فاطمه توکلی

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1404

فاطمه توکلی

@lia.tavakoli

15 دنبال شده

18 دنبال کننده

                همین حوالی...
اندکی فلسفه
اندکی ادیان
اندکی علوم اجتماعی
اندکی تأمل
اندکی تحلیل...
              

یادداشت‌ها

فاطمه توکلی

فاطمه توکلی

7 روز پیش

        نوشتن این متن به سبب این بود که جوجو مویز و کتاب هاش مدت هاست توی هر کتابفروشی ای جلوی چشم هستن و شاید بد نباشه برای کسانی که مثل من قصد خوندن کتاب های ایشون رو ندارن و صرفا تکرار مشاهده موجب جلب توجه شون شده، متنی بنویسم که تکلیف شون با این کتاب مشخص بشه

راستش من کتابهای جوجو مویز رو زرد و بد می دونستم و بهشون گارد داشتم  ؛ دلیلش هم اینکه بعد از خوندن و دیدن من پیش از تو بود که به عنوان یک داستان عاشقانه خیلی طرفدار پیدا کرد ،ولی به نظر من خیانت رو خیلی نرمالایز کرده بود و توی تفکرات نویسنده،  شاهرگ های فمنیستی وجود داشت. اما خب هر کتاب فروشی ای می رفتم کتابهاش بود و اینم دلیل دیگری بر گارد من بود. کلا کتابی که خیییلی معروف بشه به نظرم ارزشش کمتر از معروفیتشه. با این تفاسیر شروع کتاب برای من فقط دو تا دلیل داشت
یکی بودن توی فیدیبو پلاس و دسترسی در اون بازه زمانی بود و دوم اینکه حال روحی خوبی نداشتم و میخواستم ابن کتاب دیگه جلوی چشمم نباشه.

خب.. کتاب چطور بود؟ بر خلاف تصور من که فکر میکردم کتاب یک رمان عاشقانه ی ساده باشه، این طور نبود. کتاب سیر موازی داشت. داستانی از جنگ جهانی اول در ۱۹۱۷ در فرانسه شروع میشه ، تا جایی پیش میره (که اول اول خوندن این قسمت ها برام جذاب نبود بس که تاریخ جنگ جهانی رو بدم میاد اما وقتی سیر داستان رو روال افتاد اوکی شد) بعد این بخش پاز میخوره، میاد قسمت دوم یعنی لندن سال ۲۰۰۶. داستان این بخش تا جایی پیش میره ، و بعد از این به صورت نا منظم ، یه تیکه از این ور میاد جلو یه تیکه از اون ور.

داستان سر یک تابلوی نقاشیه به اسم "دختری که رهایش کردی" ، و رد گیری این تابلو و سرنوشت کسی که سوژه ی این تابلو بوده (سوفی دختری که توی فرانسه ی ۱۹۱۷ بوده).

خب داستان از یه جایی به بعد جالب میشه واقعا. خواننده واقعا منتظره تا ببینه سرنوشت سوفی جی شد و سرنوشت لیو (دختری که توی لندن الان مالک اثر هست) چی میشه. نویسنده قلم خوبی داره. توصیفات چرت و زیاد الکی نداره، خیلی زیاد کشش نداده ، میتونست کوتاه تر هم باشه اما خوبه ، من از روند راضی بودم، از جذابیت ها و افراد هم... پایانش هم شاد بود و گرچه در ظاهر قانع کننده بود اما به نظر من منطق نداشت، یعنی یه جایی فشار و هجمه ی رسانه ای رو خیییلی جدی نشون داد بعد یهو فروکش کرد بی دلیل، ذات رسانه رو نمیشناخت. یه ذره منطق روایی ش کم بود. یه جاهایی هم تو نمی فهمیدی الان این اطلاعات از ۱۹۱۷ از کجا اومد؟ دفتر خاطرات بود؟ نویسنده خودش روایت کرد؟ ملت تو ۲۰۰۶ اینو فهمیدن یا نه؟ که البته روایت نویسنده ست اما یه جاهایی دفتر خاطرات اون زمان ها پیدا میشه، و این مشکل وجود داره که توی خواننده نمیدونی همه ی چیزهایی که تو میدونی و نویسنده روایت کرده رو ، اونایی که تو لندن ۲۰۰۶ دفتر خاطرات رو پیدا کردن و خوندن هم میدونن یا نه.

