زهرا🌿

زهرا🌿

@Jusmineblossm

20 دنبال شده

289 دنبال کننده

            ادبیات، شایدنتواندجلوی‌جنگ‌رابگیرد؛ شایدنتواندجلوی‌مرگ‌کودکی‌را‌بگیرد؛ امامی‌تواندکاری‌کند
که‌دنیابه‌آن‌فکرکند...
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        《آیا هدف، وسیله را توجیه میکند؟》

📌 واقعا عدالت چیست؟
آیا یک کلمه ی مشخص، میتواند معانی متفاوت داشته باشد؟
یعنی میشود که یک واژه، از زبان هرکسی یک طوری توصیف شود که دیگران همه ی آن تعاریف را به نحوی قبول کنند؟

📌 خب...اگر اینطور است، به راستی اولین کسی که کلمه ی عدالت را معنا کرد و همه پذیرفتیم که بود؟
اگر به جای او، شخصی مثل استپان اولین بار عدالت را شرح میداد، اکنون حال جهان چگونه بود؟
عدالتِ استپان، خود یک استبداد به بار می آورد!!
عجیب واژه ای‌ست، واژه ی "عدالت"!

📌اینبار اما نمیتوان به کامو خُرده‌ی اگزیستانسیالیم را گرفت. ایندفعه کامو در جایگاه دفاع قرار دارد، و این ارزشمند است!

دفاع از عقاید و باورهای(شاید) درست جهانی...
دفاع از کودک های بی‌گناه...
دفاع از شرافت...
دفاع در برابر استبدادی که حد و مرزی را مشخص نمیکند!
خود این دفاع، عادلانه است...!

📌 در این‌ نمایشنامه کامو بیشتر از فیلسوف، تبدیل به روانشناس شده و اکثر دیالوگ ها، حرف های روانکاوی است!
و درنهایت هم همین ورود به ذهن شخصیت ها، باعث درگیری های لفظی میشود!
اما به ما کمک میکند که قدم به قدم شخصیت هارا بشناسیم...

📌 وجدان در برابر آرمان اجتماعی! آرمان‌ها از یک‌سو حکم به ترور می‌دهند، ولی اخلاق ذاتی بشر کشتن را جایز نمی‌داند. (جواد ماه زاده)

_آیا ما مسئول جان بقیه هستیم‌و تعیین میکنیم چه‌ کسی‌ بمیرد و چه کسی زنده بماند؟

_اگر هرکسی تصمیم به مجازات دیگری بگیرد، و یا از جانش بگذرد چه اتفاقی‌می‌افتد؟

📌 سوال هایی که شخصیت های داستان هنگام ارتکاب اعمالشان با آن مواجه میشوند و حتی به این فکر میکنند که اگر یک لحظه با هدفشان چشم در چشم بشوند، آیا باز هم قدرت انجام آن کار را خواهند داشت!؟

📌 کامو در این نمایشنامه شخصیت‌هایی را ساخته که برای تعهد و پایبندی به آرمان‌شان مجاز به ارتکاب خشونت و جنایت هستند!!!

 اما در این میان، با سوال هایی هم مواجه می‌شوند که هدف آنها را به چالش می‌کشد. و آنها دچار شک و تردید نسبت به تعاریفشان میشوند!
  آیا خشونت و جنایت می‌تواند به عدالت منتهی شود؟


ارزش یکبار‌ خواندن را داشت:)
      

42

        مردی به دنبال ماه!

کالیگولا، نمایشنامه‌ای عجیب و پر از ابهام اما جذاب و گیرا!

ابهام به دلیل شخصیت نویسنده اش و گیرا به دلیل داستانش... بیشتر و پیش‌تر از هرچیزی شخصیت کامو برایم قابل توجه بود.
با خواندن ۱۰صفحه ی ابتدایی در پی این برآمدم که درباره‌ی شخصیت خود نویسنده  تحقیق کنم.
چند کتابی از کامو خوانده بودم اما به فکرم نرسیده بود که بخواهم عمیقا بررسی کنم.

