یکتا فرحبخش

@yekta.f

7 دنبال شده

8 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.

باشگاه‌ها

باشگاه رواق

232 عضو

تصویر دوریان گری

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

کتاب قبلی ای که از داستایوفسکی خونده بودم شب های روشن بود. چقدر این دوتا کتاب باهم متفاوت بودن و چقدر داستایوفسکی نویسنده خوبیه؛ هم توی عاشقانه نویسی هم توی طنز.
یک اتفاق مسخره! آقای ایوان ایلیچ که ژنراله و از طبقه نسبتا بالای جامعه س یک شب مهمون یکی از دوستای ژنرالش می شه و وقتی می خواد برگرده خونه ش می بینه کالسکه چی با کالسکه رفته و پیاده راه می افته به سمت خونه ش. وسط راه صدای ساز و آواز می شنوه و می فهمه که عروسی یکی از زیر دست هاشه و تصمیم می گیره بزرگواری کنه و بره توی عروسی شرکت کنه.
هنر نویسندگی داستایوفسکی خیلی تحت تاثیر قرارم داد؛داستایوفسکی توی یک داستان کوتاه کلی شخصیت تعریف کرده که رفتار و افکار و روزگارشون بازتاب کاملی از زندگی طبقه اجتماعی خاصی مردم روسیه س. بعضی از شخصیت ها حضور کوتاهی توی داستان دارن اما توی همون مدت کوتاه اثر گذار و به یاد موندنی ان. داستایوفسکی سرگذشت چندتا از شخصیت ها رو در خلاصه ترین حالت ممکن می گه(جوری که انگار یکی توی مهمونی کنارت نشسته و داره در گوشت آدم ها رو معرفی می کنه!)و حتی همین معرفی چند خطی هم بازتاب دهنده وضع مردم روسیه س. مثل جناب نیکیفوروویچ که بعد 40سال کار اداری تونسته توی یک محله نه چندان خوبی خونه بخره یا پسلدونیموف و ازدواجش.
چقدر موقعیت های طنز داستان خوب و گزنده از کار در اومده بودن. رفتارهای هر شخصیتی رو کاملا می تونستی درک کنی و از دید یک ناظر بیرونی می تونستی ببینی که چطور هر واکنش کاملا طبیعی یک فرد گندکاری رو عمیق تر می کنه! همزمان هم واقعا خنده دار بود هم گریه آور.
"تاب نمی آوریم"
حرف داستایوفسکی توی این کتاب اینه که به طبقات بالای جامعه نیومده که بخوان دست به اصلاحات بزنن و برای سایر طبقات دلسوزی کنن. وگرنه نتیجه ش همین وضعیت مسخره ای می شه که ایوان ایلیچ توش گیر افتاد.
بین شخصیت ها نیکیفوروویچ رو دوست داشتم.اون جایی که به حرف های ایوان ایلیچ گوش می ده و می‌گه :تاب نمی آوریم!کشته مرده واقع گرایی این مرد شدم. واقع گراییش به نظرم از سر عادت به سنت ها و واپس گرا بودن نبود،از سر شناخت جامعه در عرض چهل سال کار و زندگی بود.
خلاصه که آقای داستایوفسکی! تو خیلی خوبی! حالا حالاها لبخند مضحکی که این کتاب روی صورتم نشوند رو یادم نمی ره.
پ. ن:نمی دونم چرا یک اتفاق مسخره من رو یاد تهران و شهرستان می اندازه:)سیاست گذاری هایی که توی تهران انجام می شه و می خواد توی شهرستان پیاده بشه:))))دوست شدن تهرانی ها با شهرستانی ها:))))) دلسوزی کردن مشاورها و مبلغ ها و مسئولین ساکن تهران برای بچه های خوابگاه:))))))
:))))))))))) با همین لبخند مضحک ادامه می دیم.
            کتاب قبلی ای که از داستایوفسکی خونده بودم شب های روشن بود. چقدر این دوتا کتاب باهم متفاوت بودن و چقدر داستایوفسکی نویسنده خوبیه؛ هم توی عاشقانه نویسی هم توی طنز.
یک اتفاق مسخره! آقای ایوان ایلیچ که ژنراله و از طبقه نسبتا بالای جامعه س یک شب مهمون یکی از دوستای ژنرالش می شه و وقتی می خواد برگرده خونه ش می بینه کالسکه چی با کالسکه رفته و پیاده راه می افته به سمت خونه ش. وسط راه صدای ساز و آواز می شنوه و می فهمه که عروسی یکی از زیر دست هاشه و تصمیم می گیره بزرگواری کنه و بره توی عروسی شرکت کنه.
هنر نویسندگی داستایوفسکی خیلی تحت تاثیر قرارم داد؛داستایوفسکی توی یک داستان کوتاه کلی شخصیت تعریف کرده که رفتار و افکار و روزگارشون بازتاب کاملی از زندگی طبقه اجتماعی خاصی مردم روسیه س. بعضی از شخصیت ها حضور کوتاهی توی داستان دارن اما توی همون مدت کوتاه اثر گذار و به یاد موندنی ان. داستایوفسکی سرگذشت چندتا از شخصیت ها رو در خلاصه ترین حالت ممکن می گه(جوری که انگار یکی توی مهمونی کنارت نشسته و داره در گوشت آدم ها رو معرفی می کنه!)و حتی همین معرفی چند خطی هم بازتاب دهنده وضع مردم روسیه س. مثل جناب نیکیفوروویچ که بعد 40سال کار اداری تونسته توی یک محله نه چندان خوبی خونه بخره یا پسلدونیموف و ازدواجش.
چقدر موقعیت های طنز داستان خوب و گزنده از کار در اومده بودن. رفتارهای هر شخصیتی رو کاملا می تونستی درک کنی و از دید یک ناظر بیرونی می تونستی ببینی که چطور هر واکنش کاملا طبیعی یک فرد گندکاری رو عمیق تر می کنه! همزمان هم واقعا خنده دار بود هم گریه آور.
"تاب نمی آوریم"
حرف داستایوفسکی توی این کتاب اینه که به طبقات بالای جامعه نیومده که بخوان دست به اصلاحات بزنن و برای سایر طبقات دلسوزی کنن. وگرنه نتیجه ش همین وضعیت مسخره ای می شه که ایوان ایلیچ توش گیر افتاد.
بین شخصیت ها نیکیفوروویچ رو دوست داشتم.اون جایی که به حرف های ایوان ایلیچ گوش می ده و می‌گه :تاب نمی آوریم!کشته مرده واقع گرایی این مرد شدم. واقع گراییش به نظرم از سر عادت به سنت ها و واپس گرا بودن نبود،از سر شناخت جامعه در عرض چهل سال کار و زندگی بود.
خلاصه که آقای داستایوفسکی! تو خیلی خوبی! حالا حالاها لبخند مضحکی که این کتاب روی صورتم نشوند رو یادم نمی ره.
پ. ن:نمی دونم چرا یک اتفاق مسخره من رو یاد تهران و شهرستان می اندازه:)سیاست گذاری هایی که توی تهران انجام می شه و می خواد توی شهرستان پیاده بشه:))))دوست شدن تهرانی ها با شهرستانی ها:))))) دلسوزی کردن مشاورها و مبلغ ها و مسئولین ساکن تهران برای بچه های خوابگاه:))))))
:))))))))))) با همین لبخند مضحک ادامه می دیم. 
          