سرگرم کننده ست؟ بله
 یک شاهکاره؟ خیر
یک اثر خیلی قوی؟ خیر
شخصیت پردازی؟ معمولی، سوفی و لیو خوب بودن، افکار و احساساتشون،  پال یه ذره غیر طبیعی بود و بقیه رسما سیاه یا سفید بودن‌‌. تقریبا شخصیت خاکستری نداشت

توصیه میکنم؟ ممم نه
راستش اگر برای وقت گذروندن، برای رمان خوندن یا برگشت به مطالعه (نه شروع عادت به مطالعه) میخواید احتمالا کتاب خوبیه، یا اگر مثل من می خواید پرونده ش بسته بشه تو ذهنتون یا مثلا بی اعصابی تون رو سرش بریزید، اما اونقدری قوی نیست که بخوام به کسی توصیه کنم و بگم زمانت رو صرفش (یا شاید هدرش) کن😊

نگاه کتاب نسبت به آلمان ها به شددددتتتت منفیه،  خیلی منفی، تا جایی که تهش یه اتفاقی می افته که میتونی یه ذره این نگاهو مثبت کنی ولی نویسنده نمیذاره .
الکی بحث جنگ جهانی دوم و نازی ها رو هم وسط میکشه.
خلاصه قشنگ مانیفست ضد آلمان هست . از اونجایی که نوجوان ها جذبش میشن بدونین روابط دوست دخترپسری و ..... هم توش داره، یه بحث خیانت و فاحشه گری هم پیش میاد،  گرچه بازش نمیکنه صحنه به صحنه توضیح بده اما هست. همجنسگرایی به صورت اشاره ای (برادر یکی از شخصیت ها هم جنس گراست و یه بار هم جنس گرایان هم هست تو داستان) و فمنیسم هم بن مایه ی کار هستن (هرچند اشاره مستقیم نشده به فمنیسم)
و در نهایت هنوز هم نمیتونم بهش نگم کتاب زرد.
      

2

        
این کتاب مدت های زیادی توی لیست خواندن من بود اما از اونجایی که خرید رمان و داستان اولویت اولم نیستن و فعلا کتاب های دیگه ای رو برای خرید انتخاب می کنم ، مدت ها نخونده بودمش
سالها قبل که شروع به خواندن رمان ها و داستان های خارجی کردم به شدت تفاوت دیدگاه های فرهنگی و اجتماعی برام جالب توجه بود. از رمان هایی آمریکایی گرفته تا اروپایی، هر کدوم ادبیات، جمله بندی، نوع بیان عواطف و احساسات، ارزش ها و ... متفاوتی داشتن که گاهی حتی تحملش برام سخت بود و گاهی شیرین.
با این حال وقتی با کتاب های آسیای شرقی به ویژه کره و ژاپن آشنا شدم ، حس بهتری داشتم به نسبت زمانی که با رمان های غربی گذروندم