📌تقریبا در تمامی نوشته های کامو، نشانه هایی از اعتراض به سیاست های جنگ دیده میشود.
آلبرکامو در جنگ جهانی اول پدرش را از دست داد و در فقر رشد کرد.
اما اعتراض اصلی جایی دیده میشود که در لفافه کالیگولا، فرمانروای دیوانه را به خون‌خوارِ حقیقیِ وقت مبدل میکند و کالیگولا را در نقش هیتلر جا میزند.
بزرگ‌زاده های فرهیخته و شاعر و تحصیلکرده و مدبر را فرومایه میداند و نشان میدهد که اگر مردم جان و مال و اختیار و خاک خود را به غارتگری چون او، بدهند چه اتفاقی ممکن است رخ دهد!!

📌اما چیزی که برایم جالب بود رفتار ضد و نقیص کامو است‌.
کامو دقیقا سایه ی سارتر است اما با تفاوتهایی...
سارتر خود را از پرچمداران  اگزیستانسیالیم میداند و براین عقیده استوار است.
علاوه بر اگزیستانسیالیم، نهیلیسم هم در نوشته هایش مشهود است و این را رد نمیکند!!

📌مضاف براین سارتر در خانواده ی مرفهی بزرگ شد و از ابتدا زیر نظر معلمان قرار گرفت.
📌اما کامو؛ نه خود را فیلسوف میداند و نه حتی اگزیستانسیالیت. درحالی که تماما میتوان آثار این عقیده را مشاهده کرد.

به علاوه، آلبرکامو فلسفه را ناشی از سیستم های پیچیده و نظم های طاقت فرسا میداند و برای همین از آن حذر میکند!!

📌کالیگولا با تمام رفتار های عجیبش اما با درصد بالا شبیه کاموی واقعی است با درحه خشونت کمتر (شاید)!
از نظر کامو هیچ چیزی اهمیت ندارد و درنهایتِ هرچیزی؛ پوچی است.

📌اما از طرفی دیگر؛ او را استاد لذت بردن از سادگی های کوچک زندگی میدانند و این رفتارهای متناقص در نوشته هایش هم پیداست!

📌اما وجه تشابه هر دو نفر ( کامو و سارتر ) در پوچ گرایی و آزادی است.
از دوره ی قبل وارد عقاید جدید و متفاوتی نشدیم.

برایم اهمیتی ندارد کامو راجع به عقیده اش چه نظری دارد اما او درحقیقت یک اگزیستانسیالیت است( چقدر نوشتنش سخته! ) 
او به دنبال ممکن کردنِ غیرممکن هاست و این از نظر او یعنی آزادی.

📌مردن یا نمردن فرقی نمیکند اما کشتن برای او جذاب است و او بازی با قدرت را دوست دارد.
قدرت، آزادی، هنر، عشق، فحشا همه و همه برایش یک وسیله ی ابزاری برای رسیدن به آن چیزی ست که او میخواد و آن هم فهماندن پوچی است، دراین راه هرچیز و هرکسی را از میان برمیدارد چون اهمیتی ندارد! 
هرچیزی در خدمت هدف...

📌کالیگولا مانند شخصیت گوتز (نمایشنامه ی شیطان و خدا_ سارتر) دستی بر جایگاه خدا میبرد و خود را تنها خدای آزاد معرفی میکند اما او هم محدودیت هایی را با خود دارد و در مسائلی که قدرت دارد مثل: زنا، تحقیر و کشتن افراط میکند!!

📌در نهایت از نظر من، این شخصیت یک خودکشی روحی انجام داده و برهمه چیز چشم بسته و درهای پوچی و عصیان را باز گذاشته تا بتواند جهانش را دربر بگیرد...

ارزشش را داشت:)
      

64

        (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱

مرده های ناتوان، زنده های ناتوان تر...

°مرگ°، مسئله ایست که هر نویسنده ای دست کم یکبار، درباره‌اش اندیشیده و نوشته. موفق بودن یا نبودنش بماند..
اما فکرمیکنم بیش از هرکسی مسئله‌ی مرگ و زندگی برای سارتر با فلسفه ی اگزیستانسیالیسم، جذاب باشد.
سارتر اینبار کاری با خدا ندارد، به زیبایی مرگ را شیرین جلوه میدهد اما با ریزنکاتی که به آن اشاره خواهم کرد.
و دوباره از پوچی هایی مینویسد که وقتی داستان را میخواندم با حسرت میگفتم: راست میگوید!
و خودم را جای شخصیت ها قرار میدادم...
اما نکاتی که دراین نمایشنامه به چشم میخورد و من فهم کرده‌ام:

