یادداشت زهرا سادات گوهری

بسم الله ا
        بسم الله الرحمن الرحیم 

هزارتوی پن را با انتظار نسبتا کمی شروع کردم، زیرا می‌دانستم از روی فیلمی به همین نام نگاشته و اقتباس شده و به عنوان کتابی که با توقع کم آغاز کردم، بسیار سطح بالاتر بود.
 
داستان در بحبوحه‌ی جنگ داخلی اسپانیا رخ می‌دهد. دختری به نام اوفلیا، همراه مادر باردارش، و همراه مردی که مجبور است پدر خطابش کند-در حالی که برای اوفلیا نمادی از گرگ در داستان‌هاست- و سربازان این مرد(این مرد یعنی ویدال، یک فرمانده است) به مکانی در میان جنگل و کنار آسیابی قدیمی نقل مکان می‌کنند. زیرا ویدال به دنبال شورشی‌هاییست که در جنگل پنهان شده‌اند. از آن طرف، شخصیت‌های مهم‌ دیگری هم داریم. مرسدس، خائن و برادر شورشی‌ای که در قالب یک خدمتکار در آن خانه‌ی کنار آسیاب حضور دارد، دکتر فری‌یِرا، مردی خوش‌قلب اما کمک‌کننده به شورشی‌ها که باز هم در حال خیانت به ویدال است، فان که یک موجود جادویی و داناست، و حتی خود ویدال، مردی خشک، ترسناک، وحشت‌آور، مغرور و به دنبال شورشی‌ها. اوفلیا که عاشق داستان‌های پریان است.

داستان از آن داستان‌هایی‌ست که اگر کودکی‌تان به خواندن قصه‌های پریان گذشته باشد و عاشق افسانه‌ها، پری‌ها، جنگل‌ها، و در یک کلام جادو باشید؛ شما را از همان خطوط آغازین غرق خود می‌کند. همان اتفاقی که برای من افتاد. اما هرچه صفحات جلوتر می‌روند و شما بیشتر می‌خوانید، بیشتر متوجه این مسئله می‌شوید که این کتاب چندان هم به قصه‌های پریان شباهت ندارد. بلکه دنیایی تاریک و ترسناک را دربرگرفته! هرچه کتاب جلوتر می‌رود، خشونت آن هم بیشتر می‌شود،‌ و این برای من که بیشتر کتاب‌های کورنلیا فونکه را خوانده‌ام، بسیار عجیب بود، بسیار عجیب. زیرا اگر کورنلیا فونکه و قلمش را بشناسید، می‌دانید که حتی با وجود اتفاقات تلخ داستان، پرتوهای نور امید را می‌توان میان داستان‌هایش دید و همه چیز به کام شما پیش می‌رود و داستان‌هایش معمولا ساده پیش می‌روند و چندان خطرناک نیستند!!
اما عجیب بود که کورنلیا فونکه توانسته همچین داستانی را چنین بر کاغذ بیاورد.. البته این کتاب از فیلم اقتباس شده، ولی با این حال حتی قلم نویسنده هم تغییر کرده بود! اینکه فونکه توانست چنین قلم خود و احساسی که بعد از خواندن آن به خواننده دست می‌دهد را تغییر دهد، به من نشان داد که واقعا اشتباه فکر نمی‌کرده‌ام و فونکه یکی از بهترین نویسنده‌هایی‌ست که تا به حال کتاب‌هایش را خوانده‌ام. 
هرچه کتاب به پایانش نزدیک‌تر می‌شد، حس می‌کردم چیزی روی قفسه‌ی سینه‌ام فشار می‌آورد و مجبورم می‌کند دیگر ادامه ندهم. زیرا اتفاقاتی به وقوع می‌پیوستند که نه تنها ربطی به قصه‌های پریان نداشتند، بلکه در تضاد با آنها بودند. گویی رنگ‌های درخشان و زیبای ابتدای کتاب کمرنگ شده و جای خودشان را به تاریکی داده بودند. به خلاء، به ناامیدی که هیچ گاه تمام نمی‌شود.
شخصیت‌پردازی کتاب به شدت قوی و عالی بود، دقیقا احساسات آنها را مانند احساس آدم‌های واقعی درک می‌کردم. گویی آنها چند شخصیت عادی نبودند و انسان‌هایی بودند که در کتاب زندانی شده‌اند تا نقش خود را در آن ایفا کنند. از مردی سنگدل همانند ویدال گرفته تا دخترکی معصوم مانند اوفلیا، انگیزه‌هایشان، ترس‌هایشان، و احساساتشان را می‌شد درک کرد.

داستان‌هایی که ابتدای بعضی از بخش‌ها می‌آمدند خواندنی و جالب بودند، اما به پایان کتاب که رسیدند، مرا به شدت گیج کردند. از ابتدای کتاب هر داستان را که می‌خواندم ربط آن را با داستان اصلی متوجه می‌شدم، ولی یکی از آنها، یعنی داستان گارسیس، از نظرم اضافی بود و مرا به شدت گیج کرد. اگر گارسیس تبدیل به قورباغه شده و اوفلیا نابودش کرده بود، پس چگونه در ابتدای کتاب هم حضور داشت و با ویدال گفت و گو می‌کرد؟ این برایم ناپیدا ماند. و اگر ساحره آنقدر داستان دور و درازی داشت، چگونه گارسیس او را کشته بود؟ این‌ها معماهایی بودند که برایم باقی ماندند.
ولی در کل این کتاب را دوست داشتم و دیدن فیلم آن هم در اولویتم است.
      
181

15

(0/1000)

نظرات

سلام 
چرا اسم دل تورو هم روی جلد هست؟
من بعداز پینوکیو دل تورو دیگه دلم باهاش صاف نیست!
1

1

سلام 
این کتاب در اصل از روی یه فیلم اقتباس شده که کارگردانش همین آقای دل تورو بوده.
چرا؟ من پینوکیو رو ندیدم کامل‌ ولی به نظر جالب میومد. خیلی توی پینوکیو تغییر ایجاد کرده؟ 

0