معجزه های خواربارفروشی نامیا یکی از اون کتاب هایی بود که در عین سادگی و صمیمت، ارزش هایی رو که برای ما هم آشنا هستند بیان میکرد. نمیدونم سالها دیدن سریال های کره ای و انیمه های ژاپنی یا ریشه های اخلاق محور ارزش های اخلاقی شرق، یا قلم جذاب نویسنده یا ترجمه ی روان کتاب، شاید هم همه شون با هم، منو مجذوب کتاب کرد .... تصویرش توی ذهنم شکل گرفت و همراه شدم...
 توی فضای خواربار فروشی قرار گرفتم، روی تاتمی های خاک نشستم و وقتی همراه شوتا رفتم تا خودکار بردارم، دستم از زمختی قلم های قدیمی اذیت شد... مهربانی و عصبانیت آتسویا رو لمس کردم و خنگی مهربون کوهِی رو لمس کردم... بعدش شگفت زده شدم از اینکه چقدر آدم های ساده ای که زندگی عادی ما براشون یه آرزوئه؛ مثل به یتیم... چقدر محبت مادری و احترام فرزند به والدین چیز خوبیه که ما داریم و بقیه دنبال درونی سازی و ایجادش هستن و یه چیزی مثل همبستگی *درست* خانوادگی برای ما بدیهی و نهادینه ست ولی برای بقیه سواله و دنبال جوابش هستن...
از طرفی با وجود مبانی قوی و قواعد درست و محکم ارزشی و اخلاقی، چقدر نهایدنه سازی شون مهمه و جامعه ی شرقی در *برخی* موارد از ما جلوتره در نهادینه سازی اینها...

در کل این داستان رو به شدت دوست داشتم... بارها از لحاظ تنوع داستان های شخصی یاد «کتابخانه ی نیمه شب»  افتادم که داستان یک ادم با سرنوشت های مختلف بود و به لحاظ نوع دیدگاه یاد «در کتابخانه پیدایش می کنی» افتادم ... داستان در مورد سه جوان هست که بعد از یه دزدی وارد یه خواربارفروشی متروکه میشن که چندین ساله خالیه.. بعد متوجه میشن سی چهل سال قبل صاحب این خواربارفروشی، یه سیستم طراحی کرده و هرکس مشکلی داشته به نامه می نوشته و توی صندوق مینداخته، اون نامه رو می خونده و جوابش رو می نوشته و جایی میذاشته و فرد میومده بر میداشته... یه جورهایی مشاوره ی زندگی میداده...
این جوری میشه که ما با داشتان های ادم های مختلف همراه میشیم ولی در نهایت این  داستان ها بی معنی و پراکنده نیستن و یه حلقه رو تشکیل میدن که از عمل تا تاصیر بین یک روز تا هفتاد سال ممکنه فاصله ی زمانی باشه اما نهایتا نتیجه میشه تکمیل این حلقه و به شدت با باورهای اسلامی من سازگار بود.

روابط علی و معلولی موجود در داستان ، شخصیت پردازی ها، تفاوت اتفاقات، تفاوت دیدگاه ها و سرنوشت ها و حتی تفاوت برداشت های آدم ها از گزاره ی واحد، نقاط قوت کتاب بودن. لوپ زمانی و رفت و برگشت نامه ها، داستان رو برای من جذاب کرد. از ابتدای داستان وقتی شخصیت های اصلی رو شناختم توقعی برام ایجاد شد در مورد نتیجه گیری داستان که اتفاقا به اون نرسید و به چیز بهتری رسید و به جای پایان خوش، پایان خیر و رشد شخصیتی به همراه داشت و این بران دلچسب تر بود.

کتاب از دسته کتاب هایی هست که برای قشر نوجوان جذابه ولی خب یک سری مواردی داره که اگر میخواید به نوجوان توصیه ش کنید بهتره در جریان باشید... توصیفات زیاد و خاص از گروه بیتلز، اشاره زیاد به شرابخواری، فرزند داشتن از رابطه نامشروع و زنان میزبان در بار از جمله مواردی بود که در طرح مشکلات افراد بهش اشاره شده بود (هرچند باز نشده بود و اشاره وار بود) و در یکی از داستان ها هم بحث خانواده طوری مطرح شده بود که میشد ازش سوء برداشت کرد ولی نهایتا حرف نویسنده بد نبود. 

