معرفی کتاب بازگشت اثر بلیک کراوچ مترجم سپیده فخارزاده

بازگشت

بازگشت

بلیک کراوچ و 1 نفر دیگر
4.3
43 نفر |
21 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

63

خواهم خواند

43

شابک
9786004680967
تعداد صفحات
416
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        وقتی قربانیان یک بیماری مرموز و ناشناخته خاطرات زندگی هایی را به یاد می آورند که هرگز تجربه نکرده اند. یک کارآگاه اداره پلیس نیویورک تلاش می کند پرده از راز این بیماری بردارد. او در تلاش برای حل «معمای خاطره های کاذب» با زنی دانشمند آشنا می شود که با اختراع دستگاهی حیرت انگیز، ناخواسته زمان را به گسست دچار و واقعیت را متزلزل و بی ثبات کرده است. آن ها همراه و هم قسم می شوند و زندگی های زیادی را کنار یکدیگر سپری می کنند تا نگذارند جهان به سرنوشت شومی که در انتظارش است دچار شود. اما وقتی هر لحظه واقعیت در معرض تغییر و جابه جایی قرار دارد، نجات جهان از فرجام دهشتناکش به مأموریتی ناممکن بدل می شود؛ تا اینکه... .
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به بازگشت

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به بازگشت

پست‌های مرتبط به بازگشت

یادداشت‌ها

دریا

دریا

1403/5/11

          تموم که شد مدتی طولانی بغلش کردم، نوازشش کردم و بوسیدمش. کتاب‌های بعدی بلیک کراوچو هم بابد بخونم. حتما. 
نمی‌تونم باور کنم که این کتابو فقط با یه بار زندگی نوشته باشه. حتما اون صندلیو داشته و چند بار زندگی کرده و خیلی اطلاعات جمع‌آوری کرده تا تونسته؛ مگه اینکه نابغه باشه. 
یه کتاب علمی تخیلی فوق‌العاده قویه.
و این سوالو در ذهن من خیلی خیلی پررنگ‌تر کرد. شما هم جواب بدید:
موافقید که علم و تکنولوژی باید به سرعت رشد کنه و هیچ‌وقت جلوش گرفته نشه و اگه خرابی‌هایی هم به بار اورد، بشر بعدا می‌تونه حلشون کنه؟
یا اون مواردی‌ش که فکر می‌کنیم اخلاقیات در همه‌ی انسان‌ها اونقدر قوی نشده که بتونن تحمل این حد از پیشرفت رو داشته باشن و ممکنه باعث نابودی انسان‌های زیادی بشن (مثل بمب اتم) رو باید قبل از اختراع جلوشونو گرفت و از فوایدشون هم دست شست؟
من همیشه موافق جواب اول بودم. خوندن این کتاب باعث نشد به جواب دوم باور پیدا کنم. فقط خیلی سوالو توی ذهنم پررنگ‌تر کرد. موضوعش همینه. یه خانم دانشمند به اسم هلنا که مادرش آلزایمر داره و هلنا می‌خواد دستگاهی اختراع کنه که خاطراتو ثبت کنه و به ذهن برگردونه تا درمانی باشه برای این بیماری.
و درباره‌ی فمسه، بیماری‌ای که در اون افراد یه سری خاطرات کاذب به یاد میارن که جوری واقعی‌ن، انگار که قبلا زندگی‌شون کردن.
و این دو داستان توی این کتاب به هم می‌رسن. 
خیلی ذهن آدمو درگیر خودش می‌کنه، فکر کنم یه شب حتی خوابشو دیدم. خیلی بیشتر از یه نقطه‌ی اوج داره. معمولا کتابا وسطاشون هیجان‌انگیز می‌شن و تا آخر یواش یواش می‌فهمیم چی می‌شه، ولی این یکی چندین بار توی این حالت می‌بره و میارتمون. کشش عجیب غریبی داره. 
یکی از عزیزترین کتاباییه که تا حالا خوندم. حتما پیشنهاد می‌کنم بخونید و با وجود این حجم زیادش حتی فکر می‌کنم شروع خیلی خوبیه برای آدمای کتاب‌نخون، چون نمی‌شه ولش کرد. 
ترجمه‌ش هم خیلی خوب بود. از همه نظر عالی بود. مرسی از همه‌ی دست‌اندرکارانش. ایشالا ناشرای دیگه هم از آموت یاد بگیرن نمونه‌خوان داشته باشن😒
اگه خوندینش، نظرتونو بنویسید.
        

