ناتمامی

ناتمامی

ناتمامی

زهرا عبدی و 1 نفر دیگر
3.2
30 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

62

خواهم خواند

16

شابک
9786002294142
تعداد صفحات
256
تاریخ انتشار
1399/5/14

توضیحات

        
زهرا عبدی در دومین رمانش، ناتمامی، راوی یک ماجرای عجیب است. عبدی که پیش از این رمان روز حلزون را منتشر کرده و به نسبت بازخوردهای مثبتی گرفته است، برای نوشتن این رمان زمانی بیش تر صرف کرده است. رمان ناتمامی در یک فضای دانشگاهی شکل می گیرد، در تهران. محور رمان درباره ی ناپدید شدن عجیب و مرموز یک دختر دانشجوی جنوبی است. دختری که چند روز است «غیبش» زده و دوست و هم اتاقی اش پی یافتن او دست به هرکاری می زند...عبدی فضایی مملو از شک راز و سوظن ساخته که با انگاره های سایسی و تاریخی نیز گره می خورد و همچنین با گذشته ی قهرمان غایب رمان. او برای ساختن این فضا رو به قصه گویی می آورد، تند و بی فه، و مدام مخاطب را با اتفاق های تازه درباره ی این دختر گمشده که سری داغ هم داشته و شوری وافر مواجه می کند. آیا او را دزدیده اند؟ خودش خودش را گم کرده؟ مرده؟ و ده ها موقعیت دیگر که می توان نمود روایی آن ها را در این رمان جذاب به خوبی مشاهده کرد. زهرا عبدی در هر فصل خود پرده ای از این راز برمی دارد و با استفاده از فضاسازی و وارد کردن نام ها و آدم های تازه به ماجرای دختر گمشده هیجان دوچندانی می بخشد.

      

یادداشت‌ها

          ناتمامی نوشته زهرا عبدی توسط انتشارات چشمه منتشر شده است. مشکلات اجتماعی و تلخندهایی که هرروزه با آن روبه‌روییم، به قلم و نثری صریح و جسور برای ثبت نیازمند بودند. مسائلی که بر زبان نمی‌آیند اما به چشم، چرا. اتفاقاتی که هیچ‌کجا ثبت نیستند، اما درون ما جاری‌اند. ناتمامی زهرا عبدی با یک زندگی دانشجویی در میان هزاری دانشجوی هزاررنگ آغاز می‌پذیرد، نظام آموزش عالی را عریان به تصویر می‌کشد و ناکامی تلاش‌های بی‌دریغ را به ما یادآور می‌شود. این داستان بلند، از رنجٍ همیشه در حاشیه‌بودن تا رنج همیشه در نظاره ماندن روایت‌هایی دارد. دوگانگی‌هایی که در کش و قوس میان محرومیت و شهرت رخ می‌دهند و در دل، ترک‌هایی ریز برجای می‌گذارند. ترس‌هایی که میانه مسیر فرو می‌ریزند و خیال کشف را در تو زنده می‌کنند. خواه کشف یک راز سربه‌مهر باشد، یا کشف دوست ناپدید تو، یا... کشف باوری که در دل خود داریم و بر زبان نمی‌آوریم. 
ناتمامی شما را با چهره واقعی زندگی شهری امروز ایران آشنا می‌کند. چهره‌ای بسیار آشنا، اما مسکوت. چهره‌ای که همه‌ی ما یک نسخه از آن را درون خودمان حس می‌کنیم. این حس آشنا، ما را از ناتمامی آکنده و زندگی‌مان را ناتمام گذاشته است. برای تمام کردن این ناتمامی، نیاز به کلمه داریم. نیاز به شناختی که به زبان برسد. ناتمامی در این مسیر ما را همراهی می‌کند.
        