در کل کتاب و فضاش رو عمیقا دوست داشتم و پیشنهاد می کنم
      

5

         کتاب #پراگ_در_تبعید نوشته ی هادی خورشاهیان

اول اینکه کتاب از انتشارات جذاب کوله پشتیه، و از اونجایی که کوله پشتی بیشتر تمرکزش روی کتابهای ترجمه هست تا تالیف، دیدن یک کتاب تالیفی فارسی (که انتشارات تاییدش کرده)  به خودی خود برای من یک مولفه مهم در انتخاب کتاب بود.
اما خود کتاب؛ شاید در وهله اول همه بگن یک داستان فلسفیه ، هر چند توضیحات پشت جلد یا خلاصه ای که توی سایت ها اومده واقعاااا بده و من ترجیح میدم تکرارش نکنم.

این کتاب نه کتاب مذهبیه ، نه رمان، نه فلسفی، نه اخلاقی ، نه ادبی، نه عرفانی ، نه علمی... پس ازش انتظاری که از این دست کتابها داریم رو نباید داشت. اما از طرفی این کتاب مجموعه ای از همه ی این شاخه هاست، نویسنده داره از یک روش نه چندان متداول استفاده می‌کنه تا یک سری پیام ها و حرف های مهم رو در قالب مثلا داستان بگه. قسمت غیرمتداولش همین قالبش هست. در واقع کتاب متشکل از مجموعه ای از روایت ها از راوی های مختلف هست. هر روایت بین دو تا حدود پنج شش صفحه میشه. روایت ها نه از هم منفک هستن، نه پیوسته، نه پراکنده نه منسجم. توی هر روایت ، راوی میاد مستقیما با خواننده حرف میزنه، و یه چیزی، خاطره ای از زندگی خودش میگه. طبیعتاً اسم یک سری آدم دیگه رو هم استفاده می‌کنه. روایت بعدی ممکنه از هر کدوم این آدم ها باشه ، و روایت بعدی می‌تونه هیچ ربطی به قبلی به لحاظ سیر داستان یا زمان و... نداشته باشه.
انگار شما بیفتی توی یک دنیا، با هر آدم این دنیا چند لحظه گپ بزنی. برخی راوی ها هم تکرار میشن اما روایتشون الزاما ادامه ی حرف های قبلی اون راوی نیست.
با این حال شما حال و هوای کلی کتاب، شخصیت پردازی عناصر و... رو درک می کنید و برای همین حس خیلی بدی از عدم انسجام و پراکندگی نمی گیری.
نویسنده هم رویکرد و مرام مذهبی استفاده کرده، هم در قالب داستان حرف زده ، هم به شدت فلسفی و پست مدرنه، هم جملات ادبی و اخلاقی زیبایی داره. خواننده دلش میخواد جواب خیلی سوال ها از داستان رو بفهمه، و تا حد زیادی هم بهشون پاسخ داده میشه، اما دیگه از یک جایی به بعد فقط از هر جمله لذت می بره و دنبال این نیست داستان به یک جای خاص برسه و تموم بشه.

من به جدیت میگم مدت ها بود از خوندن هیچ کتابی این قدر لذت نبرده بودم. حس شنیدن احساسات ، عواطف و تفکراتی که خیلی ظریف و دقیق هستن، حس می‌کنی بیان کردنشون سخته،حس می‌کنی بیشتر آدم ها بهش بی توجهن و اینجا داره بیان میشه.
من واقعا دوستش داشتم اما مشخصا می‌دونم سلیقه ی همه ی آدم ها نیست، و ممکنه شما دوستش نداشته باشین. با این حال مم از خوندنش لذت بردم گرچه الان به جز نوت های جذابی که میشه بهشون مراجعه کرد، چیز زیادی نمیتونم بگم
      

4

        
خب... خیلی تازه کتاب رو تموم کردم و برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سریعتر از تصورم پیش رفتم توش
و این رو مدیون دو چیز میدونم، یکی قلم روان نویسنده و زبان طنزش، دومی آشنایی خودم با فضای استارت آپی از زاویه ای که نوع نگاه و دیدگاهم با نویسنده موافق بود!

