یادداشت Zahra

Zahra

Zahra

1403/12/7

        اوایل کتاب با خودم فکر می‌کردم که این کتاب کجاش فانتزی سیاهه؟ این که دنیای بوسیدنی و نرمی داره! غرق شده بودم تو تصورات افلیا از دنیا. منم مثل اون همه‌چیز رو قشنگ می‌دیدم. صدای درخت‌ها، صدای باد و صدای آسیاب رو می‌شنیدم. حشره‌هارو پری می‌دیدم و طبیعت رو زنده‌تر از هرچه که هست تو ذهنم تصور می‌کردم. اما رفته رفته همه چیز سیاه شد. به جایی رسیدیم که منم همراه افلیا گفتم واقعا جادو وجود نداره! فقط مرگه. جنگ حتی خیالات و رویاهای مارو نابود می‌کنه و افلیا هم قربانی جنگ بود. افلیا تنها بود و مجبور بود که به جادو و دنیای کتاب‌هاش پناه ببره و ما هم همراهش این تنهایی رو حس می‌کردیم و هیچکدوممون نمی‌خوایم باور کنیم که انتهای این قصه تلخ بوده و نمی‌خوایم باور کنیم افلیا تنها به کام مرگ رفت و فرصت نجات خودش توسط مرسدس رو از دست داد. ما هم تو دنیای افلیا غرق شدیم و می‌خوایم به خودمون بقبولونیم که افلیا برادرش رو قربانی خواسته خودش نکرد. اون رو نجاتش داد و قهرمانانه آخرین ماموریت رو انجام داد و به دنیای زیرین و پیش پدر مادرش برگشت.
این تقابل خیال و واقعیت واقعا این کتاب رو جذاب کرده و چقدر قشنگ منطق داستانی حفظ شده بود! (از فیلم خیلی بیشتر دوستش داشتم)
      
348

26

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.