معرفی کتاب برچیدن کتابخانه ام: یک مرثیه و ده گریز اثر آلبرتو منگوئل مترجم نیما مهدی زاده اشرفی

برچیدن کتابخانه ام: یک مرثیه و ده گریز

برچیدن کتابخانه ام: یک مرثیه و ده گریز

آلبرتو منگوئل و 2 نفر دیگر
4.0
27 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

36

خواهم خواند

65

شابک
9786226731287
تعداد صفحات
152
تاریخ انتشار
1401/1/2

توضیحات

کتاب برچیدن کتابخانه ام: یک مرثیه و ده گریز، مترجم نیما مهدی زاده اشرفی.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به برچیدن کتابخانه ام: یک مرثیه و ده گریز

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به برچیدن کتابخانه ام: یک مرثیه و ده گریز

نمایش همه

پست‌های مرتبط به برچیدن کتابخانه ام: یک مرثیه و ده گریز

یادداشت‌ها

dream.m

dream.m

1404/4/22

          به یاد بورخس، چشم کتابخانه‌ های جهان:

کتابخانه را نمی‌شود جابه‌جا کرد، همان‌طور که حافظه را، همان‌طور که یک نام را، همان‌طور که رؤیا را. 
قفسه‌ها را شاید بشود باز کرد، کتاب‌ها را در کارتن‌ها چید، لیبل زد، شماره گذاشت، ولی کتابخانه فقط انباشتی از جلد و کاغذ نیست. کتابخانه طرحی‌ست از ذهن، کالبدی‌ست برای زبان، چیزی‌ست میان موزه و معبد، میان حافظه و امید.
آلبرتو مانگوئل این را می‌دانست، و با این‌همه، ناگزیر بود آن را برچیند. «برچیدن کتابخانه‌ام» اعتراف‌نامه‌ای‌ست که کسی با قلب ویران‌شده‌اش می‌نویسد؛ کسی که دیگر نه مکانی برای قرار دارد، نه واژه‌ای که در آن آسایش یابد.
چیزی بورخسی در سراسر این کتاب هست. نه فقط در ارجاعات، نه فقط در خاطره‌ پررنگی که مانگوئل از کتاب‌خواندن برای بورخس نقل می‌کند، بلکه در نگاه هستی‌شناسانه‌ای که به کتاب‌ها دارد؛ در این‌که چگونه کتابخانه نه ابزاری برای دانستن، بلکه سرزمینی‌ست برای گم‌شدن است. بورخس می‌گفت: «من همواره تصور می‌کردم بهشت باید به شکل کتابخانه‌ای باشد.» حال مانگوئل، به دلایلی بسیار زمینی‌تر، آن بهشت را ترک می‌کند. اما آن‌چه رخ می‌دهد، سقوط از بهشت نیست؛ بلکه نوعی تبعید درونی‌ست، ترک یک بدن کاغذی که سال‌ها در آن زیسته‌ای و حالا ناچار به بیرون‌رفتن از آنی، که دیگر برایش جایی در جهان وجود ندارد.
مانگوئل کتاب‌ها را از قفسه‌ها بیرون می‌آوَرَد، اما در واقع دارد قطعاتی از گذشته‌اش را ورق می‌زند. هر کتاب نه فقط نشانی از یک دوره یا اندیشه، بلکه بخشی از خود اوست؛ بخشی از مردی که در چندین زبان زندگی کرده، در چندین کشور ریشه دوانده و در هیچ‌کدام نمانده است. برچیدن کتابخانه‌ام در سطح ظاهر، تأملی است بر کتاب‌ها و نقش آن‌ها در زندگی انسان، اما در عمق، بازخوانی‌ای‌ ست از واژه‌ بی‌قرار خانه. 
کتابخانه برای مانگوئل چیزی‌ست میان وطن و تن، و حالا که باید آن را ترک کند، نوعی پوست‌اندازی دردناک را تجربه می‌کند؛ یک خودکشی معنوی که در آن، چیزی از او می‌میرد تا باقی بتواند در جهانی نامهربان دوام بیاورد.
و آیا بورخس، آن نابینای بیناتر از همه، پیش‌بینی نکرده بود که کتابخانه‌ها ما را هم خواهند بلعید؟ که واژه‌ها، سرانجام، با ما همان خواهند کرد که ما با آن‌ها می‌کنیم؟ 
مانگوئل در این کتاب نه همچون یک روشنفکر، بلکه همچون یک سوگوار سخن می‌گوید. سوگوار عشق و تعادلی که دیگر وجود ندارد. سوگوار درختی که شاخه‌هایش جلد کتاب بود و ریشه‌هایش حافظه و عاطفه.
«برچیدن کتابخانه‌ام» کتابی نیست برای آموختن، بلکه کتابی‌ست برای از دست دادن. کتابی که به ما می‌آموزد چگونه از دست بدهیم، بی‌آن‌که فراموش کنیم. چگونه از جایی که نبودنش را تاب نمی‌آوریم، دل بکنیم و در عین حال در آن بمانیم؛ در ذهن، در کلمه، در خراش‌هایی که بر دل می‌مانند.
شاید مانگوئل هم، مثل بورخس، می‌داند که جهان چیزی جز شبکه‌ای از استعاره‌ها نیست؛ و کتابخانه، پیچیده‌ترین و انسانی‌ترینِ آن‌هاست.
        

