nikooharf

nikooharf

@nikan27
عضویت

مرداد 1404

3 دنبال شده

3 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
nikooharf

nikooharf

1404/5/20

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

nikooharf

nikooharf

4 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 135

کتاب خاک های نرم کوشک را از قفسه برمی دارم. میدانم حسین آن را خوانده. توی خانه از این دست کتابها کم نداریم صحیفه، نهج البلاغه، شوکران زندگی شهدا که حسین عجیب به آنها علاقه دارد. کتاب را میگیرم مقابلش. - حسین جان تو میخوای شهید برونسی رو الگو کنی نمیشه اونا یه چیز دیگه بودن. هر دوره اقتضائات خودشو داره... به نظرم کارای تو سخت گیری زیاده ما دنبال نون حلالیم تو هم که کارتو میکنی، پس دیگه چرا اینقده سخت میگیری و سر هیچ کاری دووم نمیاری؟! زندگی شهید برونسی را خوانده بودم. فرماندهی که مدام کار عوض میکرد و از سپاه سر سوزنی هم کمک قبول نمیکرد یک مرد با زن و کلی بچه که زندگی سختی داشتند. دلم سختیهای زندگی شهید را نمی خواست. می خواستم زندگی کنم بی دغدغه. می نشیند مقابلم و کتاب را از دستم میگیرد. پس اینا واسه کی نوشته میشه مرضیه؟ یعنی تو از زندگی شهید، فقط کار عوض کردنشو باید یاد میگرفتی؟! می خندد. زمان جنگ نشده وگرنه خودت میدیدی که همه جوره شهید برونسی میشدم. من این جور زندگی رو... یعنی منظورم اینه، من آدم این جور زندگی نیستم. چرا هستی خوبشم هستی وگرنه زن من نمیشدی و خدا ما رو کنار هم نمی ذاشت! #روایت_بی_قراری ص ۱۳۵ خاطرات شهید مدافع حرم حسین محرابی

0

nikooharf

nikooharf

1404/5/21

بریدۀ کتاب

صفحۀ 33

مهناز با همان خنده ای که جلوی در تحویلم داده بود به فارسی گفت: «بگم، زن آقا می پرسه چرا در خونه تون شبا بازه چرا ما می آیم و پیشت میشینیم." چروک های صورت بگم باز شد. خندید. رسم داریم زن آقا کسی که عزیزش فوت میکنه تا چهل روز همسایه ها میآن و کنارش میمونن. بهش دلداری میدن براش غذا و حلوا میآرن تنهاش نمیذارن که غصه بخوره. حتی اجازه نمیدن بریم خرید خودشون برامون از مغازه خرید میکنن. خنده ام گرفت بابا که دو سال پیش فوت کرده بود میان گریه و زاری و دردسرهای کفن و دفن داشتیم به غذای مهمانها فکر می کردیم. هنوز قیمت نجومی قبر از ذهنمان پایین نرفته بود که هزینه های پذیرایی و ناهار و هزار جور مصیبت دیگر به سرمان آوار شد. وقتی مراسم تمام شد به مهمانها گفتیم: «بیایید خونه ما. دلمان نمیخواست با واقعیت رفتن بابا تنها بمانیم با تختی که گوشه خانه خالی بود در و دیواری که تا همین چند روز پیش دستش را به آنها گرفته بود و رفته بود حمام. مهمانها گفتند: بیاییم خونه شما چی کار؟ بگم میخواست حلوایی را که مهناز آورده بود با کارد قسمت کند. از همان جا که نشسته بود داد زد: «دختر» سه تا سر از توی آشپزخانه بیرون آمدند و نگاهش کردند. فکر کردم چقدر ما شهری ها تنهاییم!» کتاب "زن آقا" ؛ ص ۳۳ نوشته ی زهرا کاردانی انتشارات سوره مهر

0

nikooharf

nikooharf

1404/5/21

بریدۀ کتاب

صفحۀ 73

اوایل بیشتر نماز جماعت میخواندیم. اما از وقتی فاطمه شروع به راه رفتن کرد، دیگر نمی شد. بعضی وقتها وسط نماز می آمد بغل من و مجبور میشدم بچه به بغل بقیه نماز را بخوانم. اما همیشه نمازهای پشت سر حاجی را دوست داشتم پشت کسی که تمام زندگی ام بود، نماز خواندن لذت خاصی داشت. حاجی به من هم برای نماز اول وقت خیلی تأکید می کرد. بعضی وقتها اذان که میداد، می آمد آشپزخانه، دستم را می گرفت و می برد برای خواندن نماز. می گفت: باید نماز را اول وقت بخوانی تا بالا برود. کار و ظرف و غذا پختن بماند برای بعد مگه حدیث را نشنیدی: «نماز در اول وقت خشنودي خداوند میان وقت رحمت خداوند و پایان وقت عفو خداوند است. اگر میخواهی خدا از تو راضی باشد نماز اول وقت بخوان راست میگفت هیچ چیزی لذت نماز اول وقت را نمی داد. گاهی وقت ها هم که خانه بود نماز شب خواندنش را میدیدم خیلی وقتها از احادیث ائمه الا برای من میخواند و من را هم تشویق به خواندن می کرد. می گفت تو هم هر جا حدیث قشنگی دیدی بنویس و برای من بخوان. این حدیث پیامبر را هم در مورد نماز شب می خواند؛ «خدا رحمت کند مردی را که شب از خواب برخیزد و نماز شب بخواند و همسرش را نیز بر این عمل تشویق نماید و اگر بیدار نشد با اجازه قبلي او) به صورت وي آب بپاشد و او را بیدار کند و همچنین خدا بیامرزد زنی که در شب برخیزد و نماز شب بخواند و شوهرش را نیز بدین عمل وادار کند و اگر از جای برنخواست با اذن قبلي او آب به صورتش بپاشد تا او را بیدار کند. ص ۷۳

