بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

هزارتوی پن

هزارتوی پن

گی یرمو دل تورو و 5 نفر دیگر
4.2
25 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

50

خواهم خواند

59

سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشین‌ها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند.نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت می‌شد سوار ماشین بودند،از هر آنچه اوفلیا می‌شناخت دورتر و دورتر می‌شدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بی‌پایان پیش می‌رفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازه‌ی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا می‌زد «گرگ» و دلش نمی‌خواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا می‌کردند.