یادداشت
1402/3/2
. داستان مهندسیشده، که همه اجزای عالمِ داستانی آن، در خدمت هدفی واحد باشند و همه هدفها، ضرورتاً به هدف بزرگ رمان منتهی شوند، داستانی از اساس غیرفرهنگی است. داستانی که «تکنیکهای همبافت»ی را برای رساندن مخاطب به هدفی متعین کنار هم «بچیند»، یک محصول تولیدانبوه است. داستانِ مطلقاً مهندسیشده، نه فقط برای اثرگذاری، که برای رساندن مخاطب به نقطهای خاص نوشته میشود. پر واضح است که یک داستان مهندسی شده، ما به ازاء بیرونی هم در تشکیلات قدرت سرمیاه داری ماشین وار دارد، هرچند نشود نشانههای ارتباط چنین مجموعه هایی را با متنِ نوشته شده پیدا کرد. داستانی بنیاداً غیرفرهنگی، عالَمی اقتصادمحور دارد، در همان عالم تولید و مصرف میشود؛ در عالمی کاملاً مهندسیشده. به علت وابستگی به بازار و موضوعات مشخصی که بدان میپردازند، در جریانِ «ادبیات محض» حساس میشود چون خود را مستقل از هر نیرویی بیرون از ادبیات تعریف میکند. این ادبیات ژست ضدامنیتی دارد و حتی بالاتر از آن، خودش را مظهر آزادی ادبیات از هر گونه تحمیل بیرونی معرفی میکند. برای همین نوعی مصونیت در برابر نقدها پیدا میکند. آسیبپذیریاش در برابر پرسش ساختاری کم است چون به تکنیکهای ساختارشکنانه نویسندگی مجهز است. اما واقعیت این است که بسیاری از همین نوع داستانها نیز به صورتی کاملا مهندسی شده (و بر مبنای کنار هم چیدن تکنیکهای نویسندگی) نوشته میشوند. این آثار که میتوان «داستان آوانگارد مهندسی شده» نامیدشان، ماشینیترین ساختار داستانی ممکن را دارند، چون حتی اعتراض و اراده معطوف به رهایی را هم با استفاده از تکنیکها، «کنترل» میکنند. صورتهای از پیش موجودی را به عنوان «کدهای شناختهشده داستان آوانگارد» به کار میگیرند تا در هر صحنه، مخاطب را نسبت به چیزهایی از پیش معین منزجر کنند و در نهایت، با ایجاد نفرت از عناصر یک طرح کلی، هدفی معین را پیش ببرند. اگر داستانهای ژانری قدرت مهندسی کردن «موضوعات» را دارند، این داستانها میتوانند «مضمونهای مهندسی شده» را به صورت روایت داستانی ساختارشکنانهای درآورند. چنین داستانهایی حتی میتوانند اسطورهها را هم کنترلشده و کاملاً کددار روایت کنند. این داستانهای جزءبهجزء مهندسیشدهی به ظاهر آوانگارد، مخاطبی را که به دنبال آزادی از هر گونه قید و سلطه است فریب میدهند و به صورت رباتهای کدنویسیشده در میآورند که جز روایت سیاهِ هرچه میبیند و میشنود، داستان دیگری را قبول ندارد. حیاط درخت سیب دارد و گلابی و آلبالو. این توصیف، زمینهسازی آن است که سولماز «ناتمامی» بگوید حالش از خانه به هم میخورد. نه ظرافتی در تعبیر و نه روایتی شخصی برای خاص کردن این احساس. همین طور زمخت و صریح، فقط به خاطر آنکه زهرا عبدی دلش خواسته مخاطب از آن خانه حالش به هم بخورد. مثل نشانههای مذهبی که مانند تیر توی صورت مخاطب میخورد. اذان حال راوی را به هم میزند. تمام سوالات احمقانه اساتید دانشگاه و انتظارات مزخرفشان از دانشجوها، اتفاقاً به درس عربی مربوط است. حراست دانشگاه و خوابگاه هم که راه به راه دارد تذکر میدهند تا مخاطب یادش نرود حکومت برای همه بپا گذاشته. ظلمهایی که در تاریخ به زنان شده، مثالش به صدر اسلام میرسد. بردهداری در قوانین شرعی کنیز بررسی میشود. یعنی از این صریحتر راهی برای ایجاد انزجار از دین در داستان وجود نداشت؟ خیلی سخت است که بشود نویسنده چنین متنی را «داستاننویس» حساب کرد. همه چیز همین قدر صریح است و با کدهای مشخص. انگار برای ربات داستان نوشته، نه آدم: «وقتی از ترکیه برگشت خیلی امیدوار بود بتواند در دانشگاه، در همین لباسی که حالا اینهمه حاشیه دارد، مدل جدیدی از دینداری را نشان دهد. میخواست نشانه تفاوت باشد؛ نشانه همزیستی دین با همه چیز، حتی عناصر ضد خودش. فکر کرد زندگی در ترکیه یک تجربه موفق بود اما این سرزمین، این زن، خستهتر از آن بود که...» نویسنده داستان را پر از کد کرده تا آنهایی که به دنبال کدها هستند، یکییکی بیایند جلو و به نتیجه آخر مد نظر مولف برسند. این است ارتباط نویسنده با خواننده مکانیکی. جز یک متن مکانیکی کدگذاری شده، چه چیزی میتواند با چنان خوانندهای ارتباط بگیرد؟ کدها مانند دکمهای که چراغی از پیش تعبیه شده را روشن میکنند، ذهن مخاطب را در حوزه مشخصی واضح میکنند. برای چه؟ برای یأس از زندگی. این کدها باید هیولایی بسازند که مخاطبِ مکانیکی رمان از آن بترسد. مخاطبی که از ادبیات، فقط پزش را میخواهد، کاملاً مکانیکی برای اهداف از پیش تعیین شده، کدها را میخواند و در فرایند مبتذل کشف صوریشان خوشحال میشود. از همه بدتر یک مرد بیوزن مراقبی است که قرار است همه حفرههای رمان را پر کند. تمام سوالهای ما درباره شخصیت سولماز به او ارجاع میشود که نوعی رازآلودگی هم در او هست، اما در واقع هیچ رازی نیست. یک تکنیک ساده است برای انتقال پیامهای لازمی که در آینده رمان به کار میآیند. برای این که خواننده نپرسد که حوادث رمان با چه منطقی اتفاق افتادند؟ یک مرد بی وزنی را گذاشته وسط رمان که حوادث را به هم وصل کند و نوعی پاسخ ماورایی به «چرا»ها بدهد. هر از گاهی هم این دختر میبیندش که مثلاً بشود بخشی از فرایند شخصیتپردازی و تکهای از وجود او را به نمایش بگذارد. پیچ و مهرهای که قرار است بخشی از مضمون را به شخصیت سولماز وصل کند تا او هم بشود محل اتصال بقیه حوادث و شخصیتها به او. یک شخصیتپردازی مکانیکی کامل، که به درد پر کردن حفرههای اساسی پیرنگ میخورد و میتواند با زدن پلی ساده، همه فاصلههای علت و معلولی را بپوشاند. مخاطب ادبیات به کجا رسیده با این ذائقه؟ باز پز بوف کور یک ربطی به ادبیات داشت، این یکی رسماً غرغرهای فرنگی کنیز حاجی باقر است. واقعاً چطور میتوان برای این همه سر و صدایی که به اسم ادبیات و برای کارهای سیاسی انجام میشود، دل نسوزاند؟ «یعنی تو واقعا ناتمامی را نخواندهای؟» دهان به دهان بچرخد و مخها را درگیر 250 صفحه بیساختارِ ایدئولوژیک بکند تا ادبیات بازیچه قدرت بشود؟ باز دم آنهایی گرم که به توصیه دخترخاله یا همسایه، من پیش از تو یا دالان بهشت را میخوانند و لذت میبرند. با خودشان رودبایستی ندارند. 10 صفحه جلو بروند و لذت نبرند از کتاب، پرتش میکنند کنار، هر کسی هم معرفی کرده باشدش، به درک. به عنوان خواننده رمان این قدر شخصیت پیش خودشان دارند که برای لذت بردن از متن، تحت تأثیر القائات دیگران نباشند. اما جماعتی پیدا شدهاند چنان ازخودبیگانه، که یک کتابِ پر از ناله و نفرینِ بی شکل و فرمِ دم دستی نگاشته را میخوانند و بهبه میگویند و پزش را میدهند که «من خیلی خفنم که ناتمامی را خواندهام.» تشبیهات تکراری و موتیفهای کلیشهای، برای یک حرف قدیمی دِمده که «زندگی در ایران جز سیاهی نیست و آن هم به خاطر ساختارهای پدرسالارانه دینی، به خصوص حکومت دینی است.» در هر صحنه هم تمام اجزا مصنوعی و باسمهای و حتی گاهی فانتزی چنان کنار هم چیده شده اند تا همان صفحه تمام نشده، مخاطب بالفعل از جنایتهای پدرسالاری دینی به درد بیاید و دلش به حال زن و دختر و وطنِ مظلومِ زندانی شده در این سیاهی، بسوزد. وای به حال ادبیاتی که پز روشنفکریاش از بوف کور رسیده به ناتمامی. بعید است این ادبیات تا مرگ ظاهری زمان چندانی داشته باشد. مرگ واقعی که اتفاق افتاده، نشانه اصلیاش هم انتشار ناتمامی است.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.