نوری که نمی توانیم ببینیم

نوری که نمی توانیم ببینیم

نوری که نمی توانیم ببینیم

آنتونی دوئر و 2 نفر دیگر
4.0
22 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

45

خواهم خواند

32

شابک
9789641741763
تعداد صفحات
576
تاریخ انتشار
1394/4/8

توضیحات

        ماری-لور همراه با پدرش در پاریس زندگی می کند؛ در نزدیکی موزه تاریخ طبیعی که پدرش در آنجا به عنوان استاد کلیدساز، مسئول هزاران قفل موجود در موزه است.
ماری در شش سالگی بینایی اش را از دست می دهد و پدرش ماکت بی نقصی از محله شان می سازد تا او، با لمس ماکت، آن را به خاطر بسپارد و بتواند خودش مسیر خانه را پیدا کند. هنگامی که پاریس به اشغال ارتش نازی درمی آید، پدر و دختر به استحکامات شهر سنت- مالو می گریزند. آنان با خودشان قطعه ای را حمل می کنند که ممکن است با ارزش ترین و خطرناک ترین جواهر موزه باشد. در شهری معدنی در آلمان، پسری یتیم به نام ورنر همراه با خواهر کوچک ترش رشد می کند و مسحور رادیوی خرابی می شود که پیدا کرده است. استعداد او در ساخت و تعمیر این ابزار حیاتی جدید، برای او جایگاهی در آکادمی وحشیانه جوانان هیتلر به ارمغان می آورد، و سپس ماموریت ویژه ای برای ردیابی نیروهای مقاومت به او محول می شود. این ماموریت او را به سنت- مالو هدایت می کند، جایی که داستان او و ماری تلاقی پیدا می کند.
کتابی که نگارش آن ده سال به طول انجامیده است، نوری که نمی توانیم ببینیم، رمانی شکومند و بی اندازه احساس برانگیز، اثر نویسنده ای است که جملاتش در به هیجان آوردن خواننده، هیچگاه قصور نمی کنند. (لس آنجلس تایمز)
آنتونی دوئر، نویسنده مجموعه داستانهای دیوار خاطره و کلکسیونر صدف، رمان درباره گریس، و کتاب خاطرات چهار فصل در رم است. او جوایز فراوانی به دست آورده، از جمله چهار جایزه او. هنری، سه جایزه پوشکارت، جایزه رم، و جایزه داستان. دوئر که کودکی اش را در کلیولند گذرانیده است، همراه با همسر و دو پسرش در بویزی آیداهو زندگی می کند.
      

یادداشت ها

افشین

1403/2/27

          به نام خدا
تجربه اولین رمان درباره جنگ جهانی دوم بود، که فکر میکردم با توجه به جایزه هایی که برنده شده خیلی بهتر از اینها باشه ولی در کل حس خوبی از خواندنش ندارم که البته از یک سال و چند ماه طول کشیدن این کار هم واضح است
داستان ریتم کند و کاملا بی هیجانی داشت و میشه گفت فراز و فرود نداشت با اینکه اتفاقاتی که می افتاد جا داشت که واقعا فراز و فرود رو حس کنیم ولی نوشته جوری بود که انگار هیچ فراز و فرودی نیست. 
دو شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی به صورت موازی داستانشون پیش می رفت، اما نه خیلی هم موازی چون داستان پرش های زمانی به جلو و عقب فراوان داشت و سیر داستان کاملا غیر خطی بود که بیشتر آدم رو گیج می کرد تا جذب. شخصیت ها نسبتا خوب پرداخته شده بودند، نویسنده در حقیقت برای بیان چیزی نزدیک به یک هفته منتهی به فتح  سن ملوتوسط متفقین در 1945 مارو تا 1935 عقب برد و خیلی یواش یواش با گام های بلندی جلو آورد :))) منظورم اینه که هی چند سال می پریدیم جلو و دوباره کلی صفحه میخواندیم تا یک روز یا حتی چند ساعت همراه شخصیت ها باشیم. اما شخصیت اصلی زن که یک دختر نابینا بود بازم خوب نبود بنظرم، چون حتی صحنه هایی که داشتیم زندگی اون رو میدیدیم توصیف ها همونقدر دقیق بود و برای من سخت می شد نابینا بودن دختر رو تصور کنم. اما اگر به صورت تکه های جدا دیده بشه، هر تکه با جزئیات کامل و خیلی هنری توصیف شده. این توضیحات بیش از حد من رو خسته کرد بیشتر تا کنجکاو 
یک عنصر خیالی به نام جواهر دریای شعله ها به داستان اضافه کرده بود که هرکس اون رو داشت از مرگ در امان بود اما این عنصر نقش خیلی کمرنگی داشت و کاش اصلا نبود، خیلی ترکیب بیخودی از آب دراومده بود، قیمه تو ماست بود قشنگ
        

0