0

کتابی با ه
          کتابی با هزار و یک عنوان!

1- سریع می‌روم سرِ اصل مطلب. نویسنده‌ی 70ساله‌ای که بالغ بر 35هزار جلد کتاب در کتابخانه‌ی شخصی خود دارد، سعی کرده است به تبعیت از متفکرِ مکتب فرانکفورتیِ معروف، والتر بنیامین، گریزهای کتابی ماحصل از  جمع‌آوری، برچیدن، کتابخانه‌ی شخصی‌اش را با ما به اشتراک بگذارد. فقدانِ بزرگ، کار بزرگ؛ از عشقِ این بشر به کتاب همین بس که با برچیدنِ کتابخانه‌اش غمی بزرگ را تجربه کرد که نتیجه‌ی آن این نوشته‌ی مجذوب‌کننده بوده است.
گریزهای متکثر و نامنسجمِ کتاب، عوضِ سردرگمی، خیال و تمرکزِ خواننده را تحریک می‌کند. باید متمرکز بود تا بتوان از میان این گریزهای جهنده، ایده‌ها و لطایفِ متن را درک کرد. واقعا برای کسی که کتابخوانی و کتابخانه‌اش چیزی فراتر از تجربه‌ای و مکانی عادی باشد و بتواند لحظاتِ کتابی‌اش را جزوِ ذاتیاتش! برشمارد یا بتواند با خواندن، معنای واژه-مفهومِ غرقگی را درک کند، خواندن این گریزهای نابهنگام قندِ مکرر است.(این وسط یه چیزی برای خودم بنویسم. از لحاظِ لغوی به پیسی خورده‌ام. شاید ضروری باشد اندکی متنِ تالیفیِ ادبیِ فارسی بخوانم. از چوبک گرفته تا بیهقی، هرکدام که شد؛ حتی دولت‌آبادی.)
از این کتاب زیاد می‌توان نوشت، چون از هر دری سخن گفته است، و خوب هم سخن گفته است؛ کتابی با هزار و یک عنوان.
در ضمن، ترجمۀ کتاب هم خوب بود واقعا.

2- البته مطالعه‌ی این کتاب زمان دارد. یعنی به هرکسی نمی‌توان آن را معرفی کرد. البته هرکسی می‌تواند این کتاب را بخواند و قطعا فرازهای مختصِ خود را یافت می‌خواهد کرد، اما اگر با ادبیات دمخور باشی، و بتوانی تلمیح‌های بی‌شمار کتاب و کنایه‌هایش را بفهمی، عِیش‌ات کوک خواهد شد. برای خودِ من شاید زود بود خواندن این کتاب. البته بعید است در آینده هم با چیزی فراتر از 50درصد ارجاعاتِ کتاب رابطه‌ی پیشینی داشته باشم، اما لااقل بیشتر در جهانِ ادبیات غرقه خواهم بود و این فقره باعث می‌شود بهتر بتوانم جهانِ ناپیوسته کتاب را دوست بدارم. چند فقره از ارجاع‌های کتاب، مثلِ داستانِ کتابخانه‌ی بابل بورخس و... را که از پیش از مطالعه می‌شناختم برایم بسیار عزیزتر بود تا مابقی گوشۀ چشم‌های کتاب. 
باید کلاسیک خواند. ما محکوم به کلاسیک‌خوانی ایم.