کتاب نوشته ی خانوم آزاده رحیمی هست که دو سال و خرده ای توی سیستم استارت آپی ایران (در واقع یکی از موفق ترین استارت آپ های ایران در زمینه گردشگری که الان بزرگترین سیستم این حوزه است) در سمت تولید کننده محتوا کار کرده و بعدش ازش خارج شده، اما این کار کردن و خروج یه روند یکهو و بدون چالش و مستقیم نبوده. یعنی از همون اول به فکر این بوده که اگر تونستم برم جای بهتری کار کنم و به همین دلیل در ضمن کار کردن توی شرکت خودشون، مدام به جاهای دیگه رزومه فرستاده و مصاحبه رفته و فضاهای مختلف رو دیده.


به نظرم زاویه ی نگاه کتاب درست بود. البته برای کسی که اوایل جوانی هست، و با شوووور و شوق فراوان وارد سیستم های استارت آپی میشه، و میخواد سریع رشد کنه و زندگی خودش و دنیا رو متحول کنه، کتاب خیلی سرکوبگر و استهزا کننده به نظر میاد. از دیدگاه این آدم ها، فضای استارت آپ میتونه خیلی هم درست باشه و اگر کسی باهاش کنار نمیاد مشکل از خودشه😏

ولی شاید از نظر من نوعی که ترجیح میدم کارها واضح تر و حقیقی تر و روند کارها با نظم و دقت و سرعت مطمئن تری باشن و وظایف در حیطه ی مشخصی باشن، و کلاس کاریم رو در به کار بردن چهل تا واژه انگلیسی در هر جمله م نمیدونم، استارت آپ یه بلبشوی کامله.  جایی که ایده ها و سیستم ها از خارج از این زیست بوم طراحی شدن و با تزریق نامتعارف شون به فضای فرهنگی و کاری ایرانی، و ایجاد رویا و حتی رویا فروشی برای جوانان، اول از انگیزه و شور جوانی شون استفاده میشه و بعد هم خیل عظیمی شون با احساس سرخوردگی و شکست از فضای کار و رقابت کنار گذاشته میشن.
جایی که شرح وظایف مشخصی نداره، آینده مشخصی نداره، مسیر مشخصی هم نداره، تنها چیزی که هست حرکته که خودشون بهش پویایی میگن

علی ای حال، کتاب فصل های مختلفی داره که هر کدوم به اسم یکی از مفاهیم استارت آپی نام گذاری شده ، مثلا *ورکشاپ، اوپن آفیس،  بازار هدف، او کی ار ، منتور و ...* اسم فصل های کتاب هستن

خانوم نویسنده در هر فصل اون مفهوم رو در اکوسیستم استارت آپی توضیح داده، شرکتی که توش بوده و مصاحبه هایی که رفته رو هم به عنوان شاهد مثال با زبان طنز آورده

آخرش هم میگه که خارج شدم چون دیدم بدون این سیستم ، زندگی بهتری دارم و قسم خوردم دیگه واردش نشم

میگه استارت آپ بده؟
نه اصلا!
میگه برای آدم های خاصی مناسبه! برای آدم کمرو، خجالتی، درون گرا، کسی که میخواد کار کنه و حقوق بگیره و زندگی شخصیش جدای از کارش باشه، وقت تفریحش رو برای کار نذاره ، احیانا کسی که با سن طبیعیش پیش رفته و توی سی و خرده ای سالگی حس ۲۰ ساله ها رو نداره، واقعا جای جالبی نیست و حتی ته کتاب اشاره میکنه به یکی از جذاب ترین حقایقی که منم در آستانه ی سی سالگی (حالا گیریم دو سال زودتر) بهش رسیدم...

تلاش برای متفاوت و غیر معمولی بودن، توهم یه کار خارق العاده کردن و گریز از زندگی کارمندی به همین دلیل، در حالیکه در یک سنی، آدم رویاش میشه همین زندکی کارمندی شسته رفته و مرتب😁

(طبیعتا کارهایی مثل نظامی ها، پزشکان و معلمان و ... رو در این قیاس نداریم، منظور دقیقا مقایسه ی زندگی کارمندهای استارت آپ ها و کارمندهای اداری معمولی هست)


یه نکته جالب دیگه، اشاره به رزومه فرستادن مطابق با اگهی های استخدامی بود که واقعا تیکه های جالبی داشت و اگر یک بار هم آگهی های استخدامی رو دیده یا مصاحبه رفته باشید از عمق وجود حسش میکنید

در پایان اینم بگم که نشر اطراف و نشر ترجمان علوم انسانی رو خیلی دوست دارم و در این حیطه یعنی روایت نویسی طبیعتا نشر اطراف رو بیشتر !

