هفته چهل و چند: بیست روایت از مادری در همین روزها

هفته چهل و چند: بیست روایت از مادری در همین روزها

هفته چهل و چند: بیست روایت از مادری در همین روزها

3.8
95 نفر |
28 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

12

خوانده‌ام

167

خواهم خواند

64

شابک
9786009801954
تعداد صفحات
282
تاریخ انتشار
1399/8/19

توضیحات

        مادربزرگ می گفت «دل اندرون مادرها مثل پشت تلویزیون می مونه. سیم ها گوریده اند توی همدیگه. مادرها دل شون یه عالمه سیم داره که وصله به بچه شون. تو دل مادرها غوغاست.»هفته چهل و چند از بزنگاه مادرانگی حرف می زند؛ نقطه ای که روایت زندگی مادر و فرزند تا ابد به هم گره می خورد.نویسندگان این مجموعه سعی کرده اند با روایت دغدغه هایشان حال و هوای مادران نسل امروز را به تصویر بکشند؛ فکر های یک مادر از هفته ی اول تا همیشه.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به هفته چهل و چند: بیست روایت از مادری در همین روزها

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به هفته چهل و چند: بیست روایت از مادری در همین روزها

یادداشت‌ها

          .
هفته چهل و چند روایت بیست مادر است که بیشترشان را میشناسم شناختی‌ که از دریچه‌ی رسانه،نوشته‌ها و فعالیتشان حاصل شده است.این بار اما داشتم بُعد مادرانگی‌شان را می‌دیدم.مادرهای کتاب از دغدغه‌ها،مشکلات،سختی‌ها وشیرینی های روزهای مادری می‌گویند.از اینکه کدام روش درست‌‌تر است،گاهی تمام اصول و قواعدشان در صدم ثانیه‌ای ازبین رفته است و جایی سردرگم و حیران شده‌اند.روایت‌ها را گفته‌اند که مادرهای دیگر بدانند تنها نیستند و مادر خوب و بد تعریف واندازه دقیقی ندارد
شیرین زبانی بچه‌ها،سوالات، تصورات و برخوردشان هم قسمت دلچسب کتاب است 

 کتاب اما با همه‌ی محاسنش از دید من چیزی کم داشت پازل گمشده‌ای که شاید اگر می‌بود خطهای ناتمام روی جلد کتاب را کامل می‌کرد 
آن بخش گمشده روایت مادرهای دیگری با شرایط دیگر است.مادرهایی که فرزند معلول دارند،که مادرزادی کمبودی به همراه دارند،در اثر قصور پزشکی ودارویی دچار کمبود شده‌اند،حوادث آمده‌اند و کمبود تزریق کرده‌اند،آنهایی که میانه مسیر بارداری بارها به هزار و یک دلیل فرزندی در آغوش نکشیده‌اند و یا هر روز با خیال فرزند زندگی کرده‌اند و به دیگران گفته‌اند قصد فرزنددار شدن ندارند.شاید بگویی این دو مورد آخر مادر محسوب نمی‌شوند پس بهتر است تجدید نظر کنی آنان نیز مادرند و تو بی‌اطلاع! 

گروه اول دغدغه سوالات عجیب بچه ها را دارند و برای پاسخش از کتاب، مشاور و گوگل کمک می‌گیرند
گروه دوم دغدغه‌هایش گاهی به نشستن،راه رفتن،بلعیدن و... ختم می‌شود گاهی اصلا مکالمه ای نیست که بخواهد دنبال پاسخی باشد.
گروه اول از رشد و فهم سریع کودکش تعجب می‌کند و گروه دوم از توقف رشدی درمانده.
گروه اول برای فرزندهای بعدی تبریک دریافت می کند وگروه دوم سرزنش 
دنیای عجیبی است مادرهایی از صدای مامان! مامان!گفتن کلافه‌اند و مادرهایی در آرزوی شنیدن مامان! اشک هایشان را پاک می‌کنند 

من اما میدانم یک وجه اشتراک در بین هردو گروه وجود دارد و آن عشق است و چه چیزی در جهان قدرتمندتر و زیباتر از عشق میشناسی؟!
هر دو گروه اذعان دارند که بعد از فرزند دنیا شکل دیگری است،زیباتر....حتی با سختی.
فرزند والدش را می‌سازد..

اگر خدا طرح تعویض فرزند بگذارد گروه دوم خواهد گفت تعویض را نمیخواهم، خواستی خدایی کن کمبودهایش را ببر... 

پ ن:نقاشی صفحات کتاب هنر یک کودک سندرم داون است 

امام سجاد:بزرگترين روز براى آدميزاد، روزى است كه از مادرش متولّد مى شود.
پیامبراکرم:هر درختى ميوه اى دارد و ميوه دل فرزند است
امام صادق:فرزند مايه آزمايش است.
قرآن:عنکبوت آیه ۸
        

6

13

          در این کتاب، مادرها لذت همراهی با فرزندی را تجربه می‌کنند که تازه دارد با دنیا آشنا می‌شود. مادرهایی که سال‌ها درس خوانده‌اند و حالا می‌بینند که آنچه یاد گرفته‌اند، به کارشان نمی‌آید. اجتماع از آنها انتظار دارد که کار کنند و در مقابل، فرزندشان به حضور تمام‌وقت آنها نیاز دارد. مادرهایی که نگران پرورش فرزندشان هستند؛ نگران فضای مجازی، نگران غریبه‌ها، نگران فارسی یاد گرفتن در غربت. مادرانی که در مسیر بزرگ شدن فرزند، خودشان هم رشد می‌کنند و صبور می‌شوند.