📌۱. حسرت برای گذشته ای که میتوانست بهتر باشد: 
ژان پل سارتر، در اغلب نوشته هایش، شخصیت هارا با حسرت های فراوان به نمایش میگذارد.
یکی از خصوصیات بارز افراد در جهان او، حسرت خوردنشان است.
در نمایشنامه ی " کار از کار گذشت" (که فیلنامه اش بهزاین نام است: آن سبو بشکست)، تفکیکی بین مرده ها و زنده ها دراین مورد نیست، چه‌بسا که زنده ها حسرت های بیشتری در دل دارند!
حسرت کار های نکرده، حسرت اینکه چقدر زمانشان زود تمام شد، چرا زودتر به فلان مکان نرفته اند، کاش با فلان شخص زودتر آشنا میشدند و ....
اما جالبترین نکته این بود که افراد زنده، حسرت های بیشتری داشتند و از مردگان دست و پا‌بسته تر بودند!

📌۲. دنیای مردگان شادتر بود: 
در جایی از داستان، پی‌یر باید تمرین میکرد تا مرده هارا، از زنده ها تشخیص‌ دهد، فرد راهنما به او گفت:
"فلانی را ببین، او حتما زنده است، چون شتابزده پیش میرود، چرا که زنده ها همیشه عجله دارد."
معیار آنها برای تمییز زنده ها از مرده این است که:
زنده ها همیشه شتاب میکنند، و هیچوقت به مقصد و منظور دلخواهشان هم نمیرسند.
او که غمگین است حتما زنده است، چرا که زندگی را آنقدر جدی گرفته و نقطه ای از آن را پیدا کرده تا بتواند ناراحتش کند. 
در دنیای مردگان فرقی ندارد  چه طبقه ای از جامعه هستی، فقر و ثروت آنجا معنا ندارد و به راحتی، دور از نگاه و حرف های‌ پشت سر؛ وقتشان را با هر که میخواهند میگذرانند و هرچه میخواهند میکنند.

📌۳.نگاه:
باز هم ساتر، ترس و معذب بودنش در برابر نگاه افراد را نشان میدهد.
وقتی مرده اند راحت و آزادند، چرا که کسی آنهارا نمیبیند.
میرقصدند حتی اگر رقصشان خوب نباشد...
میبوسند حتی اگر قبلا خجالت میکشیدند...

📌۴. مراجعت:
عشق حتی در جهان دیگر هم به کمک‌ افراد می آید. 
طبق ماده و تبصره ی بازگشت، اگر عاشق شوند و به‌ درد هم بخورند میتوانند طی یک روزِ آزمایشی به زمین برگردند، اگر موفق شوند ماندنی هستند.
اما (اگر) موفق شوند...
زمانی که مرده اند، هیچ دغدغه ای ندارند و تنها عشق آنهارا بهم وصل میکند، اما وقتی به دنیای واقعی برمیگردند؛ تازه بخاطر می آورند عشق همه ی آنچه که میخواستند نبوده!
و او در اینجا، حتی عشق را به پوچی میکشاند... عشقی که برای بقا کافی نیست و فقط میتواند کمک کننده و وصل کننده باشد، همانطور که سارتر میخواهد خواننده با درک این مطلب فلسفه اش را ناخواگاه میفهمد.
اکثر افراد موفق نمیشوند و دوباره بازمیگردند!
عشق هیچکدامشان را کمک‌ نمیکند.