6

مهرنوش

مهرنوش

1400/11/9

        رمان برایم پرکشش بود و شخصیت‌ها در ذهنم خاموش نمی‌شدند. در برخی جاها، لحن گفتگوهای شخصیت‌های کولی داستان و یا پسرخاله راوی، لحن در نیامده بود. اما در کل به نظر من این کتاب، رمانی پخته با عناصر قصه‌گویی ‌ست اگرچه گاه درگیر کلیشه می‌شود و از جزییات جا می‌ماند.
تقابل دو تیپ ماجرا و مصلحت‌طلب در تمام رمان آشکار است. عناصری که در وجود راوی هم به آشتی نرسیده‌اند و در نهایت برسرش آوار می‌شوند و او را ناتمام می‌گذارند.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

          نظرم نسبت به كتاب خيلى تركيبيه. بعضى چيزاش خيلى خوب و بعضى چيزاش متوسط و بعضى خيلى بد بود. به صورت كلى اگه بخوام به آدما يه رمان فارسى معاصر خوب معرفى كنم اين كتاب به احتمال زياد جز انتخاب‌هام نيست. زبان نويسنده و تسلطش به زبان فارسى و بازى‌هاى زبانى‌ش خيلى برام دلنشين و حسادت‌برانگيز بود. دوست دارم منم بتونم يه روز به چنين توانايى‌اى در زبان برسم. تسلط نویسنده به ادبيات، متون كهن، تاريخ و حتى وضع اجتماعى سياسى فعلى ايران و به ويژه تهران و حالا بوشهر هم ارزشمند بود. قطعاً مشخص بود كه براى نوشته شدن اين رمان تحقيق و مطالعه‌ى گستره و عميقى صورت گرفته. اما شايد اين باعث ضعف کار هم شده. يه جاهايى احساس مى‌كردم انقدر كاراكتر با پیش‌زمینه‌ها و دغدغه‌هاى متفاوت ساخته شدن كه نويسنده خط روايى واحد داستان رو گم كرده و در تخيلاتش غرق شده و راهى جز ناتمام باقى گذاشتن ماجراها نداشته، نه اينكه مفهوم «ناتمامى» رو تونسته باشه درست منتقل كنه. حتى شخصيت‌ها حالا كمى به جز سولماز عمق ندارن. انگار يه برش ازشون رو مى‌بينى و حتى اون برش هم كافى نيست. شخصيت‌ها، روايت و ديالوگ‌ها تا عمق قلبت رسوخ نمى‌كنن و در سطح شعار و جمله‌هاى زيبا باقى مى‌مونن.
        

8

          .


داستان مهندسی‌شده، که همه اجزای عالمِ داستانی آن، در خدمت هدفی واحد باشند و همه هدف‌ها، ضرورتاً به هدف بزرگ رمان منتهی شوند، داستانی از اساس غیرفرهنگی است. داستانی که «تکنیک‌های هم‌بافت»ی را برای رساندن مخاطب به هدفی متعین کنار هم «بچیند»، یک محصول تولیدانبوه است. داستانِ مطلقاً مهندسی‌شده، نه فقط برای اثرگذاری، که برای رساندن مخاطب به نقطه‌ای خاص نوشته می‌شود. پر واضح است که یک داستان مهندسی شده، ما به ازاء بیرونی هم در تشکیلات قدرت سرمیاه داری ماشین وار دارد، هرچند نشود نشانه‌های ارتباط چنین مجموعه هایی را با متنِ نوشته شده پیدا کرد. داستانی بنیاداً غیرفرهنگی، عالَمی اقتصاد‌محور دارد، در همان عالم تولید و مصرف می‌شود؛ در عالمی کاملاً مهندسی‌شده.