خواندن خاطرات مادر و فرزندی برای من تجربه فوق العاده‌ای بود. شیرین‌زبانی بچه‌ها، سوال‌های سختی که می‌پرسند، هم‌بازی‌های خیالی که با آنها صحبت می‌کنند، گوشی موبایل خیالی که با آن پیام می‌فرستند و بچه‌ای که به عروسکش می‌گوید «بدو زود باش»، به نظرم عالی بودند.

مادری، تجربه‌ای بسیار سخت و البته بسیار لذت‌بخش است. درست مثل تجربه عشق. در فرهنگ امروز دنیا، قصه عاشقی بسیار زیاد تعریف شده است و همه دوست دارند عاشق یا معشوق باشند. متاسفانه قصه مادری را زیاد تعریف نمی‌کنند و خیلی‌ها دوست ندارند که مادر شوند. مادری بسیار بی‌ارزش شده است.
        

18

پریا

1401/12/15

          کتاب را سال‌ها پیش خوانده‌ام و بعضی روایت‌هایش را دوست داشته‌ام. این‌بار با قلب دومی در بطنم، بازش می‌کنم و همان اول «شکوفه‌ی سیب» و این حجم از رمانتیک جلوه دادن بارداری می‌زند تو صورتم...
اولین بار که به دکتر زنان مراجعه می‌کنم، در اوایل پنج هفتگی، می‌گوید جنین توی دلم به اندازه‌ی یک ارزن است. این ارزن کوچک اما تمام بدنم را تصاحب کرده. به هم ریختن معده از هفته‌ی چهارم به سراغم می‌آید و حالت تهوع از هفته‌ی پنجم. صبح تا شب حالت تهوع دارم و نسبت به بوها و غذاها حساس شده‌ام: بوی نان، بوی چای، بوی غذای در حال پخت، بوی گل رز، بوی مایع دستشویی و ... به هفته‌ی ششم که می‌رسم به جز ماست و سیب و موز هر چه می‌خورم برمی‌گردانم. یکی دو هفته با این رژیم ادامه می‌دهم تا دوای دردم را کشف می‌کنم: آش رشته و قرمه‌سبزی. دو سه هفته به جز این دو غذا چیز دیگری از گلویم پایین نمی‌رود. 
وبلاگ‌ها و سایت‌های بارداری همه توصیه کرده‌اند که صبح‌ها بعد از بیدار شدن بلافاصله از جای خود بلند نشوید، اول کمی بیسکوییت بخورید تا حالت تهوع صبحگاهی کمتر شود. من اما هر روز، سر ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شوم تا برگردانم. یعنی تا چشم‌هایم را باز می‌کنم، برمی‌گردانم. بعد صبحانه‌ی مختصری می‌خورم و نیم ساعته برمی‌گردانمش. اگر خوش‌شانس باشم صبحانه‌ی دوم توی دلم می‌ماند. اگر نه، وقتی برای رفتن به سر کار آماده شده‌ام، صبحانه‌ی دوم را هم برمی‌گردانم. قرمه‌سبزی ناهار توی دلم می‌ماند، اما معمولاً در راه برگشت ماشین زده می‌شوم و توی ماشین، یا به محض ورود به خانه دوباره برمی‌گردانم. و این اتفاق هر روز تکرار می‌شود. 
قرص دیمیترون هیچ تأثیری ندارد. به عمرم لب به کله پاچه و اینها نزده‌ام، اما به توصیه‌ی چند نفر سیرابی را امتحان می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و می‌جوم و قورت می‌دهم و سر می‌کشم و به قد یک روز برنمی‌گردانم. می‌گویند باید چندبار بخورم که اثر کند، اما دفعه‌ی دوم که سیرابی را امتحان می‌کنم، دو ساعت بعد برمی‌گردانمش. قرص زنجبیل هم همینطور، هر درمانی نهایتاً یک روز جواب می‌دهد و تمام. دکترم می‌گوید تا پایان ماه چهارم تحمل کنم و جوری در مورد این ده هفته‌ی باقیمانده صحبت می‌کند، انگار ده ساعت است. 
می‌دانم بارداری هر کسی منحصر به فرد است و خیلی‌ها بارداری راحتی دارند، اما بارداری سخت‌تر از من هم هست: دخترخاله‌ام بعضی روزها تا شش بار برمی‌گرداند، یکی از دوستانم سرکلاژ کرد و استراحت مطلق داشت، آن یکی ریسک سندرم داون بالایی داشت و تا جواب آمینوسنتز بیاید، ده روز دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید و این‌ها همه مال سه ماه اول است، قبل از اینکه سنگین بشوند و به ماه‌های پایانی برسند، قبل از تولد بچه، عوارض زایمان، هشت هفته‌‌ی اول که به بی‌خوابی می‌گذرد، افسردگی پس از زایمان و ... که هرکدام حکایت دیگری دارند. 
و جای آدم‌های شبیه ما و تجربه‌هایمان در این کتاب خالی‌ست.
        

18