📌۵. ناتوانی:
اینجا شاید کمی مطلب سیاسی_اجتماعی هم بشود.
_پیرمرد گدایی که نی میزند و پول کمی را برای امرارمعاش به سختی درمی آورد...
_دخترکی که داخل سبدش را میگردد برای پیدا کردن کیف پولش، غافل ازاینکه پسرجوان قبل‌تر، کیفش را دزدیده و کمی آنطرف تر به ریش او میخندد...
_دختر کوچکی که زیر دست ناپدری هرروز کتک میخورد چون پدرش‌ مرده و مزاحم زندگی جدید مادرش است... 
_جنبش های سیاسی و اختلاف طبقاتی که همه جارا فراگرفته...
و مردمی که هرر روز با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند، هر کدام به تنهایی جایگاهی جداگانه در این نمایشنامه دارند 
زنده هایی که میبینند و نمیخواهند کاری کنند که دقیقا اشاره به حکام و مسئولین آن مملکت دارد!
و مرده هایی که میبینند ولی نمیتوانند کاری کنند که مشخصا مردم را نشانه رفته!
این ناتوانی در حین خواندن نمایشنامه، حس عجیبی بود که انسان را به نیستی و پوچیِ وجودِ خود دعوت میکرد.
اینکه کسی صدایت را نشنود علی‌رغم اینکه فریاد میزنی یا وقتی میبینی ستم زمانه‌ات را و حالا که اطلاعات بیشتری بدست اوردی اما دیر شده و نمیتوانی کاری انجام بدهی؛ احساس پوچی و بی خاصیت بودن را در انسان ایجاد میکند و سارتر به هدفش میرسد.
اینطور به نظر می آید اگرچه آزادی در زندگی تنها یک توهم است( به عقیده ی‌ سارتر) اما شرطی لازم برای ادامه حیات است. و مردگانی که از این نعمت محروم اند.

سارتر یکبار دیگر در نمایشنامه ی "دوزخ" هم اینکار را کرده. 
احساس پوچی، ناتوانی ، حسرت گذشته را به طرق متفاوت به خورد خواننده میدهد. فضای هر دو داستان شبیه بهم نیست اما درنهایت یک چیز را میگوید.

و شاید همه ما، اصلی ترین چیزی که باید درک کنیم را، وقتی میفهمیم که کار از کار گذشته باشد!
                               آن سبو بشکست و پیمانه بریخت...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

39

        دستور برای آزادی!

📚مگس ها: 

در ابتدا، قبل از اینکه کمی جزئی تر به نمایشنامه نگاه کنیم بگویم که، هنگام خواندن داستان، به طرز عجیبی کثیفی و آلودگی های شهر را، روی دستانم حس میکردم و دوست داشتم با هر صفحه ای که ورق میزنم، این کثافتِ حضور مگس ها و خون و یاس و مرگ را از روی دستانم بزدایم!

من هنگام خواندن هر متنی، ناخداگاه یک رنگ، برای داستان درنظر میگیرم.
با توجه به داستان، توصیفات، شخصیت ها....
و این رنگ انتخابی نیست، خودش در ذهنم شکل میگیرد؛
باید بگویم سر تاسر این نمایشنامه، رنگ خاکستری و مشکی از جلوی چشمم کنار نمیرفت...

📌اما اگر بخواهم دقیق تر درباره ی معنا و مفهوم داستان حرف بزنم، دیگر همه‌تان میدانید که سارتر پدر ما را با اگزیستانسیالسم درآورده!
پوچی و نیستی....

راستش برای من، داستان سختی بود.
حتی همین نوشتن درباره اش دشوار است، ذهنم جمع نمیشود برای آنچه که میخواهم بگویم و میدانم یادداشت خوبی از آب در نمی آید!

📌اما اینبار مفهوم "آزادی" را پررنگ تر به نمایش‌گذاشته و به صراحت حکم به آزادی میدهد!

نمایشنامه‌ی مگس ها، فریاد و اعتراض ناامیدی از وضعیت پررنج انسان است.

📌به دفعات زیاد، در مقاله های مختلف خوانده ام که سارتر از هایدگر الهام گرفته است و در اینجا هم برای مفهوم ناامیدی و خلاء و پوچی، این تاثیر پذیری کاملا مشهود است.او معتقد است با داشتن آزادی، دیگر قضاوت ها و دیدگاه های اطرافیان اهمیت ندارند و کسی که میخواهد آزادی داشته باشد باید گذشته اش را، خوب یا بد، کنار بگذارد.

📍هر داستانی یک سری کلید واژه هایی دارد که در "مگس ها" کلماتی همچون:
☆اضطراب: اضطراب از آمدن منجی و گرفتن انتقام و بعد، اضطراب از درستی یا نادرستی عملی که روزی رویایش را داشته.

☆فراموشی: فراموش گذشته برای دستیابی به آینده ای که در آن آزادی موج میزند.

