احسان خواجوی

احسان خواجوی

@ehsankhajavi

8 دنبال شده

11 دنبال کننده

            در حال ترجمه داستان زندگی خودم هستم، اما هنوز زبان کتابم رو نمی‌فهمم!
می‌خونم، می‌نویسم، فکر می‌کنم و امیدوارم خدا در مسیر پیدا کردن حقیقت به من کمک کنه تا رسالت زندگیم رو انجام بدم...
          
Ekhajavi
raviche_ir
https://raviche.ir/

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اول از دو مشکل کتاب بگم و بعد نقاط قوتش. سبک روایت کتاب به صورت گزارش تاریخ نگارانه بود. از مقدمه گرفته و بعد وقایع نگاری کشیش رودریگز تا فصل آخر که یه شخصی فرعی می نویسه. اما در وسط کتاب راوی دانای کل میشه که حتی از افکار رودریگز هم می نویسه در صورتی که بیان میشه آنطور که در گزارشات ثبت شده حتی در فصل آخر هم گریزی به افکار شخصیت ها میزنه در حالی که نویسنده یه آدم معمولی و دور از صحنه بوده. یعنی نویسنده نتونسته پیوستگی سبک روایت رو حفظ کنه. نقد دیگه به آخرین لحظات دستگیری رودریگز بوده که به نظرم باید بیشتر در مورد چرایی اون تحول شخصیتش مانور داده می شد چون نکته ارزشمندی در دل کارش وجود داشت. اما در کل کتاب بسیار جذاب و ارزشمندیه. مخصوصا که رودریگز خودش را با مسیح و یهودای مسیح کیجی جوکو مقایسه می کرد. تناقضاتی که واسش در برابر ایمانش به خدا و مسیحیت آموزه های کلیسا سهولت حفظ ایمان در شرایط صلح و ... با اون شرایطی که نیاز مبرم به مداخله خدا در وجود آدم حس میشه پیش میومد. خیلی جذاب و تامل برانگیز پرداخته شده بود. قطعا کتاب رو دوباره می خونم.
      

1

        
نام تمام مردگان یحیاست؛ عاشقانه و عارفانه و غریب…

“ماه را مثل نان نصف می‌کرد، یک تکه‌اش را می‌داد به ابراهیم، یک تکه به اسماعیل. خودش ستاره‌ها را می‌خورد. بعضی وقت‌ها نمی‌توانست بخورد، با دست از روی صورتش پاک می‌کرد می‌گذاشت توی جیبش برای وقت‌های نداری.”

روایت متفاوتی از عباس معروفی؛ درهم‌تنیدگی عاشقانگی و عارفانگی زندگی انسان‌هایی معمولی که اسطوره و افسانه‌وار زندگی می‌کنند؛ گویی نویسنده و شخصیت‌ها هم به درستی نمی‌دانستند اسطوره‌اند یا افسانه یا هیچ‌کدام: “داستان زندگی اینها قصه نبود. نه‌. شاید اسطوره بود که همه آدم‌ها را به یک نظر واحد برساند. ولی نه. اسطوره هم نبود. افسانه بود؛ افسانه‌ای که به واقعیت شباهت داشت.“

نام تمام مردگان یحیاست، به نثر شاعرانه‌ی آمیخته با وهم و خیالِ عجیبن شده با واقعیت می‌ماند که کلماتش، شخصیت‌هایش، مرگ‌هایش آدم را به وجد می‌آورد: “کوه، خستگی غمگینی‌ست که آسمانش دیگر ستاره ندارد.”

شخصیت داور (پدر خانواده)، اسطوره‌ای بود زبان‌زد همه و علامت سوالی برای اهالی؛ هیچ‌کس نمی‌دانست او کیست یا چیست: “داور دیوانه نبود، سبک‌مغز نبود، صوفی بود، صافی بود، عارف بود، عاشق بود، گبر بود، آتش‌پرست بود، جادوگر بود، پیامبر بود، دیوانه بود! کسی چه می‌داند؟….”

جای‌جای کتاب، درهم‌تنیدگی حال، گذشته و گاهاً آینده و نیز مرگ، زندگی، خاطره و قصه به خوبی به تصویر کشیده و با توصیفاتی شاعرانه، تزئین شده بود: “در کجای خاطره‌های من گریه می‌کردی که من هر چه دست و پا می‌زدم نمی‌توانستم آرامت کنم؟ کجا دستم از دستت رها شد که در راه‌های ناآشنا سرگردان شدم؟” – “دلتنگی یعنی غروب تو، وقتی که من منتظر نورم.”

داور و دولیلی، مرد و زن جدا از بقیه‌ای که فرزندان هم‌نام پیامبرانشان یک‌به‌یک قد می‌کشند و به ثمر نرسیده، می‌میرند؛ یحیی، نورسا، مسیحا، ابراهیم، اسماعیل و میکائیل. هر مرگ، به‌گونه‌ای غریب بر وجود داور آوار می‌شود:

“بعضی مردم معتقد بودند خدا او را به دنیا آورده تا رنج‌ها ‌و مصائب چند پیامبر عزیزش را در او مرور کند، ببیند آستانه تحمل یک آدم کجاست؟ کجا می‌شکند؟ بار کدام‌شان را می‌تواند یک تنه به دوش بکشد؟ بعد یکی‌یکی به بارش افزوده، خواسته ببیند بار چندتاشان را می‌کشد؟ این اشرف مخلوقات چقدر کوه است؟ چقدر دریا؟ چقدر بیابان؟ اگر نیست چرا اسمش اشرف مخلوقات است؟”

اما آخرین فرزند، در شصت و شش سالگی به دنیا می‌آید (تداعی‌واره‌ای از زکریای پیامبر) و از آن پس، رویای به ثمر نشستن او (مندل) تنها مفهوم زندگی داور و دولیلی می‌شود؛ گرچه داور بی‌لمس آن رویا، در خاک آرام می‌گیرد و مندل، در هجوم بهمنی ویرانگر، به خوابی بلند فرو می‌رود و اصحاب کهف‌وار، اسطوره‌های این خانواده را به جایی در زمان حال می‌رساند؛ خوابی که می‌تواند حقیقت داشته باشد…
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.