بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مردگان بی کفن و دفن

مردگان بی کفن و دفن

مردگان بی کفن و دفن

ژان پل سارتر و 1 نفر دیگر
3.6
24 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

34

خواهم خواند

21

ژان پل سارتر با بر روی صحنه آمدن نمایش نامه هایش به مردم معمولی و عامی نزدیک تر شد.البته نه این که افکار او در آثار نمایشی اش، از مقالات و نوشته های فلسفی اش بهتر فهمیده می شدند، بلکه با آثار نمایشی ژان پل سارتر که تمامی تم ها و دغدغه های نویسنده را در بر دارد، راحت تر می توان ارتباط برقرار کرد.او بر این باور است که در برابر آثار نمایشی متداول (مصیبت نامه ها و ملودرام های روان شناختی) تنها تئاتر او با عنوان «تئاتر موقعیت ها» پذیرفتنی است. درگیری وجدان آدمی در موقعیت های پیش آمده.در مرده های بی کفن ودفن، برای اولین بار، مقاومتِ دلخراشِ جسم بشر در برابر درد، با وحشیانه ترین اعمال شکنجه به نمایش گذاشته می شود. دو گروه رودرروی هم قرار می گیرند. شکنجه گر و شکنجه شده.چرا و تا کجا می توان تحمل کرد؟ دلیل این اعمال بی رحمانه ی شنیع دور از آدمی چیست؟شکنجه گر می خواهد شکنجه شده را تا سرحد مرگ و جنون از پای درآورد، نه برای به دست آوردن اطلاعات لازم، بلکه برای شکستن غرور آن زندانی متمرد پررو، تا به او ثابت کند که بزدل است و بی غیرت، و اعمال وحشیانه ی غیرانسانی خود را توجیه کرده باشد. شکنجه شده نیز هربار درد و مشقت را تا سرحد مرگ و جنون تحمل می کند تا به خود ثابت کرده باشد به آرمان و شرف انسانی اش وفادار است.در چنین بن بست احمقانه ی خطرناکی دو راه بیش تر وجود ندارد; مرگ یا زندگی. ولی انسان ها نباید برای هیچ و پوچ بمیرند، پس انتخاب زندگی است!

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

محاکات

1402/09/24

تعداد صفحه

10 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به مردگان بی کفن و دفن

یادداشت‌های مرتبط به مردگان بی کفن و دفن

            معمولا در شرایط اضطراری مثل جنگ، قحطی و... اخلاق به مسئله ای فانتزی تبدیل شده یا باز تعریف  می شود و انسان برمی‌گردد به تنظیمات کارخانه و تلاش برای بقاء فردی یا جامعه. که حالت دوم خارج  از طبیعت انسان است و به عقیده نیچه، توسط مذهب یا جامعه مدرن به فرد تحمیل می شود به طمع بهشت یا اتوپیا. 
سارتر در خلال این نمایشنامه که روایتی از روزهای پایانی جنگ دوم جهانی در فرانسه، این موضوع را خلاقانه و با زیرکی به چالش می کشد و ذهن خواننده را درگیر مفاهیمی همچون،
 اخلاق، وظيفه، افتخار، وطن، بقا، جهان پس از مرگ و... می‌کند. از آنجا که جناب سارتر بیشتر فیلسوف است تا نمایشنامه نویس، برخی ضعف های روایی ، شخصیت پردازی و... در اثر به چشم می خورد. مثلا تفاوتی در لحن و نوع روایت کاراکترهایی با سن، جنسیت وملیت های مختلف وجود ندارد و اگر اسم راوی از مقابل دیالوگ حذف شود به سختی می توان گوینده اش را تشخیص داد. اما محتوا آنقدر عمیق و درگیر کننده است که می‌توان این اشتباهات روایی را به جناب سارتر بخشید و همچنان در عمق کتاب غوطه‌ور شد و با ذهنی درگیر و آشفته از آن بیرون آمد. 
          