به علت وابستگی به بازار و موضوعات مشخصی که بدان می‌پردازند، در جریانِ «ادبیات محض» حساس می‌شود چون خود را مستقل از هر نیرویی بیرون از ادبیات تعریف می‌کند. این ادبیات ژست ضدامنیتی دارد و حتی بالاتر از آن، خودش را مظهر آزادی ادبیات از هر گونه تحمیل بیرونی معرفی می‌کند. برای همین نوعی مصونیت در برابر نقدها پیدا می‌کند. آسیب‌پذیری‌اش در برابر پرسش ساختاری کم است چون به تکنیک‌های ساختارشکنانه نویسندگی مجهز است. اما واقعیت این است که بسیاری از همین نوع داستان‌ها نیز به صورتی کاملا مهندسی شده (و بر مبنای کنار هم چیدن تکنیک‌های نویسندگی) نوشته می‌شوند. این آثار که می‌توان «داستان آوانگارد مهندسی شده» نامیدشان، ماشینی‌ترین ساختار داستانی ممکن را دارند، چون حتی اعتراض و اراده معطوف به رهایی را هم با استفاده از تکنیک‌ها، «کنترل» می‌کنند. صورت‌های از پیش موجودی را به عنوان «کدهای شناخته‌شده داستان آوانگارد» به کار می‌گیرند تا در هر صحنه، مخاطب را نسبت به چیزهایی از پیش معین منزجر کنند و در نهایت، با ایجاد نفرت از عناصر یک طرح کلی، هدفی معین را پیش ببرند. اگر داستان‌های ژانری قدرت مهندسی کردن «موضوعات» را دارند، این داستان‌ها می‌توانند «مضمون‌های مهندسی شده» را به صورت روایت داستانی ساختارشکنانه‌ای درآورند. چنین داستان‌هایی حتی می‌توانند اسطوره‌ها را هم کنترل‌شده و کاملاً کددار روایت کنند. این داستان‌های جزءبه‌جزء مهندسی‌شده‌ی به ظاهر آوانگارد، مخاطبی را که به دنبال آزادی از هر گونه قید و سلطه است فریب می‌دهند و به صورت ربات‌های کدنویسی‌شده در می‌آورند که جز روایت سیاهِ هرچه می‌بیند و می‌شنود، داستان دیگری را قبول ندارد.

حیاط درخت سیب دارد و گلابی و آلبالو. این توصیف، زمینه‌سازی آن است که سولماز «ناتمامی» بگوید حالش از خانه به هم می‌خورد. نه ظرافتی در تعبیر و نه روایتی شخصی برای خاص کردن این احساس. همین طور زمخت و صریح، فقط به خاطر آنکه زهرا عبدی دلش خواسته مخاطب از آن خانه حالش به هم بخورد. مثل نشانه‌های مذهبی که مانند تیر توی صورت مخاطب می‌خورد. اذان حال راوی را به هم می‌زند. تمام سوالات احمقانه اساتید دانشگاه و انتظارات مزخرفشان از دانشجوها، اتفاقاً به درس عربی مربوط است. حراست دانشگاه و خوابگاه هم که راه به راه دارد تذکر می‌دهند تا مخاطب یادش نرود حکومت برای همه بپا گذاشته. ظلم‌هایی که در تاریخ به زنان شده، مثالش به صدر اسلام می‌رسد. برده‌داری در قوانین شرعی کنیز بررسی می‌شود. یعنی از این صریح‌تر راهی برای ایجاد انزجار از دین در داستان وجود نداشت؟ خیلی سخت است که بشود نویسنده چنین متنی را «داستان‌نویس» حساب کرد. 
همه چیز همین قدر صریح است و با کدهای مشخص. انگار برای ربات داستان نوشته، نه آدم: «وقتی از ترکیه برگشت خیلی امیدوار بود بتواند در دانشگاه، در همین لباسی که حالا این‌همه حاشیه دارد، مدل جدیدی از دین‌داری را نشان دهد. می‌خواست نشانه تفاوت باشد؛ نشانه همزیستی دین با همه چیز، حتی عناصر ضد خودش. فکر کرد زندگی در ترکیه یک تجربه موفق بود اما این سرزمین، این زن، خسته‌تر از آن بود که...» نویسنده داستان را پر از کد کرده تا آنهایی که به دنبال کدها هستند، یکی‌یکی بیایند جلو و به نتیجه آخر مد نظر مولف برسند. این است ارتباط نویسنده با خواننده مکانیکی. جز یک متن مکانیکی کدگذاری شده، چه چیزی می‌تواند با چنان خواننده‌ای ارتباط بگیرد؟ کدها مانند دکمه‌ای که چراغی از پیش تعبیه شده را روشن می‌کنند، ذهن مخاطب را در حوزه مشخصی واضح می‌کنند. برای چه؟ برای یأس از زندگی. این کدها باید هیولایی بسازند که مخاطبِ مکانیکی رمان از آن بترسد. مخاطبی که از ادبیات، فقط پزش را می‌خواهد، کاملاً مکانیکی برای اهداف از پیش تعیین شده، کدها را می‌خواند و در فرایند مبتذل کشف صوری‌شان خوشحال می‌شود. 
از همه بدتر یک مرد بی‌وزن مراقبی است که قرار است همه حفره‌های رمان را پر کند. تمام سوال‌های ما درباره شخصیت سولماز به او ارجاع می‌شود که نوعی رازآلودگی هم در او هست، اما در واقع هیچ رازی نیست. یک تکنیک ساده است برای انتقال پیام‌های لازمی که در آینده رمان به کار می‌آیند. برای این که خواننده نپرسد که حوادث رمان با چه منطقی اتفاق افتادند؟ یک مرد بی وزنی را گذاشته وسط رمان که حوادث را به هم وصل کند و نوعی پاسخ ماورایی به «چرا»ها بدهد. هر از گاهی هم این دختر می‌بیندش که مثلاً بشود بخشی از فرایند شخصیت‌پردازی و تکه‌ای از وجود او را به نمایش بگذارد. پیچ و مهره‌ای که قرار است بخشی از مضمون را به شخصیت سولماز وصل کند تا او هم بشود محل اتصال بقیه حوادث و شخصیت‌ها به او. یک شخصیت‌پردازی مکانیکی کامل، که به درد پر کردن حفره‌های اساسی پیرنگ می‌خورد و می‌تواند با زدن پلی ساده، همه فاصله‌های علت و معلولی را بپوشاند.  
 