3- نویسنده به نوعی، اجرِ عشقِ خود را در دنیا دید و حَسبِ ظاهر، خسر الدنیا نشد و به مرادِ مطلوبِ خود رسید؛ ریاست کتابخانۀ ملیِ آرژانتین با چیزی «مابینِ سه تا پنج میلیون» کتاب. برای من، شعارهای مانگل باور پذیر بود. شعارهایی که برای کتابخانه‌ها وظایفِ مدنی بر می‌شمارد. شعارهایی که ردِ شخصیتِ کتابخوانِ نویسنده در آن پرواضح است. مثلا، برای ترویجِ کتاب‌خوانی شاید «جوایز نقدی» چندان راه‌گشا نباشد، بلکه همان‌طور که تجربه کرده‌ایم معرفی‌های سینه به سینه یا مرورهای مشفقانه و از ته‌دل است که می‌تواند موثر و واقعی، جهانِ کتاب‌خوان‌ها را   گسترش دهد. برای همین بود که کتاب‌باز گرفت؛ دیوانه‌های کتاب می‌دانند چگونه این ویروس را منتشر کنند. (البته عاقبتِ این ریاست را نمی‌دانم، شاید آلبرتوِ قصه‌ی ما چندان هم توفیق نیابد در پستِ ریاستیِ خود، چون لزوما هر کتاب‌خوانِ حرفه‌ای کتابدارِ متخصص یا رئیسی کاربلد نمی‌شود.)
البته یافتنِ شخصیِ کتاب‌ها، پیگیری کارهای یک نویسندۀ بخصوص و «کتاب‌های ناگهانی» هم از دیگر مسیرهای مشهور است که توسط عده‌ای لیست شده است! (نیازمندِ تکمیل منابع)
شاید کمی بی‌ربط باشد اما جا دارد اینجا از چند نفر که می‌شناسم که تلاش کرده اند برخی مخازنِ کتابیِ ایران، سروسامان بگیرند، نام ببرم. یکی ایرج افشار که اصلا در حکمِ پدرِ مخزن‌ها و کتابخانه‌ها در ایران است. هرگاه به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران می‌روم یادی از این بزرگ‌مرد در ذهنم پیدا می‌شود. نفر دوم رسول جعفریان که تلاش‌های او در نوسازیِ کتابخانۀ مجلس را در حدیثِ دیگران شنیده‌ام. نفر سوم هم سید کاظم موسوی بجنوردی که دایرة المعارف بزرگ اسلامی را از صدقه سرِ سماجتِ او داریم. خلاصه این سه نفر پاسبانِ حافظۀ مکتوب این سرزمین بوده اند؛ به قولی پاسبانِ مرزهای فرهنگی این کهن‌بوم. البته این سیاهه‌ی سه نفری کسانی‌ اند که من خوب می‌شناسمشان و بانیانِ حفظِ آثارِ مکتوبِ فارسی قطعا منحصر در این لیست نیست. اگه تا اینجای متن خوانده اید و حال داشتید تو کامنت‌ها می‌تونیم در مورد دیگر این حافظه‌بانان حرف بزنیم. فقط معرفی‌اش بر گردۀ شما.

4- متاسفانۀ این کتاب من را وسوسه کرد یک دور کتابخانه‌ام را بر هم بزنم و اندکی «گریز بنویسم». البته اصلا زمانش نشده است. هنوز نرسیده؛ خلاصه کوتاه قد ام. پس نمی‌نویسم. اگر یادم بماند شاید سال‌ها بعدتر. شاید باید به کشف و شهود، حالِ نوشتنِ این نوع متون هویدا شوند، پس صرفا می‌توانم منتظر بمانم؛ شاید هیچ‌وقت نشد، حیف!
در ضمن امان از حافظه‌ی فراموشکار، قول داده بودم یک نقل قولِ جذاب از کتاب را بنویسم که کلا یادم رفت چی بود و کجای کتاب بود.