نرگس

1402/10/20

            انسان چه موجودِ عجیبیه! در حین خوندن این نمایشنامه چند‌بار با خودم گفتم جلل‌الخالق v( ‘.’ )v

داستان عجیب غریبی نداره اما برای من تلخ و‌ دردناک بود!
نوشتن در موردش از خوندنشم سخت‌تره..
اینجوری که من خوندم ☻🤦🏻‍♀️ مجبورم کرده سوالاتی رو در مورد خودم بپرسم! ⊙.☉

داستان با توصیفِ حضور ۵ نفرِ دستبند‌زده در انبار زیرشیروانی شروع میشه که منتظرِ بازجویی‌اند.. چیشده و چی‌ میشه رو دیگه شما می‌خونین!🤷🏻‍♀️



❌⚠️ازونجایی که این نمایشنامه کلاً ۱۰۰ صفحه‌اس؛ اگه به این اشاره کنم که سارتر چه مفاهیمی رو توش گنجونده، احتمال لو دادن داستان یا بخشی ازون هست، پس اگر حساس هستین این هشدار برای شماس🙏🏻

 ✨سارتر برای اعتراض به جنگ و خشونتش یه شبهِ جنگ راه انداخته: نمایشنامه‌ای پر‌ از درد و نفرت، عشق و تجاوز، لطافت و خشونت.
در بین داستان به مفاهیمی اشاره میکنه که مارو ناخوداگاه به لایه‌های عمیقی از تفکر میکشونه. مثل ایدئولوژی، ارزش‌گذاری، هدف، ایثار، فداکاری، خودخواهی، آزادی، آرمان‌گرایی.خلاصه نذاشته چیزی از زیر دستش در بره-_- حتی به تحصیلاتِ بالای اسیر و عقده‌گشایی مأمور بازجو هم می‌پردازه!

✨سردرگم شدم که از چه زاویه‌ای به این نمایشنامه و داستانش نگاه کنم؟ از بُعدِ ایدئولوژی بهش نگاه کنم؟ یا یه نمایشنامه ساده بود برای اعتراض به جنگ و‌ خشونت؟ 
چندبار از هدف صحبت میکنه؛ هدف چیه؟ و ما انسان‌ها تا کجا به دنبال هدف‌هامون‌ میریم؟ تا کجا حاضریم ایثار کنیم؟ 
اگر‌ من تو موقعیت هر یک از کاراکترهای این نمایشنامه‌ قرار بگیرم چیکار میکنم؟ چی منو مجبور به تعهد میکنه؟ این تعهد رو تا کجا ادامه میدم؟ یا شاید بشکنمش! خب برای چی می‌شنکمش؟ اصلاً تا چه حد ثابت قدمم؟ تا کی می‌تونم یه سیرِ ثابتِ تفکر‌ رو‌ حفظ کنم و هرچی که شد پابندش بمونم؟

✨اشاره‌ای که به مارشال پتن میکنه و همچنین خلق کاراکتر ژان منو به این فکر میندازه که همیشه بالاسری‌ها تاوان و هزینه‌ی کمتری میدن. مسبب اصلی جنگ و درگیری و دعوا بیشتر اوقات قسر در میره!
خب تک‌تک ما آدما هم، در بُت ساختن استعداد بینظیری داریم. قبل از ورود ژان همه با ایثار و فداکاری میخواستن که با لو ندادنش هدف والا و ارزشی واسه‌ی مقاومت و زندگیشون تعریف کنن و البته که تا آخر پاش می‌مونن!
اما نکته‌ی جالب اینجاس که وقتی ژان وارد شد: اول باعث افرایش انگیزه‌شون میشه و تا حدودی تحلیل میکنن که حالا که چیزی واسه قایم کردن داریم، اعتراف نکردن وشکنجه شدنمون ارزشمندتر و مهمتره! ولی هرچقدر میگذره حجم مِنَتی که به ژان گذاشته میشه خیلی زیاده تا جایی که لوسی که زمانی معشوقه‌اش بوده اینجوری میگه:
🌱 نشد. نشد. تو می‌توانی استخوان‌هایت را خرد کنی. چشم‌های خودت را کور کنی. ولی فایده ندارد، چون تو خودت هستی که اراده می‌کنی خودت را زجر بدهی. این زجر حیثیت ما را لکه‌دار کرده، چون دیگران ما را شکنجه داده‌اند. تو نمی‌توانی به پای ما برسی. 

✨به عنوان یک زن، نگاه ویژه‌ای به لوسی داشتم؛ رفتار و دیدگاه لوسی قبل و بعد از شکنجه، یا واضح‌تر بگم قبل و بعد از تجاوز چقدر تفاوت داشت! یک اتفاق چقدر میتونه هزینه‌بر باشه: ಥ_ಥ 
🌱 من دیگر آن آدم نیستم. حتی خودمم هم خودم را نمی‌شناسم. در درون من یک چیزی شکسته است. 
دیگر آینده‌ای ندارم و‌ منتظر مرگ هستم.
و بعد ازون اتفاق حتی مرگ برادرش هم بارِ روانی زیادی براش نداره!