14

          بلیک کراوچ در بازگشت با زمان بازی میکنه، زمان را دچار گسست میکنه و واقعیت بی ثبات و متزلزل میشه تا جایی که هر لحظه حقیقت ممکنه تغییر کنه و تو بفهمی در یک توهم زندگی میکردی در بازگشت به شما میگه اگر اشتباه کردی میتونی برگردی و درستش کنی... من بهت این امکان رو میدم اما نمیتونید تصورش رو هم بکنید که داشتن چنین امکانی تا چه حد وحشتناکه ... که بارها و بارها برگردی و دوباره زندگی کنی چون زندگی هرگز کامل نخواهد‌بود.
ریتم کتاب در آغاز آرام و سنگینه اما ناگهان همه چیز تغییر میکنه اونجا که میفهمی واقعا چه خبره...
قصه تک خطی نیست و دو خطی است. دو خط داستان در یک  نقطه ی طلایی به هم میرسند و از اون جاست که داستان اوج میگیره و بالا میره و ضربآهنگ تندش باعث میشه نتونید کتاب رو زمین بگذارید اگر یک نکته از کتاب بخوام بگم اینه که اثار کراوچ اگر چه علمی و تا حدی فانتزی هستند اما حقایق دنیا رو بیان میکنند. با بازگشت میشه فهمید که انتخابها چه قدر در زندگی مهم هستند اشتباهها همیشه قابل جبران نیستند . اما زندگی راه خودش رو ادامه میده مهمه چی رو کی و کجا انتخاب کنی تا پشیمون نشی چون همیشه بازگشتی نیست تا درستش کنی... به علاقه مندان به دنیای علم و فانتزی شدید پیشنهاد میشه.
        

7

به نام خدا
        به نام خدا
اگر بگویم در اواخر کتاب قلوپ قلوپ اشک ریختم اغراق نکردم بیایید اینگونه تصویر سازی کنیم... در هوای معتدل بهاری سال ۱۴۰۴ وقتی کمی باران میبارد یک نفر را روبه روی خودتان تجسم کنید که آدرنالینش در بیشترین حالت قرار داره و با چشم های گرد شده؛ درحالی که دست هایش را در هوا تکان می‌دهد و تند تند نفس می‌کشد این تجربه را برایتان بازگو می‌کند...

نبوغ و خلاقیت نویسنده قبل از آنکه به نیمه کتاب برسم مثل یک سیلی محکم در گوشم خورد و تا رسیدن به کلمه پایان؛ درد، هیجان و شوک آن همراهم بود انگار داشتم یکی از فیلم های نولان را زندگی می‌کردم!
حتی می‌توانستم در برخی از قسمت ها، آهنگ های حماسی زیمر را بشنوم
کراوچ به جز خلاقیت، سطح معلومات خوبی در زمینه تاریخ، سیاست، فلسفه(حرف های ارسطو و افلاطون تاااا جان لاک)، نجوم، فیزیک، کیان شناسی،  عصب شناسی و جهان های موازی داشت! و از کنار هم قرار دادن پازلی از این ها صدها گره ذهنی در داستان ایجاد کرد که نمیتونم بگم کدومش قله بود!
تقریبا در همه جای آن نفسم بند می‌آمد واااای شاید فکر کنی دیوانه شدم(البته بعید نیست) در نیمه دوم کتاب یک دمنوش گل‌گاوزبان کنار دستم بود و مدام به خودم یادآوری میکردم اینها واقعی نیست🤦🏻‍♀️
حتی... حتی خاطرم هست از ترس اینکه هلنا، دانشمند عصب شناسی و مخترع صندلی تعلیق خاطره، بری ساتن پلیس و کاراگاهی در نیویورک را از دست بدهند؛ مدتی ادامه ندادم و می‌خواستم در همان فصلی که آن دو برای اولین بار کنار هم بودند داستان را رها کنم تا همیشه کنار هم بمانند البته قبل از اینکه به ۱۶ آوریل ۲۰۱۹ برسند...