بر اساس سنت، یادداشتهای حینِ مطالعه:
{تا صفحۀ 30}
انقدر شروعِ کتاب  روان و دلچسب بود که اگر خودداری نکنم به طرفة‌العینی تمام می‌شود.
باید بر نفس اماره قدم بگذارم تا جرعه جرعه بنوشم این نوشته را.
حریص شدم اون یکی کتابِ این نویسنده که ترجمان منتشر کرده است را نیز بخوانم. اصلا اولِ کار، آن کتاب را دیده بودم و مجذوب ایده و تک‌گزاره‌هایش شده بودم؛ تا اینکه کرمِ فراموشی در ذهنم پیچید و دیگه سراغش نرفتم تا امروز که توی کتاب‌فروشیِ انتشارات مولی، دستم به ناگهان این کتاب(برچیدن کتابخانه‌ام) را گرفت و خریدمش.

{تا صفحۀ 73}
[...]
گریزِ پنجم، مربوط به کتابخانه‌ی افسانه‌ای اسکندریه بود و حسرتِ کتاب‌های سوخته و نابود شده در آن کتابخانه. این برای منی که به صورت دست‌ِ دوم و مختصری تاریخ کتابخانه‌سوزی‌های ایران و اسلام، به همراه لیستِ نسخ موجود در آن‌ها را خوانده‌ام این روایت بسیار تلخ و قابل‌‌درک بود.وا حسرتا! 

نقاشی:کتابخانۀ اسکندریه در آتش از هرمان گول Hermann Göl 1876
        

59

سامان

سامان

1403/11/1

          آلبرتو مانگال آرژانتینی که روزگاری در خدمت بورخس بوده و به علت ضعف بینایی بورخس، برای او کتاب می‌خوانده در این کتاب شرح عاشقانه ای از تجربیات خودش در حوزه کتاب و کتابداری و کتاب خوانی رو به مخاطب ارائه میده. او صاحب یک کتابخانه 35000 جلدی بوده و ضمن گفتن از زمانی که این کتابها رو جمع و بسته بندی می‌کنه، گریزهای متفاوتی به موضوعات گوناگون میزنه. کتاب پرحرفی است.از موضوعات مختلفی سخن به میان آمده و نویسنده اونها رو شیرین روایت کرده. متن خشکی نیست و دافعه ایجاد نمی‌کنه و موضوعات زیادش هم به نظرم مشکلی برای خواننده به وجود نمیاره. از کتاب ها و مسائل گوناگونی در کتاب صحبت میشه. هر گریز از کتاب از دو بخش تشکیل میشه.یکی موضوعی که در اون گریز نویسنده میخواد در موردش حرف بزنه و در قسمت دوم جستار، به کتابخانه عظیمش رجوع میکنه و بحث رو ادامه میده...جستارهایی ابتدایی رو بیشتر دوست داشتم.گفتن از این کتاب خیلی سخته، چون به نظرم با توجه به تعدد مسائلی که در موردشون حرف زده شده، صرفا باید تجربه کرد و خوند. هر مخاطبی با توجه به فراخور تجربیات و دانش و سابقه مطالعاتی که داره میتونه سهم و اندوخته خودش رو از این کتاب برداره.
        