☆مسئولیت: مسئولیت دربرابر مردم و به عهده گرفتن تمام خطاهایشان برای تبدیل شدن به یک قهرمان!

☆شرافت و پشیمانی: دو کلمه ی مهمی که مردم شهر، ترس و پشمانی از زنده بودنشان را، شرافت زندگی میدانند!
و......
به شدت، قابل لمس است.

اما اینبار تقابل بی واسطه ی خدا با مخلوقش.

📌 البته خدای خدایان، پادشاه خدایان، به طرز غریبی ناتوان است...یک جاهایی از شدت ضعف و ناتوانی زبان به توهین میگشاید.
خدایی که با ضعف مخلوق، قوی میشود، خدایی که برای قطره ای احساس ندامت در بنده، به التماس می افتد!

آقای سارتر از جان خدا چه میخواهی؟
چرا همیشه خدا برایت ناقص است؟
چرا نمیخواهی باور کنی که یک چیزی وسط فلسفه ات میلنگد؟

📌راستی:
سكون روابط مضحک و ناسالم باعث فقدان  
حركت و ناپویایی عمل شخصیت ها شده، یعنی نمایشنامه را از پویایی لازم تهی کرده!
البته در بقیه‌ی نوشته های سارتر هم فضا چنین است، و به این شیوه ی سکون وفادار مانده.

نمیدانم این حس را تجربه کردیه اید یا نه!؟ 
خیلی زیاد حرف برای گفتن دارم اما انگار به دلیل همین زیادیِ مطلب، قادر به گفتنش نیستم.

و در نهایت:
سارتر را دوست دارم اما این نوشته اش را نه...
      

68

        (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱


هر جنایت سه ضلع دارد:
قربانی
جنایتکار
و کسی که به آنها نگاه میکند...
(باشگاه کارآگاهان😁)

🪐داستان از زبان قاتلی بی‌رحم و در عین حال دلرحم و خونسرد است که در آخرین ماموریتش اشتباهی مرگبار انجام میدهد ...
اینکه داستان از زبان یک ضد قهرمان روایت میشود و خواننده ناخداگاه او را دوست میدارد، مرا به این باور میرساند که شاید خود نفس گناه اهمیتی نداشته باشد، تنها مهم این است که از زبان چه کسی بیان شود...
از طرف قاتل👈🏻 دوستش میداریم.
از طرف کارآگاه👈🏻از قاتل بیزار میشویم.

🎭《تو همیشه آدم بده ی داستان میشی، وقتی  داستانو یه ادم عوضی تعریف کنه》🎭

جنایت مهم نیست، مهم این است که چه کسی تعریفش میکند، شاید اگر همین داستان از زبان خانواده ی مقتول یا کاراگاه بیان میشد، تااین اندازه از اولاف خوشم‌ نمی‌آمد و برایم دوست‌داشتنی نمیبود.

📌هر داستانی، دو سر دارد که باید به همه‌ی روایت ها گوش کرد!
اولاف، اشتباه عاشق میشود و در نهایت به مرگش می انجامد:)

📌اما درباره ی فضای داستان باید بگویم که یو نسبو توصیفات خوبی از شخصیت ها و اتمسفر دارد.

به زیبایی فضای سرما و یخبندان را توضیح میدهد و با به تصویر کشیدن جزئیات دقیق و مناسب، خواننده در بین همه ی خطوط میتواند این سرما را حس کند.❄️

نمیتوانم بگویم خون بر برف دارای نقطه ی اوج خاصی است!
ریتم داستان آرام است اما حوصله سر بر نیست و آدم را از خواندش کلافه نمیکند، و حتی میتواند کمی دلهره هم باهمین ریتم به مخاطب وارد کند.

📌شناخت زیادی از یو نسبو ندارم؛ اما شاید خوش آهنگ بودن و لطیف بودن یک داستان جنایی، از مهارت نوازندگی اش می آید.

کتاب خوبی برای گذران یک عصر دلگیر است☺️

ارزشش را داشت:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

49

        《وجودِ برای خود یا وجودِ برای دیگری؟》
(دکتر سیدمصطفی شهرآیینی)

مسئله این‌ست...!!!