اوه بله بگذار خلاصه بگویم هلنا برای نجات مادرش از آلزایمر میخواست صندلی‌ای بسازد که خاطرات را حتی اگر فرد اراده نکند برایش یادآوری کند اما اختراع او فراتر از یک یادآوری پیش می‌رود و می‌تواند افراد را در یک خط زمانی بِکُشد و به خط زمانی فرعی بفرسد به شرط آنکه خاطره انتخابی قوی و پر جزئیات باشد تا اینکه فاجعه رخ می‌دهد و به علت ایجاد خط های زمانی فرعی بسیار و تلاقی آنها در زمان خاص، خاطرات همه‌ی خطوط زمانی به یک باره در زمان کوتاه به ذهن ساکنان زمین یادآوری می‌شود و مثلاً کسی که در دو خط زمانی قبل در انفجار هسته‌ای مرده و یا تیر خورده با خلا روبه رو می‌شود و نمی‌داند خوداگاهش در کدام خط زمانی به خود واقعی او تعلق دارد و او دقیقا کدام است... و در نهایت هلنا و بری پس از سختی های زیاد و جدایی های ناراحت کننده این مسائل را حل می‌کنند
فقط یک مسئله ناراحت کننده در داستان من رو  رنجوند...اره...زبونم لال، خدا وجود نداشت): یا به تمسخر گرفته می‌شد یا خدا اون کاراکتر بد فرعی بود درحالی که نویسنده ساختار و قوانین دنیا رو جدی نمی‌گرفت و علت و معلولش رو تا حدی به تمسخر گرفت اما در انتهای داستان جمعش کرد..امیدوارم اشتباه برداشت کرده باشم.
در واقع بشر چون توضیح و درکی از وقایع نداشت فکر می‌کرد کار خداست و مردم در یک خط زمانی به سمت کلیسا ها رفتند که از دید خواننده که می‌دانست علت و معلول ها چیست خدا و ادیان به تمسخر گرفته شده بودند... اماااا در اواخر کتاب هلنا اعتراف کرد که بشر نباید وارد این مسائل جهان موازی بشود چون از درک و فهم او خارج هست و به خاطر حرص و طمع برای همه دردسر ایجاد میکنه و  نباید خودشان و تصمیماتشان را "همه چیز" بدانند چون ناکافی و محدود هستند...و در پایان
 حمد و سپاس آفریدگاری را که این خاک ناچیز را در حلقه‌ی زمردین حیات،
حتی در خطوط بی‌کران زمانه‌ها حفظ می‌کند💚
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

Nia

Nia

1403/7/28

          چه شاهکاری...
اخرین باری که تونستم قبل از این کتاب از یه داستان سفر در زمانی لذت ببرم، تجربم از تماشای سریال دارک بود که بی نقص بود و یه داستان بدون باگ از سفر در زمان رو نشون میداد و تمام اثرات پارادوکس پدربزرگ رو نشون میداد‌. بعد از اون هر اثری رو تجربه کردم همیشه یه اشکالی داشتن و یه چیزی رو از قلم انداخته بودن که توی داستان باگ های بزرگی درست میکرد و منم انقدر به این قضایا توجه میکردم که هیچ وقت نتونستم از داستانای سفر در زمانی دیگه لذت ببرم تا رسیدم به این کتاب. روایتی از سفر در زمان که تونسته بود پارادوکس پدربزرگ رو دور بزنه. وای از مغز بلیک کراوچ. این مرد واقعا خیلی خیلی جلو تر از زمانه خودش مینویسه. 
احتمالا در آینده خیلی بیشتر قراره آثارش مورد توجه قرار بگیره. مثل آسیموف یا آرتور سی کلارک.
این کتاب شاهکار علمی تخیلیه واقعا. اگر یه داستان واقعی از سفر در زمان میخواید باید برید سراغ این کتاب. هر معمایی که توی ذهنتون شکل بگیره و هر جایی که بگید اینجای داستان ایراد داره خیلی زود بلیک کراوچ برطرفش میکنه و نشون میده هیچ حفره ای توی این داستان وجود نداره. 
خلاصه که طرفدارای این ژانر 
بخونید و لذت ببرید.
        

22