26

emir hafez

emir hafez

6 روز پیش

          من یک گردآورنده کتاب هستم. قطعاً نه از آن حرفه‌ای ها و نه از آنهایی که کتاب نفیس و ارزشمند را از دیگر کتاب‌ها تشخیص می‌دهند. من کتاب‌هایی را دور خودم جمع کردم که فکر می‌کردم می‌توانند بر من و آنکه هستم و آنچه درباره زندگی می‌اندیشم تاثیر بگذارند. و به آرامی آنها واقعا من را ساختند و به هویت من بدل شدند. اولین کتابی که در نوجوانی برای خودم خریدم و آن شروعی شد به رفتن و وقت گذراندن در کتابفروشی را به یاد دارم. آن کتاب را هیچ وقت نخواندم، اما بعد از آن هم تعداد بسیار زیادی کتاب خریدم که هیچ وقت نخواندم و صادقانه می‌ترسم هیچ وقت نتوانم بخوانم. که این نشان می‌دهد من گردآورنده بهتری از خواننده آن‌ها هستم. 
به تدریج و در جریان بزرگ شدنم، یک کتابخانه ساختم از هیچ، که هر جزئی از آن نشانه و مدلول دوره‌ زمانی زندگیم است. اما بعدتر کتابخانه‌ام را ترک کردم. در یک شهر جدید باز یک کتابخانه کوچک سرپا کردم و احتمالاً در آینده این یکی را نیز ترک خواهم کرد. اما ترک کتابخانه برایم هیچ وقت ساده نبوده. مرسوم است که آدم مهاجر به چگونگی ترک عزیزان و نزدیکان‌اش و حتی مکان‌های خاصی مدام فکر کند. من اما به کتابخانه‌ام فکر می‌کنم، به انبوه کاغذ‌ها و جلدهایی که روزگاری لمسشان می‌کردم و آنها را توی قفسه ها جا می‌دادم، عمیقاً امید داشتم که توی آن نوشته‌ها چیزی مهم جا گیر شده که باید سر فرصت به آنها بپردازم. اما مهاجرت، مرگی زود رس است. یا لااقل آموزشی مقدماتی برای مرگ است. در نتیجه رابطه ام با کتاب‌ها عجیب شده، از خریدن کتاب‌ها حسی دوگانه دارم، از طرفی میل سیری ناپذیر به آرشیو کردن این کلمات نجات بخش را هنوز دارم و از طرفی دیگر چیزی به گنجینه‌ اضافه می‌کنم که می‌دانم ماندگاری برام ندارد. این هم یکجورهایی شبیه کل زندگی است، نه؟ انگار رهایی از آن کسی است که به چیزی وابسته نباشد، او آدمی است که هرگز نمی‌تواند به خاک سیاه‌اش نشاند، اما از طرفی هرگونه که بخواهی زیست کنی، از هر طرفی که بخواهی کمی و فقط اندکی مزه زندگی را مثل مزه مربای دست ساز مامان، بچشی، همزمان شروع می‌کنی به ریشه دواندن و وابسته شدن به چیزها و به کس‌ها. مانند آن روز که خبر دزد زدن به خانه‌ام را شنیدم و جانم یک دم فرو ریخت. به آرامی کلامی را با خودم تکرار کردم که مطمئنم جایی از کسی خواندمش ولی به هیچ وجه به یاد ندارم کی و کجا. «هرچقدر بیشتر کسب کنی، بیشتر عذاب خواهی کشید.» چرا که هرچقدر بیشتر کسب کنی بیشتر از دست می‌دهی. من هم مانند آلبرتو مانگل کتابخانه ام پناه و شناسه‌ام شده. چیزی شده که با خود من و تاریخی که از سر گذراندم گره خورده. اما همزمان مانند او یک کولی ام و در چیدن و برچیدن کتابخانه‌هایش و زندگی که زیستش کرده چیزی عمیقا تسلی بخش برایم داشت. چرا که رفتن و ماندن، ریشه داشتن و مهاجر بودن را باید همزمان باهم آموخت. مانند مانگل که از بورخس می‌آموزد که زندگینامه قطعی و نهایی نداشته باشد و زندگی اش از کتابخانه‌ای به کتابخانه‌ای دیگر تغییر می‌کند. اما مبنای این تغییر از همین وابستگی‌های کنونی ساخته می‌شود. گویی که رفتن از ماندنت تغذیه می‌کند و ماندنت از رفتنت.
 همواره چیزی از گذشته، چیزی در خوانده‌های از یاد رفته، از کتاب‌خانه‌های نابود شده و به تابوت‌های مقوایی سپرده شده در ما باقی خواهد ماند و همین انگیزه کافی نخواهد بود برای چیدن و برچیدن مداممان؟
        

42