🍃حس‌میکنم وقتی سارتر مشغول نوشتن این نمایشنامه شد، یک دیوانگیِ عجیبی در ذهنش پدیدار شده بود...
شاید فکرمیکرد نمیتوان جهان را با وجود شیطان و خدا در یک زمان تحمل کرد!
شاید فکر میکرده یک نفر از آنها نباید باشد...
وجود هر دو در یک زمان و یک مکان، ناممکن است!
عدم توانایی در هضم این موضوع، سارتر را به جنونِ نوشتن کشید...شاید...
شاید به این اندیشیده که انسان و خدا هیچگاه باهم آشتی نمیکنند!

📌سارتر در این نمایشنامه به خوبی پوچی و نیستی را به نمایش گذاشت...
یک‌جور خاصی جهان را توصیف کرده‌ست، جهانی که در آن احساس امنیت نمیتوان داشت، در هر لحظه میتواند نظرش عوض شود، ایمان و عقایدش تغییر کند و چند لحظه بعد از یک زاهد به یک مرتد تغییر کند!
جهانی که سارتر در آن ساکن است، هیچ ضرورت و الزامی ندارد و  تبیین پذیر نیست!
الان هست، میتواند نباشد...
چیزی که نیست، میتوانست باشد!
وقتی بد بود خوبی نزدیکتر بوده، و وقتی خوب شد، عشق از او دور تر...

📌از نظرِ " شیطان و خدا ": انسان، نیستی است! مدام درحال پیش رفتن هستیم، مدام درحال دویدن هستیم و در عین حال به هیچ چیزی نمیرسیم.
سارتر به خوبی از تریبونِ قلمش استفاده میکند و فلسفه اش را به خورد خواننده میدهد...

📌از جهتی دیگر سارتر دائما انسان هارا وابسته بهم تلقی میکند و از جایگاه انسان به هستی مینگرد.
(اگر اشتباه میکنم به من بگویید، اینها برداشت های ذهنی من است، با اندکی تحقیق).
به همین خاطر معتقد است : "وجود دیگري به همان اندازه براي ما مسلم است که وجود خود ما "!
برای همین در این نمایشنامه زیرکانه قلم چرخانده به فهم این مطلب.

🌱شخصیت گوتز دائما درحال این است که ببیند کسی اورا به یاد دارد؟
کسی از او تنفر دارد؟
کسی او را دوست میدارد؟
کسی او را میپذیرد؟
وقتی نومید است میگوید: آدم ها هیچ چیز نیستند!
خدا و اسمان هم مرا نمیشناسند...
او در همه جا و همه حال به دیگران نیاز دارد و ادمهارا برای تایید و تنبیه خود لازم دارد.

📌شاید مسخره به نظر بیاید اما سارتر از {نگاه} میترسد...
یا باید در نگاه رعایا و دهقانان پیغمبر باشد...
یا حتی موقع عشقبازی از نگاه خدا هم فرار میکند و به دنبال بستن چشم خداست!
یادم می آید جایی خواندم که سارتر اینگونه نوشته بود: 
《نگاه، دل هارا میلرزاند. امید را به نومیدي و نومیدي را به امید بدل میکند ...》
شاید اشتباه کرده باشم اما در این نمایشنامه هم به کرّات این جمله به خاطرم می آمد که سارتر از "نگاه" می‌هراسد و آن را محدود کننده میداند!

📌تا اینجا هرچه از سارتر خوانده‌ام توصیفات دنیای بی خدا بوده، تشریح دنیا بعد از مرگ خدا...
پوچی و نیستی!
محسوس و نا محسوس خدا را میکشد و انسان را جایگزین او میکند؛
و انگار بهانه را انسان میگیرد...
که مسئول هر اتفاقی در زندگی و جهانشان، خودشان هستند و انسان را تبدیل به مظهر معنا بخشی میکند!
خدایی را از مردم میگیرد که حماقت ها و انتخاب های نادرست خودشان را بر دوش او میگذاشتند!
حالا دنیای بی خدا چگونه است؟ 
سنگینی این بار را بر دوش چه کسی بیندازیم؟

در نهایت فکرمیکنم سارتر خدا را مانعی برای آزادی اش میبیند، اما در عین حال، با محو شدن خدا آزادی اش را هم میبازد...!