مخاطب ادبیات به کجا رسیده با این ذائقه؟ باز پز بوف کور یک ربطی به ادبیات داشت، این یکی رسماً غرغرهای فرنگی کنیز حاجی باقر است. واقعاً چطور می‌توان برای این همه سر و صدایی که به اسم ادبیات و برای کارهای سیاسی انجام می‌شود، دل نسوزاند؟ «یعنی تو واقعا ناتمامی را نخوانده‌ای؟» دهان به دهان بچرخد و مخ‌ها را درگیر 250 صفحه بی‌ساختارِ ایدئولوژیک بکند تا ادبیات بازیچه قدرت بشود؟ باز دم آنهایی گرم که به توصیه دخترخاله یا همسایه، من پیش از تو یا دالان بهشت را می‌خوانند و لذت می‌برند. با خودشان رودبایستی ندارند. 10 صفحه جلو بروند و لذت نبرند از کتاب، پرتش می‌کنند کنار، هر کسی هم معرفی کرده باشدش، به درک. به عنوان خواننده رمان این قدر شخصیت پیش خودشان دارند که برای لذت بردن از متن، تحت تأثیر القائات دیگران نباشند. اما جماعتی پیدا شده‌اند چنان ازخودبیگانه، که یک کتابِ پر از ناله و نفرینِ بی شکل و فرمِ دم دستی نگاشته را می‌خوانند و به‌به می‌گویند و پزش را می‌دهند که «من خیلی خفنم که ناتمامی را خوانده‌ام.» تشبیهات تکراری و موتیف‌های کلیشه‌ای، برای یک حرف قدیمی دِمده که «زندگی در ایران جز سیاهی نیست و آن هم به خاطر ساختارهای پدرسالارانه دینی، به خصوص حکومت دینی است.» در هر صحنه هم تمام اجزا مصنوعی و باسمه‌ای و حتی گاهی فانتزی چنان کنار هم چیده شده اند تا همان صفحه تمام نشده، مخاطب بالفعل از جنایت‌های پدرسالاری دینی به درد بیاید و دلش به حال زن و دختر و وطنِ مظلومِ زندانی شده در این سیاهی، بسوزد. وای به حال ادبیاتی که پز روشنفکری‌اش از بوف کور رسیده به ناتمامی. بعید است این ادبیات تا مرگ ظاهری زمان چندانی داشته باشد. مرگ واقعی که اتفاق افتاده، نشانه اصلی‌اش هم انتشار ناتمامی است.
        