چند تیکه از کتاب رو هم مطابق این مطالب براتون میذارم
      

63

        برداشتی ازاد از #هفته‌ی_چهل‌وچند
روایت هایی از مادرانگی و یا به قولی بزنگاه های مادرانگی..
من در کل کتاب هایی که مجموعه روایات یا جستار هست رو دوست دارم، این که با تجربه های آدم های مختلف حول یک موضوع خاص مواجه بشی، یا حتی ببینی وقتی یه دبیر مجموعه،  یه توضیح یک خطی یا یه پاراگرافی یا یک صفحه ای حتی از این کار به آدم های مختلف داده، برداشتشون چی بوده و چطور به قضیه نگاه کردن و جواب دادن؟ وقتی گفتن مادرانگی، هر کس کجای مادری خودش رو چالش و بزنگاه دیده؟
یا مثل *کاشوب* وقتی گفتن محرم و روضه هایی که زندگی میکنیم، هرکس کجای کار رو دیده؟

این تفاوت ها و پذيرش ها ، این شباهت ها در عین فاصله ها همیشه برام جذاب بوده
و رنگ و بویی از فهم تفاوت های فرهنگی داشته

و نشر اطراف در این زمینه خیلی خوب عمل میکنه

با این حال، کتاب هفته ی چهل و چند، ضمن اینکه منو درگیر خودش کرد، و دوست داشتم بخونمش، و خیلی جاها ازش یاد گرفتم یا همذات پنداری کردم (همذات پنداری در آینده،  الان که شرمنده جزو گروه مادران نیستم😅)
به شدت نگاهی یک طرفه داشت به نظرم...

البته که (شما بخونید of course که😂) خیلی تجربه ها و روایت های متعددی داشت، و خیلی جاها با هم فرق داشتن و عینک های مختلف زده بودن، که به قول دبیر مجموعه در پیشگفتار کار ، هر مادری راه و روش خودش را در مادری کردن پیدا میکند، اما تقریبا همه ی روایت ها(بجز یکی دو مورد) نشان از هراس و سردرگمی داشت، کمال طلبی و اطمینان... و در ضمن سردرگمی ها و شک و تردیدها که آیا کار درستی میکنم یا نه، یه نوع من بلدم خاصی توش بود... از اون ها که اعتراف به شکست نداره و تردیدهات هم باکلاسه

و من مادری و تردیدهاش، شکاف نسلی و دغدغه های مادرانی که نمیدونن واقعا چکار کنن رو ندیدم
چیزی که در دنیای حقیقی زیاد دیدم، مادری که تجربه داره اما خیلی باید تلاش کنه تا بچه شو بفهمه.. خیلی هم رویایی و شیرین با بچه ش دوست نیست...


مفاهیمی مثل خدا، عطوفت، مادری، تربیت، اگرچه مشترک بود، اما جای خالی دسته ی خاصی از مادران حس میشد، یا بهتر بگم، مادری فقط به دسته ی خاصی از مادران تقلیل داده شده بود.

مادرانی که شاغل بودند، مادرانی که بخاطر بچه دچار بحران هویت شده بودند، مادرانی که بخاطر بچه از شغل رویایی خود دست کشیده بودند و در شغلی جدی مشغول شده بودند، یا مادرانی که سعی در تعادل بین فرزند پروری و شاغل بودن و حتی همراه کردن فرزند خودشون در شغل شون داشتن...

