بریدهای از کتاب چای خوش عطر پیرمرد: داستان هایی از زندگی شهید سید حسن مدرس اثر سیدسعید هاشمی
3 روز پیش
صفحۀ 50
بسته شگفت انگیز مدرس وارد اتاق پسرش شد اتاق او شلوغ بود و همه چیز ریخت و پاش شده بود. خندید. عبدالباقی گفت: من باعث شدم که اتاق این طوری شود. قبل از رفتن، اتاق را جمع وجور میکنم. _کی می خواهی بروی؟ - ان شاء الله عصر امروز. - پس سفارشهایی که به شما کردم فراموش نکنی. آن جا فقط به فکر درست باش در اروپا دیگر تنهایی. نه مرا داری نه برادر و خواهرهایت را مواظب باش. چشم آقا، مراقب هستم سفارشهای شما در خاطرم مانده است. مدرس از اتاق پسرش بیرون رفت و لحظه ای بعد برگشت. بسته ای را که در پارچه ای پیچیده بود به طرف پسرش گرفت بیا .پسرم این را همراه خود داشته باش. سعی کن خوب ازش مراقبت کنی. عبدالباقی خوش حال شد. در دلش گفت من اصلاً از آقا توقع پول نداشتم. ولی او یک بسته اسکناس به من میدهد. بسته را گرفت: «دست شما درد نکند آقا در نمازهای تان دعایم کنید.» آقا از اتاق بیرون رفت. عبدالباقی دوست داشت ببیند چه مقدار پول در پارچه است. در اتاق را بست. گوشه ای نشست و پارچه را باز کرد. یک دفعه خشکش زد. داخل پارچه پول نبود یک پارچه دیگر بود. پارچه دوم را که چند تا خورده بود باز کرد؛ فقط ی کفن بود. #بریده_کتاب #چای_خوش_عطر_پیرمرد ص ۵۰
بسته شگفت انگیز مدرس وارد اتاق پسرش شد اتاق او شلوغ بود و همه چیز ریخت و پاش شده بود. خندید. عبدالباقی گفت: من باعث شدم که اتاق این طوری شود. قبل از رفتن، اتاق را جمع وجور میکنم. _کی می خواهی بروی؟ - ان شاء الله عصر امروز. - پس سفارشهایی که به شما کردم فراموش نکنی. آن جا فقط به فکر درست باش در اروپا دیگر تنهایی. نه مرا داری نه برادر و خواهرهایت را مواظب باش. چشم آقا، مراقب هستم سفارشهای شما در خاطرم مانده است. مدرس از اتاق پسرش بیرون رفت و لحظه ای بعد برگشت. بسته ای را که در پارچه ای پیچیده بود به طرف پسرش گرفت بیا .پسرم این را همراه خود داشته باش. سعی کن خوب ازش مراقبت کنی. عبدالباقی خوش حال شد. در دلش گفت من اصلاً از آقا توقع پول نداشتم. ولی او یک بسته اسکناس به من میدهد. بسته را گرفت: «دست شما درد نکند آقا در نمازهای تان دعایم کنید.» آقا از اتاق بیرون رفت. عبدالباقی دوست داشت ببیند چه مقدار پول در پارچه است. در اتاق را بست. گوشه ای نشست و پارچه را باز کرد. یک دفعه خشکش زد. داخل پارچه پول نبود یک پارچه دیگر بود. پارچه دوم را که چند تا خورده بود باز کرد؛ فقط ی کفن بود. #بریده_کتاب #چای_خوش_عطر_پیرمرد ص ۵۰
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.