✨ در نهایت داستان جایی که حق انتخاب دارن بین مرگ و زندگی، بین هستی و نیستی، بعد از کشمکش فراوان، احساس زندگی دوباره، چقدر روی دیدگاه، رفتار و تحلیل‌هاشون تأثیر گذاشت و‌ دوباره حاضر شدن مسؤلیت زنده بودن و‌ زندگی کردن رو بپذیرن.
فَوَقَعَ ما وَقَعَ: اینطور شد که اول یادداشتم نوشتم جلل‌الخالق انسان چه موجود عجیبیه :)

✨ ویدئوی این نمایش در کانال تلگرامی باشگاهِ محاکات به اشتراک گذاشته شده. با بازی سینا رازانی، سیر‌وس همتی، رسول نجفیان، ایمان صفا، یکتا ناصر، علی شادمان و..
بعد از دیدن نمایش دقیق‌تر متوجه سن کاراکترا و رفتارشون شدم👌🏻
          
            روایتِ بیشتر، فلسفۀ کمتر؛
وقتی درهم‌تنیدگیِ روایت، فیلسوف را از فلسفه‌پردازی می‌اندازد.


1- تلخی و سیاهی، عینکی است که بر چشمان سارتر است. جهان و مافیها در نظر او جایی است که  انسان را از آزادی می‌اندازد و آزادی-به تعریف اگزیستانسی کلمه- وجه تمیز انسان از نظر سارتر است. این نمایشنامه نیز با تصویر یک عده زندانی آغاز می‌شود؛ در ادامۀ نمایش شرایط تکوین آزادی و مقاومت این زندانی‌ها را می‌بینیم.

2- یکی از بزرگترین مشکل‌های من با سارتر، فیلسوف بودن او است. در یک سوم ابتدایی و انتهایی نمایش، سارترِ فیلسوف جلوی چشمانم بود و صحنه اجرا را نمی‌دیدم. اما در بخش میانی نمایشنامه، پیچش‌های داستانی و گویی در رفتن روایت از دست نویسنده، کاری کرد کارستان و نمایشنامه را در دید من نجات داد. توضیح می‌دهم.
مشخص است نویسنده به دنبال بیان ایده‌های اساسی خود در قالب نمایشنامه بوده است. خب، نیک می‌دانیم بین یک مقاله خشک یا یک متن ملال‌آور فلسفی با داستان و نمایش یک تفاوت عمده وجود دارد؛ آن تفاوت، "روایت" است. سارتر را، زندانی شدن در بند روایتِ خود-ساخته‌اش، نجات داد
. پلات داستان ریخته شده است و زیست کاراکترها در درون روایت نسج می‌یابد. هرجا انسان باشد، درهم‌تنیدگی روایت بیشتر می‌شود و بار رواییِ زندگی، بیشتر. یک فردِ خودبنیاد، کم‌تر «داستان» دارد تا آدم آلوده به اجتماع. این شرایط کاری می‌کند گره‌های داستانی که بار عاطفی و حتی معنایی نمایش‌ها را منتقل می‌کند، در میانه نمایش و اوج روایت، ناجی سارتر باشد. وارد شدن روایت کاری می‌کند که فلسفه‌پردازیِ فیلسوف از سمت دیگر خارج شود. بیشترین تاثیر این نمایشنامه را برای من جایی داشت که سارترش کمتر بود :)
البته «مردگان بی‌کفن و دفن» به جرئت نسبت به «دوزخ» روایت بهتری داشت و نمایشی‌تر بود. تو دوزخ که شخصیت‌ها بیست‌چهاری فیلسوف بودند، باز تو مردگان بی‌کفن و دفن هر از چندگاهی، از فیلسوفی کناره می‌گرفتند و «آدم» ساده می‌شدند. واقعا نباید نویسنده به ماهو شخصِ کاتب، بر اتمسفر اثر چنبره داشته باشد.
امیدوارم تونسته باشم نظرم رو شفاف بیان کنم.

