یادداشت

مردگان بی کفن و دفن
📝 سکوت می
        📝 سکوت می‌کنم، پس هستم!

🔻 نمایشنامهٔ «مردگان بی‌کفن‌ودفن» روایت‌گر چند ساعت از زندگی پنج مبارز فرانسوی نهضت مقاومت در ایام جنگ جهانی دوم است که به دست چریک‌های دولتی دستگیر و در یک انباری زیر شیروانی زندانی شده‌اند. آن‌ها مصمم هستند زیر شکنجه حرفی نزنند و رفته‌رفته ارادهٔ آن‌ها محک می‌خورد. تمام نمایش به‌نحوی رقابت بین دو گروه برای به کرسی نشاندن اراده‌ها و اثبات معنادار بودن این مبارزه است.

🔻 سارتر عادت دارد حرف‌هایش را به شکل واضحی بگذارد در دهان شخصیت‌ها. از این رو بخش اعظم نمایشنامه به دیالکتیک فلسفی اشخاص داستان دربارهٔ اهمیت حیات، مرگ، هدف از مبارزه و یافتن معنا برای اعمالشان می‌گذرد و واضح است یک نویسندهٔ متفکر پشت سر شخصیت‌ها ایستاده و از آن‌ها می‌خواهد دغدغه‌های ذهنی‌اش را بر روی صحنه تبیین کنند. من این شیوه را نمی‌پسندم، اما این را هم می‌دانم که هدف سارتر از نمایشنامه‌نویسی چیزی جز بیان اندیشه‌های فلسفی‌اش نیست. برای سارتر، درام صرفاً یک ابزار است؛ ابزاری که می‌تواند ایده‌های فلسفی غامض و بعضاً دیرهضم او را عینیت ببخشد و نمود آن در زندگی را در قالب یک نمایش به مخاطب نشان دهد. اگر اینطور نبود، سارتر می‌رفت به دنبال سبک‌پردازی و نوآوری‌های فرمی و ساختارشکنی در نگارش درام؛ ویژگی‌هایی که در آثار سارتر خبری از آن نیست.

🔻 در «مردگان بی‌کفن‌و‌دفن» سه جلوه از اندیشه‌های سارتر مشهود است:

▪️ اول: دوگانهٔ آزادی و اسارت. باز هم با آدم‌هایی طرفیم که اختیار و قدرت اراده از آن‌ها سلب شده و هریک به طریقی می‌کوشد آزادی و ارادهٔ خود را ثابت کند؛ هانری با خوابیدن، سوربیه با درخواست رقص و بعد هم انتحارش، فرانسوا با تصمیمش مبنی بر لو دادن ژان و باقی شخصیت‌ها هم با خنده و شوخی یا سکوت دسته‌جمعی‌شان. به یاد بیاورید که لوسی به ژان گفت: «تو می‌توانی استخوان‌هایت را خُرد کنی، چشم‌های خودت را کور کنی، ولی فایده ندارد؛ چون تو خودت هستی که اراده می‌کنی خودت را زجر بدهی. این زجر حیثیت ما را لکه‌دار کرده؛ چون دیگران ما را شکنجه داده‌اند. تو نمی‌توانی به پای ما برسی...»  با این حال حتی ژان هم دوست دارد دست به انتخاب بزند و ثابت کند یک انسان آزاد است. او نیز در کشاکش جبر و اختیار و آزادی و اسارت است؛ آنجا که می‌گوید: «من این حق را دارم که صدایم درنیاید.» 

▪️ دوم: دلهرهٔ ناشی از زندگی با دیگران و محدود شدن به دست آن‌ها. من فکر می‌کنم ترس سوربیه از بی‌غیرتی خودش و یا احساس پوچی‌ای که به لوسی دست داده، بازتاب ترس سارتر از هستی و حیات است. سوربیه نگران است که با تن دادن به پیش‌آمدهای ناگوار تبدیل به آدمی بی‌غیرت شود. در پایان هم با تصمیمی داوطلبانه، در برابر زورگویی چریک‌ها طغیان کرد و نگذاشت کسی آزادی و حق انتخاب او را از بین ببرد؛ البته به قیمت جانش! 

▪️ سوم: تلاش برای یافتن یا بهتر بگویم ساختن معنا. تمام تلاش‌های مبارزان در همین خلاصه می‌شود که هدف و معنایی برای این موقعیتِ پوچ و آکنده از ناامیدی که در آن گرفتارند، بیابند. ترس و نگرانی این چند نفر از اینکه مبادا فعالیت‌های مبارزاتی یا شکنجه و مرگشان بیهوده باشد، ناشی از جهان‌بینی اگزیستانسیالیستی سارتر است. شاید دلیل اینکه ممکن است در آغاز چندان با آدم‌های داستان هم‌ذات‌پنداری نکنیم یا احساس کنیم مبارزهٔ آن‌ها عبث بوده، این است که سارتر عمداً موقعیت نمایشی را طوری طراحی کرده که به پرسوناژها و ما احساس پوچی دست بدهد و بعد سعی کنیم معنا و توجیهی برای رنج، سکوت، مرگ و زندگی آن‌ها پیدا کنیم. او می‌خواهد ما هم از خودمان بپرسیم اگر بر سر چنین‌ دوراهی‌هایی قرار می‌گرفتیم، چه می‌کردیم؟ این خلاصهٔ فلسفهٔ اگزیستانسیالیسم است. جهان به‌خودیِ خود پوچ است و این ماییم که به آن معنا می‌بخشیم...

🔻 در مجموع با وجود اینکه دیالوگ‌ها تحمیلی و زیادی فلسفی به نظر می‌رسید، اما مثل نمایشنامهٔ دوزخ، خلاقیت سارتر در خلق چنین موقعیتی را دوست داشتم؛ موقعیتی پر از دوراهی‌های تراژیک: عشق و وظیفه، جبر و اختیار، دوست و دشمن، اطاعت و سرکشی. تنش مورد نیاز برای نمایش از دل همین دوراهی‌ها ساخته می‌شود و با پایان غافلگیرکننده‌ و البته تلخش، به تمام دوراهی‌ها، ترس‌ها و تردیدها پایان می‌دهد.
      
13

43

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.