اینبار هم ارزش‌خواندن داشت...:)
      

69

        هرچه تلاش کردم تا بتوانم یادداشتی بنویسم که درخورِ کتاب باشد نتوانستم...
یعنی اصلا نمیدانم چه بگویم، چه بنویسم!!!
شخصیت های داستان از خود داستان جذابتر بنظر میرسیدند
کتاب را فقط برای عکس العمل های جالب اقای اسپید تحمل کردم...
آنقدر کتاب درگیر حواشی میشد که اصل داستان از ذهن آدم پاک میشد!
همه چیز های جزئی آنقدر گفته میشد
که خود نویسنده هم از مطالب کلی و دقیق تر دور میماند...
تا اواسط داستان فکرمیکردم بیان این جزئیات به این خاطر که این یک داستان کارآگاهی است اهمیت دارد، و بعدا قرار است چیزی از ان بدردمان بخورد!
اما هرچه جلوتر رفتیم فهمیدم رنگ پرده ی هر اتاق، اینکه چه چیزهایی روی میز توالت قرار دارد، فلان زن چه پوست لطیف یا زمختی دارد یا اینکه مرد عابر پیاده سرش را میخاراند هیچ مهم نیست و فقط برای سیاه کردن صفحات است...
شاید نقد بیرحمانه و بیجایی باشد ولی یک جاهایی خود نویسنده هم فراموش میکرد چه میخواهد بگوید...!!

توقع داشتم با ریز به ریز جزئیات جلو برویم و داستان را کشف کنیم، نه انکه بیهوده بچرخیم ، چیزهایی که هیچ ربطی به داستان ندارند اینگونه وقتمان را بگیرند و و در نهایت...
یک نفر از غیب همه چیز را بیان کند 
شب بخوابیم صبح روز بعد بی آنکه چیزی بخاطر داشته باشیم یا حتی خودمان را از بین مهلکه ای هیجان انگیز نجات داده باشیم، جریان زندگی را در پیش بگیریم...!
توقع نداشتم اخر داستان بگویم: خب، که چی!؟

اینبار ارزشش را نداشت:(
      

59

        (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱


سیاست های آلوده ای که از بیرون، پاک بنظر میرسند...
هرکسی برای دیدگاه خودش، کلاه شرعی دارد؛
هرکسی برای خطای خودش، توجیه دارد!
به یاد فیلمی افتادم..🎬
_چطور با همه ی جنایاتی که کردی انقدر راحت زندگی میکنی؟
+برای هرکدومشون دلیلی بیار و به خودت حق بده که برای بهبود شرایط اونکارو کردی، کم کم خودت باورت میشه که واقعا کار درست رو "تو" انجام دادی.

سارتر اینبار مارا به جهان متفاوت تری از نمایشنامه های قبلی اش میبرد..
اینبار قهرمانی‌نداشتیم
حتی دیدگاه پیروزی هم‌نداشتیم!
اما این را به خوردمان داد که مردم گاهی برای اثبات شجاعت و  اثبات موجودیتشان دست به کاری تفننی میزنند بی آنکه به آن ایمان بیاورند.
هوگوی بیچاره...
هوگوی طفلک، که برای دفاع از هویتش، کسی را که دوست داشت از‌میان برداشت.
چه ها که احساس تهی بودن، دوست نداشته شدن و بی ارزشی با آدمیان نمیکند!
اشراف زاده ای که حتی درد گرسنگی نکشیده ولی درد نقص و کمبود تا مغز استخوانش را به درد آورده.
و شاید سارتر اینبار بیش‌از پیش حوصله به خرج داده تا شخصیت هوده‌رر را به تصویر بکشد
و الحق و الانصاف که  حضور این شخصیت، به جذابیت نمایشنانه افزوده.
کسی که در عین حال با دانستن اینکه در کثافت غرق شده، اما هنوز بخش نیمچه جنتلمن و درستی خودش را حفظ کرده.
جدال های هوده‌رر و هوگو زیادی زیبا بود
انقدر که مطمئنم دوباره میخوانمش...