3- یکی از مشکل‌های من با سارتر آن است که شخصیت‌ساز نیست.
وقتی با یک اثر نمایشی مواجه می‌شویم، یک نکته مهم که حتی مخاطبی که تفننی تماشاکننده اثر است متوجه آن می‌شود، این است که شخصیت‌ها باید به نیکی در تاروپود اثر «معرفی» شوند. حال نکته مهم از نظر من این است که کاراکترها باید «فردیت/شخصیت» و داستانی قوی پیش از سکانسی از زندگی که ما از ایشان می‌بینیم داشته باشند که بعد «معرفی» شوند. این بزرگترین نقطه ضعف شخصیت‌سازی سارتر است. شخصیت‌ها از پیش ساخته نشده اند و گویا خودِ نویسنده هم همچین با کاراکترهایش آشنا نیست. حدس می‌زنم این مورد نیز به مشکل اصلی رجعت کند؛ همان فلسفه‌پردازی در قالب نمایش.
برای مقایسه، بی‌رحمانه است اما  خب، شخصیتِ نورا در عروسکخانۀ ایبسن یا شخصیتِ بلانش در تراموایی بنام هوسِ تنسی ویلیامز را مقایسه کنید با کل شخصیت‌هایی که سارتر در این نمایشنامه می‌سازد. پیشینه بلانش کاری می‌کند که سمپاتی و همدلی‌ای بین ما و بلانش شکل بگیرد که رخداد پردۀ آخر تراموایی بنام هوس، تا عمر دارم در یادم بماند. همین شخصیت‌سازی کاری می‌کند دگردیسی و به نوعی بیداری نورا در آخر عروسکخانه کاری کند که هنوز جرئت نکنم در مورد عروسکخانه صحبت کنم. یعنی در این دو مثال، همگامی روایت و شخصیت‌سازی پرصلابت، کاری می‌کند که در نقطه عطف روایت، تمام وجود خواننده/بیننده معطوف به غم/درد/تغییر کاراکتر باشد. اما در نقطه اوج نمایشنامه سارتر، تنها روایت و «رخداد»ها انسان را به بهت فرو می‌برد؛ امان از وقتی که شخصیت‌ها ساخته می‌شدند، در آن لحظه حالِ مخاطب دیدن داشت. حیف که نشد و حیف شد!

4- هنوز در مورد اگزیستانسیالیسم و ایده‌های اساسی سارتر حرف نمی‌زنم. فعلا دارم از راتلج، مدخل سارتر و از کتاب «فلسفه قاره‌ای و معنای زندگی» بخش سارتر را می‌خوانم. در صورت کشفیات تازه، از همین بستر، اخبار مربوطه را به سمع و نظر بزرگواران می‌رسانیم.

5- نمایشنامهٔ محتاجِ تیمار برای اجرا، وقتی به یک تیم ضعیف می‌افتد، فاجعه می‌آفریند.
جالب بود در هنگام مطالعه اثر، یک نکته ذهنم را درگیر کرد. ضعف‌های شخصیت‌سازی و دیالوگ‌های ثقیل و سخت اثر و دیگر وجوه منفیِ اثر، این ایده را در ذهنم پروراند که کارگردانی و به ویژه دراماتورژی برای نجات اجرای این اثر بسیار مهم است. دراماتورژ را من دایۀ اثر می‌فهمم؛ خلاصه آنکس که تیمار می‌کند.
اجرای موجود و اخیر از این نمایشنامه در ایران، با کارگردانی منوچهر هادی! و تیمی از بازیگرها، به نحو عجیبی ضعیف بود از نظر من. انقدر ضعف داشت که حس می‌کنم چند ایراد اولیه و اساسی که در اجرا چشمم را گرفت، کاری کرد که با سوگیری نمایش را ببینم و در موردش نظر بدهم. باری، آنچه می‌ترسیدم شد، دراماتورژی و کارگردانی ضعیف بود و اجراها تصنعی و غیرواقی شد. اگر به اجرا می‌خواستم نمره بدهم، نهایتا 3 بود سهمش از 5!


می‌شه بیشتر بنویسم، ولی پا بر یابوی نفس اماره می‌گذارم تا نفس بکشم!
          
Haniyeh

1402/10/22

                برداشت من از نمایشنامه:

سارتر، اسم نمایشنامه رو مردگان بی کفن و دفن گذاشته. جایی لاندریو، یکی از شکنجه‌گرها، در واکنش به رادیو میگه:«شرح زندگی تو در تاریخ نوشته میشود، ولی زندگی ما به گ.ه کشیده شده.»
چه زندانی ها و چه شکنجه‌گرها از دید سارتر، مردگان بی کفن و دفن هستن؛ کسانی که مرگشون در جایی ثبت نمیشه، کسی اونا رو نمیشناسه و به قول لاندریو بقیه میگن:«گور پدر جزئیات» و این جزئیات همین آدمها هستن که تمام تلاش هاشون بی اهمیت تلقی میشه چون اصلا دیده نمیشن.
بنابراین فکر میکنم از نظر سارتر، مرگ این آدمها بی معنی و بی ارزش تلقی شده که در ادامه هم درباره‌اش توضیح میدم.