0

nikooharf

nikooharf

1404/5/21

بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

بسته شگفت انگیز مدرس وارد اتاق پسرش شد اتاق او شلوغ بود و همه چیز ریخت و پاش شده بود. خندید. عبدالباقی گفت: من باعث شدم که اتاق این طوری شود. قبل از رفتن، اتاق را جمع وجور میکنم. _کی می خواهی بروی؟ - ان شاء الله عصر امروز. - پس سفارشهایی که به شما کردم فراموش نکنی. آن جا فقط به فکر درست باش در اروپا دیگر تنهایی. نه مرا داری نه برادر و خواهرهایت را مواظب باش. چشم آقا، مراقب هستم سفارشهای شما در خاطرم مانده است. مدرس از اتاق پسرش بیرون رفت و لحظه ای بعد برگشت. بسته ای را که در پارچه ای پیچیده بود به طرف پسرش گرفت بیا .پسرم این را همراه خود داشته باش. سعی کن خوب ازش مراقبت کنی. عبدالباقی خوش حال شد. در دلش گفت من اصلاً از آقا توقع پول نداشتم. ولی او یک بسته اسکناس به من میدهد. بسته را گرفت: «دست شما درد نکند آقا در نمازهای تان دعایم کنید.» آقا از اتاق بیرون رفت. عبدالباقی دوست داشت ببیند چه مقدار پول در پارچه است. در اتاق را بست. گوشه ای نشست و پارچه را باز کرد. یک دفعه خشکش زد. داخل پارچه پول نبود یک پارچه دیگر بود. پارچه دوم را که چند تا خورده بود باز کرد؛ فقط ی کفن بود. #بریده_کتاب #چای_خوش_عطر_پیرمرد ص ۵۰

0

nikooharf

nikooharf

1404/5/21

بریدۀ کتاب

صفحۀ 22

#بریده_کتاب یک روز سر کلاس مدرسه معلم از تک تک دانش آموزان دینشان را پرسید. هر کسی چیزی گفت بیشتر دوستانم مسیحی بودند. نوبت به من رسید. اگر میخواستم راستش را بگویم باید میگفتم آتئیست هستم ولی فکر کردم اگر این را بگویم معلم دلیل این بیخدایی را از من خواهد پرسید و من هم حوصله توضیح دادن و تعریف کردن جزئیات را نداشتم این بود که گفتم مسیحی هستم. نفر بعدی، پسری برزیلی ژاپنی بود. او گفت بودایی هست با مذهب نیچودن دایی شونی برای من که تا به حال چنین اسمی را نشنیده بودم جالب بود. کلاس که تمام شد از او درباره دینش پرسیدم او گفت: "اگر میخواهی بیشتر در مورد این دین بدانی میتوانی در جلسات ما شرکت کنی." من با کمال میل پذیرفتم و از همان هفته در میان بودایی ها حاضر شدم. جلسات هر بار در خانه یکی از اعضا برگزار میشد. آنها خدا را نمی پرستیدند بودا را هم نمی پرستیدند، تنها بودا را به عنوان یک انسان خوب قبول داشتند و اعتقاد داشتند باید او را الگوی خود قرار بدهند و مثل او زندگی کنند. در مورد آفرینش جهان هم به بیگ بنگ اعتقاد داشتند. در همه خانه هایی که می رفتم یک جعبه به دیوار زده شده بود. داخل آن یک کاغذ وجود داشت که روی کاغذ با خط ژاپنی نوشته شده بود: "نانیا هارنگکیا". افراد ساعتهای طولانی مقابل جعبه مینشستند و این عبارت را تکرار میکردند. بعضی پنج، شش یا چهارده ساعت رو به جعبه میگفتند نانیا ها رنگکیا. من هم دائم این جمله را تکرار میکردم این قدر این ورد را به زبان آوردم که فکر میکنم تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد. جالب این جاست که نه تنها من بلکه بقیه هم معنی اش را نمیدانستند فقط میگفتند درباره انرژی است که در عالم وجود دارد! همان انرژی ای که باعث شد بیگ بنگ به وجود بیاید و تکرار این جمله باعث میشود مشکلات زندگی ما بر طرف شود. #تولد_در_سائوپائولو ص۲۲ خاطرات کامیلا سلستینو

0

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.