معرفی کتاب زن آقا (سفرنامه) اثر زهرا کاردانی

زن آقا (سفرنامه)

زن آقا (سفرنامه)

زهرا کاردانی و 1 نفر دیگر
3.9
204 نفر |
62 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

417

خواهم خواند

61

شابک
9786000328443
تعداد صفحات
196
تاریخ انتشار
1398/11/15

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        خاطرات سفر، حضور و زندگی با یک طلبه جوان که برای اولین بار به سفر تبلیغی رفته است. زن و شوهری طلبه همراه با فرزندانشان برای ایام ماه مبارک رمضان به نقطه ای در جنوب ایران سفر می کنند. در این سفر علاوه بر مهربانی و مهمان نوازی مردم تجربه و اتفاقاتی برایشان رقم می خورد که به پخته شدن آنها کمک می کند.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به زن آقا (سفرنامه)

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به زن آقا (سفرنامه)

نمایش همه

یادداشت‌ها

          کتاب زن آقا ماجرای خانواده روحانی بود که در یک ماه رمضان به یک سفر می روند. 
داستان این خانواده از زبان خانم این خانواده چهار نفره بیان می شود ، خانمی که همه آن محل به رسم همیشگی زن آقا صدایش می زنند. ما خاطرات یک ماه سفر زن آقا را در این کتاب می خوانیم. ما با خانواده ای چهار نفره در این کتاب زندگی می کردیم در اول کتاب زمانی که زن آقا به مسجد رفته بود وقتی که داشت اسم دخترش را می گفت خانمی در گوش آن گفت که اسم دختر و خود و مادرش را به کسی نگوید و ما با اسم واقعی نبات سادات روبه رو نشدیم و با یکی از لقب هایی که صدایش میزد با آن زندگی می کردیم. من خیلی بیشتر دوست داشتم که کمی کتاب به این موضوع یعنی طلسم و جادو و گل مراد بیشتر می پرداخت و این موضوع یکم گنگ برای ما به پایان رسید.
فضا ها خیلی خوب برای ما توصیف شده بود و در هر زمان که به مکانی جدید میرفتیم کاملا با آن توصیفات می توانستیم آنجا را تصور کنیم . زمانی که من کتاب را به پایان رساندم به به صفحه عکس ها رسیدم چیزی برای من جدید نبود چون اینقدر خوب با توصیفات توانسته بودم آن ها را تصور کنم که هیچ آشنایی برای من نداشت . 
توصیف هایی که از شخصیت ها ما داشتیم بسیار خوب و لذت بخش بود . مثلا زمانی که به یکی از اهلی روستا دست می دادیم حتی با مدل دست و جنس پوست  آن نیز آشنا می شدیم . زمانی که من به (اسم اش را یادم نمی آید الان هم کتاب پیشم نیست !) دست می داد دلم می خواست  دستم را بکشم چون نمیخواستم آن زمختی دستی که توصیف می کند را احساس کنم .  دوباره به ماجرای کتاب اشاره می کنم !
من دوست داشتم خیلی بیشتر از سید بدانم ، از ارتباط سید با زن آقا و بچه ها بدانم . سید یعنی همسر زن آقا خیلی نقش کمرنگی در داستان داشت و این کمی من را در خواندن کتاب اذیت می کرد. گفت و گو زن آقا و سید خیلی کم و اذیت کننده بود و ما احساس می کردیم  با یک زن با احساساتی مادرانه بدون همسر روبه رو هستیم ولی اگر از حق نگذریم در اواخر کتاب کمی این ضعف کمرنگ تر شده بود .
متن کتاب بسیار روان و ساده بود و من اصلا متوجه گذراندن صفحات کتاب نمی شدم. زمانی که کتاب را کنار می گذاشتم با اینکه ما جرای هیجان انگیزی نداشت ولی دلتنگ خاطره گویی دوستم زن آقا می شدم .من با زن آقا در آن روستا زندگی میکردم ، اش هدیه می گرفتم ، غذا های محلی و نذری  میپختم و در بعضی اوقات از رفتار های اهالی ناراحت و خوشحال می شدم. در آن زمان از کتاب که زن آقا و سید علی و بچه ها به مزرعه کل مراد و خانمش رفتن بسیار بجا بود چرا چون ما هم دیگر از آن فضای تکراری مسجد و خانه و محل خسته شده بودیم و دلمان می خواست کمی هوا تازه کنیم . 
اواخر کتاب کمی ضعیف و غیر منتظرانه بود و انگار که نویسنده می خواست سریع کتاب را تمام کند و این موضوع خواننده را که کتاب را دنبال کرده بود کمی از کتاب زده می کرد.
        

4

کمی طول کش
          کمی طول کشیده تا ماشین گذری به سمت زنجان یا هر شهری که به سمیرم بخورد سوارم کند. بر خلاف جوانی که کمی آنطرف‌تر ایستاده و غر می‌زند که این نیفتادن ماشین از سر خیر قدم تو است و الا هر روز در چند دقیقه ماشین می‌افتد، کتاب را باز کرده‌ام و دارم ایستاده می‌خوانم: حال خودم را نمی‌فهمیدم؛ دست‌هایم چنگ مانده بودند. شامل دوید آشپزخانه و برگشت. یک پر نمک ریخت توی دستم: زبون بزن، دلت محکم می‌شه.
 چندبار قبلا خواسته بودم بخرمش، اما هربار طرح روی جلد کتاب تو ذوقم خورده بود و حسی گفته بود محتوی هم حتما مثل روی جلد شعاری است... تا این که چند وقت قبل در اینستاگرام متوجه شدم زن آقا خاطرات و روایت‌های همسر جوان یک روحانی است که ماه رمضان برای تبلیغ به روستایی در جنوب رفته‌اند .
 روایت‌های صمیمی و بی‌پرده همراه با ذوق نویسنده که در کارهای دیگرشان هم متجلی است، این کتاب را در تاریخ شیعه به اولین روایت یک همسر روحانی از همراهی با همسر طلبه بدل کرده است و من همین الآن در جاده قم به این فکر می‌کنم که ما چقدر روایت نانوشته داریم...
        

1