در ابتدای داستان میبینیم که اونا از حمله به دهکده‌ای صحبت میکنن که از نظرشون کار درستی نبوده اما بعد شروع میکنن به توجیه کردنش با این تفسیر که اونا چاره‌ای نداشتن، این یه دستور بوده و اونا باید اجرا میکردن.
در ادامه متوجه میشیم اونا حتی چیزی ندارن که لو بدن و این شکنجه، این درد و این عذاب برای هیچ خواهد بود. و اونا حالشون بده چون نمیتونن مثل یه قهرمان از رازها و آرمان ها محافظت کنن.
به بحث قهرمان میرسیم. میگن اونا نگفته بودن قهرمان نیاز ندارن، گفته بودن برای جنگ به آدم های بیشتری نیاز هست. برای همین هم به جنگ ملحق شدن و حالا توی شرایطی قرار گرفتن که باید بین قهرمان بودن یا ضدقهرمان بودن تصمیم بگیرن، مخصوصا وقتی که بالاخره چیزی برای فاش کردن پیدا میکنن، یعنی لو دادن ژان.
ژان به خاطر بالاتر بودن درجه نظامیش و همینطور به خاطر خبر دادن به باقی رفقا، باید سالم بمونه. 
برای زنده نگه داشتن ژان، بقیه میمیرن، به هم پشت میکنن، به هم آسیب میزنن و همدیگه رو میکشن. 
این باعث شد به این فکر کنم که واقعا ارزش ژان یا اون باقی رفقا، بیشتر از این آدمها بوده؟ انقدر ارزشمند که بخاطرش نامردی و ناحقی کنن و آزادی هرکس در حفظ یا فاش کردن راز رو ازش بگیرن؟ تا جایی که من فهمیدم سارتر معتقده آزادی انسانها به واسطه سرنوشت ازشون سلب شده و همه چیز تحت کنترلشون نیست و این زندگی رو بی معنی میکنه؛ پس انسانها با تلاش برای داشتن آزادی در اعمالشون میتونن به این زندگی معنا بدن اما توی این داستان، ما فقط با یک انتخاب روبرو هستیم و اون، نگه داشتن رازه، یعنی سلب حق آزادی. 

نکته قابل تامل دیگه‌ای هم وجود داره. کدوم ارزش مهمتر بود؟ ارزش فاش نکردن رازها یا ارزش حفظ انسانیت؟ اونا انسانیتشون رو پای رازها فدا کردن  و تونستن غرورشون رو حفظ کنن و مثل یه قهرمان به خودشون ببالن که کم نیاوردن. اما در این بین، همدیگه رو از بین بردن و داشتنِ حق انتخاب رو از هم دریغ کردن.

از طرفی بخاطر همه بدی هایی که کردن و در اعماق قلبشون هم میدونستن که بدی بوده، رویِ زنده موندن نداشتن. اما وقتی فهمیدن میتونن زنده بمونن، سعی کردن شانس دوباره‌ای به خودشون بدن اما سارتر به ما اون سمت قضیه یعنی شکنجه‌گرها رو نشون داده بود. کسانی که عقایدشون یکی نبود و از طرفی از زندانیانی که اونا رو بازی دادن عاصی بودن. 
اونا زنده موندن رو انتخاب کردن اما زندگی هم انتخابی نبود که بتونن بهش جامه عمل بپوشونن. چون همونطور که قبلتر هم گفتم، همه چیز دست ما نیست.

