یادداشت emir hafez
2 ساعت پیش
من یک گردآورنده کتاب هستم. قطعاً نه از آن حرفهای ها و نه از آنهایی که کتاب نفیس و ارزشمند را از دیگر کتابها تشخیص میدهند. من کتابهایی را دور خودم جمع کردم که فکر میکردم میتوانند بر من و آنکه هستم و آنچه درباره زندگی میاندیشم تاثیر بگذارند. و به آرامی آنها واقعا من را ساختند و به هویت من بدل شدند. اولین کتابی که در نوجوانی برای خودم خریدم و آن شروعی شد به رفتن و وقت گذراندن در کتابفروشی را به یاد دارم. آن کتاب را هیچ وقت نخواندم، اما بعد از آن هم تعداد بسیار زیادی کتاب خریدم که هیچ وقت نخواندم و صادقانه میترسم هیچ وقت نتوانم بخوانم. که این نشان میدهد من گردآورنده بهتری از خواننده آنها هستم. به تدریج و در جریان بزرگ شدنم، یک کتابخانه ساختم از هیچ، که هر جزئی از آن نشانه و مدلول دوره زمانی زندگیم است. اما بعدتر کتابخانهام را ترک کردم. در یک شهر جدید باز یک کتابخانه کوچک سرپا کردم و احتمالاً در آینده این یکی را نیز ترک خواهم کرد. اما ترک کتابخانه برایم هیچ وقت ساده نبوده. مرسوم است که آدم مهاجر به چگونگی ترک عزیزان و نزدیکاناش و حتی مکانهای خاصی مدام فکر کند. من اما به کتابخانهام فکر میکنم، به انبوه کاغذها و جلدهایی که روزگاری لمسشان میکردم و آنها را توی قفسه ها جا میدادم، عمیقاً امید داشتم که توی آن نوشتهها چیزی مهم جا گیر شده که باید سر فرصت به آنها بپردازم. اما مهاجرت، مرگی زود رس است. یا لااقل آموزشی مقدماتی برای مرگ است. در نتیجه رابطه ام با کتابها عجیب شده، از خریدن کتابها حسی دوگانه دارم، از طرفی میل سیری ناپذیر به آرشیو کردن این کلمات نجات بخش را هنوز دارم و از طرفی دیگر چیزی به گنجینه اضافه میکنم که میدانم ماندگاری برام ندارد. این هم یکجورهایی شبیه کل زندگی است، نه؟ انگار رهایی از آن کسی است که به چیزی وابسته نباشد، او آدمی است که هرگز نمیتواند به خاک سیاهاش نشاند، اما از طرفی هرگونه که بخواهی زیست کنی، از هر طرفی که بخواهی کمی و فقط اندکی مزه زندگی را مثل مزه مربای دست ساز مامان، بچشی، همزمان شروع میکنی به ریشه دواندن و وابسته شدن به چیزها و به کسها. مانند آن روز که خبر دزد زدن به خانهام را شنیدم و جانم یک دم فرو ریخت. به آرامی کلامی را با خودم تکرار کردم که مطمئنم جایی از کسی خواندمش ولی به هیچ وجه به یاد ندارم کی و کجا. «هرچقدر بیشتر کسب کنی، بیشتر عذاب خواهی کشید.» چرا که هرچقدر بیشتر کسب کنی بیشتر از دست میدهی. من هم مانند آلبرتو مانگل کتابخانه ام پناه و شناسهام شده. چیزی شده که با خود من و تاریخی که از سر گذراندم گره خورده. اما همزمان مانند او یک کولی ام و در چیدن و برچیدن کتابخانههایش و زندگی که زیستش کرده چیزی عمیقا تسلی بخش برایم داشت. چرا که رفتن و ماندن، ریشه داشتن و مهاجر بودن را باید همزمان باهم آموخت. مانند مانگل که از بورخس میآموزد که زندگینامه قطعی و نهایی نداشته باشد و زندگی اش از کتابخانهای به کتابخانهای دیگر تغییر میکند. اما مبنای این تغییر از همین وابستگیهای کنونی ساخته میشود. گویی که رفتن از ماندنت تغذیه میکند و ماندنت از رفتنت. همواره چیزی از گذشته، چیزی در خواندههای از یاد رفته، از کتابخانههای نابود شده و به تابوتهای مقوایی سپرده شده در ما باقی خواهد ماند و همین انگیزه کافی نخواهد بود برای چیدن و برچیدن مداممان؟
(0/1000)
روشان
3 ساعت پیش
1