و باز هم ارزشش را داشت:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

44

        سالها قبل، در اوایل نوجوانی، باید موضوعی انتخاب میکردم و در کلاس ارائه اش میدادم.
روزها در پیِ پیداکردن یک موضوع خاص بودم، موضوعی که بیشتر افراد حاضر در کلاس، اولین بار باشد که به گوششان میخورد.
هیچکس آنچه که میخواستم را به من پیشنهاد نداد
تا جایی که با ناامیدی موضوعی را انتخاب کردم:
" تاثیر نام بر زندگی افراد"
نمیدانم چطور به ذهنم رسیده بود، اما تلاشم را کرده بودم تا دست پر باشم.
اما چنان که میخواستم نشد، تقصیری هم نداشتم
اطلاعات منحصربه‌فردی نداشتم!
فقط میدانستم یک چیزی هست که من نمیدانم، اما هست...


حالا بعد از گذشت چندین سال، به کتابی برخوردم که نیمی بیشتر از سوال هایی که در نوجوانی داشتم را پاسخ داد
شاید هم‌کتاب خودش به دنبالم آمد:)

و ازاین پس، توجهم به جزئیات، به دلیل رفتار ادم ها، به چرایی و چگونگی رفتار و کردار افراد بیشتر شد.

شاید دوباره بهش سر بزنم، غبار از رویش بزدایم و به جمله جمله اش فکرکنم، چرا که این کتاب، جوابِ سوال های زمانِ صورتی زندگی ام است...
      

50

        (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱


عادت کرده ایم همیشه در انتهای نمایش ها، فیلم ها، همه بهم برسند...🌱
همه بخندد، رنگین کمان بزند و آدم های بد به سزای اعمالشان برسند ولی حقیقت چیز دیگریست.
همین عادت باعث میشود وقتی با حقیقت های تلخ و دور از تصورمان روبرو میشویم، دچار حیرت شویم.

📜شاید در ابتدا کمی حوصله سر بر بود اما کم کم، میشد به توانایی نویسنده اش پی برد!
در عین اسارت، دلاور بودن را به تصویر کشیدن کار هرکسی نیست و سارتر به خوبی این کار را انجام داده.
دیالوگ های پشت سر هم، دقیق و بدون وقفه؛ بی توضیح اضافه و هرزگویی های رایج برای پیش بردن متن، داستان را جذاب تر میکند.
و قهرمانانی که خود، قاتل آدم های دیگر بودند اما سارتر طوری قلم چرخانده بود که انهارا دوست داشتیم...

و گاهی در زندگی مان چقدر تلخ، آنچه که نباید میشود، پرده می افتد و کمی بعد؛ همه فراموش میکنند چه بر سرمان آمده.

باز هم ارزشش را داشت:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

33

        (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱

تمام داستان، در یک کلمه خلاصه میشود...
فقر...
فقری که پدر خانه را مجبور به ترک خانواده کرده و مادر را در تنگتای دروغ گفتن به فرزندانش قرار داده.
و بچه هایی که از نبودن پدر؛ و بودن مادر دروغگو اما زحمتکش رنج میبرند!
فقری عجیب در سرتاسر شهرشان.
شهری پر از دیوار های بلند و کثیف...
مردمانی مشغول و بی توجه‌به یکدیگر!
و فقری که مردم را لال کرده، آنقدر ساکت شده اند که حتی یک کلمه هم نمیگویند!
فقر آنهارا بیمار کرده...آنقدر بیمار که بچه ها روز به روز افسرده تر از پیش میشوند!
و حالا میداند، بیماریِ پدری که از سر نداری ترکشان کرده، از آن دست بیماری هایی نیست، که نیاز به بستری شدن داشته باشد.
بیماری آنها؛ فقر است...
تمام زندگیشان را ترس فرا گرفته، ترس از فردا و حتی چندلحظه ی بعدشان!
همیشه دست هایشان در جیبشان است برای شمردن دقیقه ایِ پول هایشان!
فقر با ادم ها اینگونه تا میکند...که حتی از عاشق شدن هم پشیمان میشوند!
اگر سرتان درد میکند برای خواندن داستان خاکستری رنگ، همین حالا این اثر، از هاینریش بل را شروع کنید.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

34

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

705 عضو

راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب

دورۀ فعال

محاکات

275 عضو

همه، پسران من

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

زهرا🌿 پسندید.
دن کیشوت (جلد 1)

5

زهرا🌿 پسندید.
حماسه یاسین

4

زهرا🌿 پسندید.
زندگی خود را دوباره بیافرینید

11

زهرا🌿 پسندید.
دختری در قطار

6