برای من این داستان، داستان ناقهرمان ها بود. کسانی که در تلاش برای تبدیل شدن به قهرمان، مثل یه ضدقهرمان رفتار کردن. 
در مقایسه با دوزخ دیرتر منو تحت تاثیر قرار داد، برای همین یک ستاره کمتر داره.
مطالبی که گفتم، میتونه درست یا غلط یا هیچکدوم باشه. اینا صرفا برداشت من بودن، هرکس میتونه برداشتی متفاوت داشته باشه.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                نمایشنامه ی  مطولی بود.معمولا انتظار ندارم انقدر دور و دراز باشه و خواندنش طول بکشه.
اولین نکته ی عجیب این بود که شخصیت ها هدف درست و حسابی نداشتند،مبارز، اسمی که سخت میشه روی این آدم ها گذاشت.
نکته ی دوم عجب رئیس محشری،خودش متواری و نیروهاش در اسارت،حتی زمانی که با هم رو به رو میشن تلاشی برای نجات اون ها نمیکنه،این دیگه چه موجودیه!!! آدم ازش یه انتظاری داره...
نکته ی سوم مواجه شدن شکنجه گران با این به اصطلاح مبارزین تقابل جالبی نبود ،چون مبارزین خیلی مبارز نبودن،به قول خودشون برای هیچ و پوچ داشتن شکنجه میشدن و جون میدادن،
اخرش هم سر همین هیچ و پوچ مردن
فکر کردن اعمالشون قهرمانانه است اما نبود...
نکته ی چهارم برداشتم از شخصیت ژان  درست نبود،اقرارمیکنم زود قضاوت کردم و به اون بدی که من فکر میکردم نبود.
نکته ی پنجم فرانسوا را دوست داشتم ،از همه معقول تر بود،درک درست تری از شرایط داشت ،شاید چون  مثل بقیه درگیر غرور و خودپرستی و خودبزرگ بینی  نبود.
نکته ی پنجم اخرشم شد هیچ و پوچ،
کانوریس خوب گفت.
نکته ی اخر، از لوسی بیشتر از هانری بدم میاد،آدمی که نتونه از نزدیکترین افراد زندگیش محافظت کنه،چه طور میتونه از چیز بزرگتری محافظت کنه،
بعضی ها برای عزیزان گناهکارشون تلاشهایی میکنن که حد نداره،اونوقت لوسی وایستاد و نگاه کرد....
شاید من جنگ و نمیشناسم اما میدونم انسانیت معنیش چیه.
پایان
طولانی شد،ببخشید حوصله تون را سر بردم🙃

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

📝 سکوت می
            📝 سکوت می‌کنم، پس هستم!

🔻 نمایشنامهٔ «مردگان بی‌کفن‌ودفن» روایت‌گر چند ساعت از زندگی پنج مبارز فرانسوی نهضت مقاومت در ایام جنگ جهانی دوم است که به دست چریک‌های دولتی دستگیر و در یک انباری زیر شیروانی زندانی شده‌اند. آن‌ها مصمم هستند زیر شکنجه حرفی نزنند و رفته‌رفته ارادهٔ آن‌ها محک می‌خورد. تمام نمایش به‌نحوی رقابت بین دو گروه برای به کرسی نشاندن اراده‌ها و اثبات معنادار بودن این مبارزه است.

🔻 سارتر عادت دارد حرف‌هایش را به شکل واضحی بگذارد در دهان شخصیت‌ها. از این رو بخش اعظم نمایشنامه به دیالکتیک فلسفی اشخاص داستان دربارهٔ اهمیت حیات، مرگ، هدف از مبارزه و یافتن معنا برای اعمالشان می‌گذرد و واضح است یک نویسندهٔ متفکر پشت سر شخصیت‌ها ایستاده و از آن‌ها می‌خواهد دغدغه‌های ذهنی‌اش را بر روی صحنه تبیین کنند. من این شیوه را نمی‌پسندم، اما این را هم می‌دانم که هدف سارتر از نمایشنامه‌نویسی چیزی جز بیان اندیشه‌های فلسفی‌اش نیست. برای سارتر، درام صرفاً یک ابزار است؛ ابزاری که می‌تواند ایده‌های فلسفی غامض و بعضاً دیرهضم او را عینیت ببخشد و نمود آن در زندگی را در قالب یک نمایش به مخاطب نشان دهد. اگر اینطور نبود، سارتر می‌رفت به دنبال سبک‌پردازی و نوآوری‌های فرمی و ساختارشکنی در نگارش درام؛ ویژگی‌هایی که در آثار سارتر خبری از آن نیست.

🔻 در «مردگان بی‌کفن‌و‌دفن» سه جلوه از اندیشه‌های سارتر مشهود است:

