معرفی کتاب نوری که نمی بینیم اثر آنتونی دوئر مترجم حسام جنانی

نوری که نمی بینیم

نوری که نمی بینیم

آنتونی دوئر و 2 نفر دیگر
3.9
40 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

74

خواهم خواند

63

ناشر
نیماژ
شابک
9786003671591
تعداد صفحات
656
تاریخ انتشار
1399/11/7

توضیحات

        
ماری میگوید:وقتی بیناییم رو از دست دادم ورنر،مردم گفتن که من شجاعم وقتی که پدرم رفت مردم گفتن که من شجاعم اما این شجاعت نیست.من چاره ای نداشتم بیدار میشوم و زندگیمو میکنم تو هم همین کارو نمیکنی؟
او میگوید:سال هاست که نه اما امروز شاید امروز آره.
نوری که نمیبینیم برنده جایزه پولیتزر 2015 و نامزد نهایی دریافت جایزه کتاب ملی رمانی است زیبا و بلند پروازانه و کارناوالیست از صداهای گوناگون و رنگارنگ که هرکس به فراخور حال و تجربیات خود میتواند با یکی از آن ها هم خوان شود.

      

لیست‌های مرتبط به نوری که نمی بینیم

یادداشت‌ها

افشین

افشین

1403/2/27

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به نام خدا
تجربه اولین رمان درباره جنگ جهانی دوم بود، که فکر میکردم با توجه به جایزه هایی که برنده شده خیلی بهتر از اینها باشه ولی در کل حس خوبی از خواندنش ندارم که البته از یک سال و چند ماه طول کشیدن این کار هم واضح است
داستان ریتم کند و کاملا بی هیجانی داشت و میشه گفت فراز و فرود نداشت با اینکه اتفاقاتی که می افتاد جا داشت که واقعا فراز و فرود رو حس کنیم ولی نوشته جوری بود که انگار هیچ فراز و فرودی نیست. 
دو شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی به صورت موازی داستانشون پیش می رفت، اما نه خیلی هم موازی چون داستان پرش های زمانی به جلو و عقب فراوان داشت و سیر داستان کاملا غیر خطی بود که بیشتر آدم رو گیج می کرد تا جذب. شخصیت ها نسبتا خوب پرداخته شده بودند، نویسنده در حقیقت برای بیان چیزی نزدیک به یک هفته منتهی به فتح  سن ملوتوسط متفقین در 1945 مارو تا 1935 عقب برد و خیلی یواش یواش با گام های بلندی جلو آورد :))) منظورم اینه که هی چند سال می پریدیم جلو و دوباره کلی صفحه میخواندیم تا یک روز یا حتی چند ساعت همراه شخصیت ها باشیم. اما شخصیت اصلی زن که یک دختر نابینا بود بازم خوب نبود بنظرم، چون حتی صحنه هایی که داشتیم زندگی اون رو میدیدیم توصیف ها همونقدر دقیق بود و برای من سخت می شد نابینا بودن دختر رو تصور کنم. اما اگر به صورت تکه های جدا دیده بشه، هر تکه با جزئیات کامل و خیلی هنری توصیف شده. این توضیحات بیش از حد من رو خسته کرد بیشتر تا کنجکاو 
یک عنصر خیالی به نام جواهر دریای شعله ها به داستان اضافه کرده بود که هرکس اون رو داشت از مرگ در امان بود اما این عنصر نقش خیلی کمرنگی داشت و کاش اصلا نبود، خیلی ترکیب بیخودی از آب دراومده بود، قیمه تو ماست بود قشنگ
        

0

Soli

Soli

1404/4/14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          نمی‌دونم اینو قبلا گفتم یا نه، اما هروقت کتابی مربوط به جنگ می‌خونم یه حرفی رو یادم می‌افته که می‌گفت: وقتی دارن سربازایی رو برای جنگ آماده می‌کنن، بهشون می‌گن داریم می‌ریم با "دشمن" بجنگیم. هیچ‌وقت نمی‌گن که اون "دشمن" برای خودش زندگی‌ای داره، علایقی داره، آدمایی رو داره که منتظرشن و دلشون براش تنگ شده. فقط می‌گن که اون "دشمنه" و ما باید بکشیمش. گاهی این می‌شه که یه سرباز بدون لحظه‌ای تامل ماشه رو می‌کشه. 

کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود. من همیشه طرفدار کتابایی بودم که شمه‌ای از همه شخصیتای داستان رو بهم می‌دن و فقط روی دو سه نفر اصلی داستان تمرکز نمی‌کنن. اگه قراره من از "فون‌رامپل" بدم بیاد، بذار لااقل بدونم که اون داره با چه مشکلاتی سروکله می‌زنه، بذار بفهمم که چه اتفاقی برای "فولکهایمر" یا "یوتا" می‌افته، چون این داستان فقط داستان "ماری‌لاورا" و "ورنر" نیست. داستان یک عالمه آدمه، آدمایی که همه باهم درگیر کثیف‌ترین پدیده‌ی دنیا شدن.
        

1

دریا

دریا

1404/6/19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ‌یادداشت سال ۱۴۰۱:

"ما دوباره زنده می‌شویم در علف‌ها، در گل‌ها، در ترانه‌ها."
مترجمش توی مقدمه‌ش نوشته شاید فکر کنیم این همه سال از جنگ گذشته، خوندن کتابایی راجع‌به جنگ جهانی دیگه جذابیتی نداره ولی این کتاب جالبی‌ش اینجاست که جانبدارانه نوشته نشده و سختی‌هایی که هر دو طرف جنگ کشیده‌ن رو دیده. هرچند من معتقدم کتابای جنگ‌جهانی از جذاب‌ترین کتاب‌ها هستند، با قسمت دوم حرفش موافقم.

ورنر فنیگ، پسر کوچولوی نابغه‌ای توی خانه‌ی کودکان، ماری‌لور لوبلان دختر کوچولوی نابینایی که با پدرش زندگی می‌کنه. آدما چجوری فکر می‌کنن؟ چجوری تغییر می‌کنن؟ چی باعث می‌شه ما جسارت انجام دادن کاری که می‌دونیم درسته رو نداشته باشیم؟ چی باعث می‌شه یه سری سرباز، نسبت به آدمای دیگه رفتارای ناشایستی نشون بدن فقط چون مافوقشون ازشون خواسته؟ چی توی وجود آدمای شجاع و جسور دوروبرمونه؟ اونایی که همرنگ جماعت نمی‌شن، اونایی که کار متفاوتی انجام می‌دن، اونایی که توی تاریک‌ترین روزا، می‌شن نوری که به بقیه امید می‌ده... چقدر طول می‌کشه، چقدر می‌شه تحمل کرد، توی ذهن کلنجار رفت، فکر کرد به اینکه من که می‌دونستم کار درست چیه، چرا انجامش ندادم. چقدر طول می‌کشه تا بالاخره تصمیم بگیریم اون کارو انجام بدیم یا یواش یواش همرنگ محیط شدنو بپذیریم و بهش عادت کنیم؟ این کتاب درمورد جنگ جهانی دوم نوشته شده ولی من فکر می‌کنم موقعیتا، تصمیم‌گیریا، آدما، نورها، بی‌شباهت به وضع فعلی ما نیستن.

این کتاب شخصیت‌پردازی کرده. چیزی که همه‌ی ما آدما هستیم. ما سیاه یا سفید نیستیم. همه‌مون طیف‌هایی از خاکستری هستیم. یه نقطه از زندگی‌مون ممکنه رو به سیاهی بره، یه نقطه‌ش رو به سفیدی. برای همینه که نمی‌شه آدما رو درست قضاوت کرد. چون قضاوتمون فقط راجع‌به اون قسمت کوچیکیه که ازش دیدیم.

این کتاب از اوناییه که خیلی عزیزن، که مدت‌ها با شخصیت‌هاشون زندگی می‌کنم و عزادارشونم، از اونایی که پیشنهاد می‌کنم همه بخونن. این کتابو باید همه بخونن.

پ.ن: برای اولین بار از نشر نیلوفر راضی‌م. امیدوارم رضایتم ادامه‌دار بشه.
پ.ن ۲: واقعا دوست داشتم فیلم این کتاب ساخته بشه. کاملا فیلمش تو مغزم قابل دیدن بود موقع خوندن.
پ.ن ۳: بعدا مینی‌سریالی ازش ساخته شد و دیدمش و قشنگ بود ولی نه به جذابیت کتاب.
        

2