی می شه .
 مگی برای اینکه می ترسه ایزی از یادش بره شروع می کنه یک سری وسایلش رو می زاره توی جعبه هاش و یک روز که مامان و ایزی داشتن می رفتن بیرون اتفاقی مامان با این جعبه ها برخورد می کنه !  و حالا ایزی رو می برن پیش روانشناس تا بتونه وسایلش رو بندازه دور و تو این راه ایزی خیلی اتفاق ها براش می افته . 

بنظرم خیلی تاثیر گذار و قشنگ بود و من خودم به شخصه خیلی باهاش ارتباط گرفتم چون منم دوست دارم همیشه از وسایل یا کارای مهمی که می کنم یه چیز هاییشو نگه دارم ( ولی نه مثل مگی 🫠😂) و حتما حتما حتما بهتون پیشنهادش می کنم !
      

23

        قبل ار خوندنش فکر می کردم کتاب مسخره یه ( از خوندن خلاصه پشت جلدش ) و تا فصل اول رو با همین فرضیه پیش رفتم اما اروم اروم دیدم که نه ! اتفاقا خیلی خوبه !
این کتاب راجب سرزمینی به نام کورنوکوپیاست که یه زمانی خیلی خوب بوده و همه توش خوشحال و توی ثروت زندگی می کردن . هر چند وقت یک بار هم یک مراسمی بوده که مردم با شاه حرف می زدن . شاه به خیاط قصر که خیلی مریض احوال بوده دستور می ده لباسی براش بدوزه تا توی مراسم بپوشه . این خیاط که مامان دختری به اسم دیزی و همسر نجار قلعه اقای داوتیل بوده با اون حال بد شروع به دوختن می کنه ( از اینجا به بعد ممکنه براتون اسپویل شه ) 

و در اخر وقتی روی زمین خونه اش افتاده بوده و یاقوت دکمه اخر لباس شاه دستش بوده پیداش می کنن و می فهمن مرده . دیزی که اون موقع ۸ سالش بوده از شاه به شدت بدش می یاد و توی حیاط قصر با دوست صمیمیش برت دعواش می شه چون برت می گفت شاه خوبه و دیزی مخالف این بود . وقتی شاه می فهمه که دیزی به او گفته سنگ دل و گستاخ خیلی عصبانی و ناراحت می شه و وقتی چوپانی پیشش راجب افسانه ی قدیمی شهر ایکه باگ که هیولایی بزرگ که کنار باتلاق زندگی می کنه می گه که سگش رو خورده و شاه چون نمی خواست سنگ دل و گستاخ باشه راهی می شه که ایکه باگ رو پیدا کنه و بکشه  . بابای برت سرلشکر بیمش هم به این جنک می ره . وقتی به باتلاق می رسن همه جا رو مه می گیرد و شاه توی باتلاق می یفته و تنها کسی که نگرانش بود سرلشکر بیمش بود. وقتی سرلشکر بیمش به دنبال شاه است یک دفعه فلاپون ( دوست صمیمی شاه ) فکر می کند او ایکه باگ هست و بهش شلیک می کند ! و اسپیلت ورث ( دوست صمیمی شاه و به زودی مشاور ارشد شاه ) مجبور است برای لاپوشونی دروغ بگوید و دروغ بگوید و دروغ بگوید . و کل کشور باور به وجود ایکه باگ می کند و کشور با مالیتای که برای دفاع از ایکه باگ باید بدزدن هر روز فقیر و فقیر و فقیر تر می شود . و اسپیلت ورث با حیله گری افراد بیشتری را می کشد و می گوید ایکه باگ کشته است ! 
پدر دیزی رو به سیاه چال به علت خیانت به شاه می برن و دیزی رو به پرورشگاهی می فرستن و مادر برت رو هم به همون علت خیانت به شاه و شک کردن به وجود ایکه باگ به سیاه چال می فرستن و برت فرار می کند . 
اما در اخر دیزی و برت که هردو کسی رو از دست دادن بعد از مدت ها حرف نزدن هم رو پیدا می کنن و ...
خلاصه که خیلییی باحاله حتما بخونین ! 
من که سرش کلی حرص خوردم *-*
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.