▪️ اول: دوگانهٔ آزادی و اسارت. باز هم با آدم‌هایی طرفیم که اختیار و قدرت اراده از آن‌ها سلب شده و هریک به طریقی می‌کوشد آزادی و ارادهٔ خود را ثابت کند؛ هانری با خوابیدن، سوربیه با درخواست رقص و بعد هم انتحارش، فرانسوا با تصمیمش مبنی بر لو دادن ژان و باقی شخصیت‌ها هم با خنده و شوخی یا سکوت دسته‌جمعی‌شان. به یاد بیاورید که لوسی به ژان گفت: «تو می‌توانی استخوان‌هایت را خُرد کنی، چشم‌های خودت را کور کنی، ولی فایده ندارد؛ چون تو خودت هستی که اراده می‌کنی خودت را زجر بدهی. این زجر حیثیت ما را لکه‌دار کرده؛ چون دیگران ما را شکنجه داده‌اند. تو نمی‌توانی به پای ما برسی...»  با این حال حتی ژان هم دوست دارد دست به انتخاب بزند و ثابت کند یک انسان آزاد است. او نیز در کشاکش جبر و اختیار و آزادی و اسارت است؛ آنجا که می‌گوید: «من این حق را دارم که صدایم درنیاید.» 

▪️ دوم: دلهرهٔ ناشی از زندگی با دیگران و محدود شدن به دست آن‌ها. من فکر می‌کنم ترس سوربیه از بی‌غیرتی خودش و یا احساس پوچی‌ای که به لوسی دست داده، بازتاب ترس سارتر از هستی و حیات است. سوربیه نگران است که با تن دادن به پیش‌آمدهای ناگوار تبدیل به آدمی بی‌غیرت شود. در پایان هم با تصمیمی داوطلبانه، در برابر زورگویی چریک‌ها طغیان کرد و نگذاشت کسی آزادی و حق انتخاب او را از بین ببرد؛ البته به قیمت جانش! 

▪️ سوم: تلاش برای یافتن یا بهتر بگویم ساختن معنا. تمام تلاش‌های مبارزان در همین خلاصه می‌شود که هدف و معنایی برای این موقعیتِ پوچ و آکنده از ناامیدی که در آن گرفتارند، بیابند. ترس و نگرانی این چند نفر از اینکه مبادا فعالیت‌های مبارزاتی یا شکنجه و مرگشان بیهوده باشد، ناشی از جهان‌بینی اگزیستانسیالیستی سارتر است. شاید دلیل اینکه ممکن است در آغاز چندان با آدم‌های داستان هم‌ذات‌پنداری نکنیم یا احساس کنیم مبارزهٔ آن‌ها عبث بوده، این است که سارتر عمداً موقعیت نمایشی را طوری طراحی کرده که به پرسوناژها و ما احساس پوچی دست بدهد و بعد سعی کنیم معنا و توجیهی برای رنج، سکوت، مرگ و زندگی آن‌ها پیدا کنیم. او می‌خواهد ما هم از خودمان بپرسیم اگر بر سر چنین‌ دوراهی‌هایی قرار می‌گرفتیم، چه می‌کردیم؟ این خلاصهٔ فلسفهٔ اگزیستانسیالیسم است. جهان به‌خودیِ خود پوچ است و این ماییم که به آن معنا می‌بخشیم...

🔻 در مجموع با وجود اینکه دیالوگ‌ها تحمیلی و زیادی فلسفی به نظر می‌رسید، اما مثل نمایشنامهٔ دوزخ، خلاقیت سارتر در خلق چنین موقعیتی را دوست داشتم؛ موقعیتی پر از دوراهی‌های تراژیک: عشق و وظیفه، جبر و اختیار، دوست و دشمن، اطاعت و سرکشی. تنش مورد نیاز برای نمایش از دل همین دوراهی‌ها ساخته می‌شود و با پایان غافلگیرکننده‌ و البته تلخش، به تمام دوراهی‌ها، ترس‌ها و تردیدها پایان می‌دهد.
          
زهرا🌿

1402/10/16

                (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱


عادت کرده ایم همیشه در انتهای نمایش ها، فیلم ها، همه بهم برسند...🌱
همه بخندد، رنگین کمان بزند و آدم های بد به سزای اعمالشان برسند ولی حقیقت چیز دیگریست.
همین عادت باعث میشود وقتی با حقیقت های تلخ و دور از تصورمان روبرو میشویم، دچار حیرت شویم.

📜شاید در ابتدا کمی حوصله سر بر بود اما کم کم، میشد به توانایی نویسنده اش پی برد!
در عین اسارت، دلاور بودن را به تصویر کشیدن کار هرکسی نیست و سارتر به خوبی این کار را انجام داده.
دیالوگ های پشت سر هم، دقیق و بدون وقفه؛ بی توضیح اضافه و هرزگویی های رایج برای پیش بردن متن، داستان را جذاب تر میکند.
و قهرمانانی که خود، قاتل آدم های دیگر بودند اما سارتر طوری قلم چرخانده بود که انهارا دوست داشتیم...