0

          "آدم‌ها تا وقتی خیلی نزدیک‌شان نشده‌ای، همانی هستند که تو از آن‌ها در ذهنت ساخته‌ای، امّا وقتی کمی نزدیک می‌شوی بیشتر خودشان می‌شوند و کمتر شبیه ذهنیت تواَند. شاید برای همین است که بعد از هر نزدیک شدنی، دوری لازم است؛ فرصتی برای بازسازی تصویری که از محبوب ساخته‌ای، تصویری که هرچه تلاش کنی با اصلش برابر نمی‌شود. برای همین شاید نزدیک شدن همیشه کراهت به‌دنبال دارد."
.
حینی که می‌خوندمش تو نظرم ۵ستاره بود ولی وقتی تمومش کردم شد ۴. پایانش همون چیزی بود که نویسنده داشت از زبان سولماز می‌گفت که دوست نداره همچین پایانی داشته باشن کتابا. و اینجا داشت اعتراف به انجام کاری میکرد که خودشم ازش بدش میاد و این خیلی جالب و شجاعانه بود. :>
این کتاب منو خیلی جذب کرد. جاهایی بود که هیچ‌جوره نمی‌تونستم زمین بگذارمش و همین نگرانم میکرد، نگران اتفاقی که تو پایان میفته، اینکه نویسنده می‌خواد چیکار کنه. قشنگ میگفت از ناتمامی‌ها، از حس تلخ و بلاتکلیفی که به آدم میده و حسی بود که بعد بستن کتاب دچارش شدم!
نوع روایت داستان و شیوه‌ی مطرح کردن حس‌ها و اتفاق‌ها عالی بود. جملاتی بود که واقعا بعد خوندنش هیجان‌زده میشدم از نوشتار جالبش و سریع برای خودم نگهش میداشتم.
داستانش تلخی‌هایی داشت ازجمله زندگی سخت و عجیب کولی‌ها، کودکان کار و تلخ‌تر از همه ناتمامی‌های زندگی.
دوست دارم باز تیکه‌هایی از متن کتاب بنویسم:
"هر آدمی بوی خودش را می‌دهد و عطر، از بین‌بردن تفاوت است."
.
"نقش بعضی‌ها انگار فقط نبودن است. نباشند تا بقیه راحت باشند از نبودن‌شان."
        

0

          [بیست‌وهفت از صد]

دوستی داشتم که هر غذایی من می‌خوردم برایش تند بود. هر بار قابلمه‌ام را می‌گذاشتم وسط، من نصف سمت خودم را تمام کرده بودم و او مانده بود توی قاشق اول که با قلپ‌قلپ دوغ و نوشابه فرو می‌داد و باز اشک از چشمش سرازیر می‌شد. در همزیستی با او، هربار که قرار بود همسفره باشیم و نباشیم، یا هربار که آشپزی کردم، سعی می‌کردم حس چشایی‌ام را هی تیزتر کنم ببینم این‌یکی می‌سوزاندش یا نه؟ این‌یکی هم تند است و من نمی‌فهمم؟
اکثر وقت‌ها هم تشخیص نمی‌دادم که با کدامش می‌سوزد و با کدامش نه. منِ بچه‌جنوبی انگار به حد مشخصی از فلفل مقاوم بودم و بدنم آن مقدار را به‌تسامح در نظر نمی‌گرفت.
ناتمامی را که خواندم، انگار من نشسته بودم جای آن دوستی که هی می‌سوخت و زهرا عبدی نشسته بود جای من. تندی‌ توصیف‌ها و کلمه‌ها را راحت به‌خوردم می‌داد و ککش نمی‌گزید که این‌همه توصیف بی‌مهابای بعضاً چرک، خواننده را آزار می‌دهد.
توصیف اگر ادویه باشد، ناتمامیِ زهراعبدی غذای پرادویه‌ای است که از نیمه‌به‌بعد دل آدم را می‌زند. انقدر که بعضی جاها با او می‌گفتم: می‌خوای توجهمو جلب کنی؟ می‌خوای چشم از کتاب بر ندارم؟ می‌خوای نویسنده‌بودنت رو بهم اثبات کنی؟ نه لطفاً این کارو نکن. 
خط اصلی قصه ولی اینطور نبود. کاراکتر لیان را من خیلی دوست داشتم و ظرافت شخصیتی راوی را هم. سوگواری پنهانش خوب درآمده بود و سیر قصه خسته‌ات نمی‌کرد.
بعد از ناتمامی خیلی به این فکر می‌کنم که چرا بعضی نویسنده‌های معاصر گیر می‌دهند به واژه‌های تندوتیز و صحنه‌های رکیک تا خود نشان بدهند. 
فعلاً همین. 

امتیاز: ٣ونیم از ۵.
        

22