تقریبا در هیچ کدام از روایت ها ، ما یک مادر صرفا مادر ندیدیم، مادری که فقط مادر باشد، خانه دار باشد، همسر باشد... جای همسری در کنار مادری اصلا دیده نمیشد، چالش های همسری هم...
انگار هر مادری با زندگی شخصی اش کنار امده، با همسر بودنش، و پدران نقش خاصی در این روایت ها نداشتند، شاید هم بگیم که هدف مجموعه این نبوده، که قبول دارم، منتها در این چالش ها، انگار پدر خیلی دکوری بود، هیچ مادری دچار چالش تربیتی با پدر نمیشه؟ حتی یک نفر؟ پدرها همیشه حامی و در نقش مشورت هستن؟ مسئولیت پذیر و خوب؟ هم فکر و متخصص؟ این جزو بحران ها نیست؟

از سوی دیگه جمله ای که تقریبا توی تمام روایت ها بود (تقریبا نه همه شون اما زیاد دیده میشد) این بود: تا پیش از به دنیا آمدنش اولویت اولم کار بود، فلان چیز را می‌خواندم و فلان کار را میکردم و فکرش را هم نمیکردم روزی با آمدن بچه فلان بشوم.‌‌...
در این روایت ها عموما یه سوال بی جواب وجود داشت... چرا همه ی مادرهای کتاب حتی اونهایی که شک دارن ، آنقدر برگیزده هستن؟ اکثرا به جز یکی دو تا شون نویسنده یا در حوزه ی خاص مربوط به نوشتن یا کارهای اداری هستند؛ با نظم و تفکری بچه دار شدن و برنامه ریزی و قواعد داشتن براش، که حالا یا به کارشون اومده یا نه... مادرهای مادر، مادری که نویسنده، مهندس، معلم یا ناشر نباشه، مادری که انقدر با دنیای امروزی و نوین نباشه، مادری که یهو بچه دار شده باشه و از قبلش خیلی هم همه چیزو سخت نکرده باشه کجای این چالشهاست؟ چنین کسی که اتفاقا میشه گفت نماد بیشتر مادران جامعه ی ماست ، کجاست؟ آیا سبک مادری نداره؟ روش نداره؟

دقیقا مثل دیدارهای بانوان با رهبری که توش هیچ کس خانه دار یا زن ساده نیست، همه ی سخنرانان یا استاد یا هنرمند یا فعال فلان یا ... هستن... جمعیت عظیمی از زنان دیده نمیشن... شاید چون هیچ صنف و دسته و گروهی ندارن که معرفی شون کنه یا به نظر دبیر مجموعه دلیلی برای برگزیدن چنین مادرهایی نباشه..
مادرهای چندفرزندی هم اینجا جای نداشتن... بیشترین تعدادفرزندان مادرهای این کتاب، دو بچه بود، شاید هم یکی شون سه بچه... اما اکثریت غریب به اتفاق این ها، تک فرزند بودند... تک فرزند بودنی که خودش میتونه چالش ساز بشه و بسیاری از دغدغه های این افراد بحاطر همین تک فرزند داشتنه، یا اصلا چالش های مختص چند فرزندی دیده نشه...

و مثل اکثر دوره ها و کلاس ها و گروه هایی که این روزها می بینیم، به نظرم مادرانگی رو سخت به تصویر کشیده بود...

خلاصه این که برای وقت گذراندن و دیدن دنیای مادرانگی مدرن و امروزی بد نبود شایدم خوب بود، اما برای دیدن مادرانگی؟ نه خیلی ناقص بود به نظرم...
هرچند من باهاش ارتباط گرفتم و بعضی روایت هاشو دوست داشتم و با خودم میگفتم: من در آینده چه شکلی میشم؟ مثل مامان های اینجا یا از اون مامانا که جاشون خالیه؟؟

پی نوشت: من اگر دبیر مجموعه بودم، حتما روایتی هم از مادرهایی می آوردم که حداقل یک فرزندشون رو قبل از تولدش از دست دادن... مادرانگی از نگاه این مادرها هم باید جالب باشه
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.