و گاهی در زندگی مان چقدر تلخ، آنچه که نباید میشود، پرده می افتد و کمی بعد؛ همه فراموش میکنند چه بر سرمان آمده.

باز هم ارزشش را داشت:)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            اول به عنوان مقدمه عرض کنم که حقیر زمانی به سبب علاقه به انقلاب، خاطرات مبارزان اون دوره رو زیاد مطالعه میکردم. یکی از شیرین‌ترین کتاب‌هایی که خوندم کتاب «خاطرات و تأملات در زندان شاه» نوشته استاد بزرگوار دکتر محمد محمدی گرگانی بود. خاطرم هست ایشون می‌گفتند هر موقع وقت شکنجه بود و کار برامون خیلی سخت میشد این آیه رو می‌خوندیم: «إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا/ هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا» ( سوره مبارکه احزاب/ آیات 10 و 11 ) 
.
باری. مواجهه با مرگ یکی از اصلی‌ترین موضوعات فلسفه اگزیستانسیالیسمه و تقریبا فیلسوفی نیست که تو این مکتب درباره‌ش حرف نزده باشه. نمونه‌ش حتی خود سارتر که اصلا عنوان اصلی‌ترین کتابش همینه « هستی و نیستی ». انسان در مواجهه با مرگ خیلی تغییر میکنه و میشه گفت حتی نوع دیگری زندگی میکنه که تو حالت عادی مدل زندگیش اینجوری نیست.
تو نمایشنامه حاضر هم بحث همینه. تو پرده اول و سوم ما با شخصیت‌هایی مواجهیم که در مقابل مرگ و شکنجه ایستادند و برای همین حالت عجیبی دارند. لوسی با جملات عجیبی عشق رو پس می‌زنه ( به نظرم درخشان‌ترین بخش نمایشنامه همینجا بود ) و اون دو نفر دیگه به راحتی یه بچه دوازده ساله رو با حمایت خواهرش میکشند. تنها کسی که تو این صحنه حالت عادی داره ژانه که قراره زنده بمونه و در مقابل مرگ نایستاده. در عوض تو آخر پرده چهارم وقتی افق آزادی و زندگی براشون باز میشه دوباره حالاتشون متفاوت میشه و گویی انسان‌های دیگه‌ای میشن. 
.
نمیدونم چقدر تونستم چیزی که میخوام بگم رو برسونم ولی از نظر من کل نمایشنامه همینه. سارتر تو این نمایشنامه ضمن تجلیلی که میخواسته از گروه‌های مقاومت فرانسوی تو طول جنگ جهانی دوم داشته باشه، سعی کرده حالات اگزیستانسیال افراد در مواجهه با مرگ و زندگی رو هم به تصویر بکشه. از این منظر خیلی نمایشنامه مغتنمیه.
          
            وقتی که انسان زندانیِ غرور خودشه،‌ این غرور میتونه ابزار شکنجه‌ی خودش به دست شکنجه‌گرانش باشه. 

جایی خونده بودم که دیکتاتوری رویِ دیگرِ فداکاری است.
به‌نظرم سارتر اینجا افرادی رو زیر سوال میبره که ممکنه از اون‌ها به اسطوره‌ی از خودگذشتگی و به‌قول لاندریو، قهرمانِ شهید یاد بشه ولی شاید اونا کسانی نیستن به‌جز افراد دیکتاتور و خودخواهی که حتی حاضر به ریختن خون عزیزترین فرد زندگیشون میشن تا به اون غرور و افتخاری که میخوان کسب کنن لطمه‌ای وارد نشه.
آدمایی که حتی از پوچ بودن هدفشون آگاهن و قلبا هیچ باوری به اون ندارند ولی اون هدف و آرمان پوچ رو وسیله‌ای میکنند برای ارضای خودخواهی و غرور خودشون.

شاید یکم بدجنسانه باشه ولی لذت بردم وقتی پایان داستان، کلوشه در جواب لاندریو برای توجیه اون کارش گفت: شاید این‌جوری انسانی تر باشد :)

فکر میکنم این نمایشنامه‌ نقطه‌ی آغاز علاقه‌مند شدنم به نمایشنامه بشه، البته تا قبل از این، چهار نمایشنامه دیگه خونده بودم که هرکدوم به سهم خودش تاثیر داشته ولی مردگان بی‌کفن و دفن رو یه‌جور دیگه دوست داشتم :) و امیدوارم برداشت من از منظور و هدف این نمایشنامه درست بوده باشه.