            صدسال تنهایی برای من بیش از اینکه روایت یک خانواده یا نماینده سبک رئالیسم جادویی باشد، بیشتر نماینده تاریخ شکل‌گیری تمدن و اجتماع انسانی است. اتفاقا این روایت بسیار هم برای دیگر سرگذشت‌ها و جوامع آشناست. فکر می‌کنم صحبت از اینکه در این داستان یک خانواده بوئندیا هست با اسم‌های تکراری، یا سبک داستان جادو و واقعیت را قاطی کرده، خیلی هم مهم نباشد. حداقل به اندازه مثلا اولین جایی که مردمان دهکده با کولی‌ها و حکایاتشان، با کلیسا، با شرکت موز و غیره آشنا شدند، آن مسائل اهمیت ندارند.‌ اصلا فکر می‌کنم یکی از دلایل سخت بودن این کتاب برای خوانندگان دقیقا همین انتطارات و اهداف بی‌جا است. مثلا اینکه برویم یک رئالیسم جادویی بخوانیم یا ببینیم که شجرنامه یک خانواده چگونه تکرار می‌شود و غیره همه اهدافی نادرست و ثانوی هستند. تصور می‌کنم صدسال تنهایی سعی دارند تا سرگذشتی از شهر و کشور خود ارایه دهد و این سرگذشت را هنر خود به سطح اموری بسیار کلی و جامع ارتقا بدهد. 
البته من منکر تقدیرگرایی بسیار در روایت‌ این کتاب نیستم اما تصور می‌کنم تلاش نویسنده این بوده است تا تقدیر را در رابطه با تصمیماتی که انسان می‌گیرد، معنا کند. مثلا جایی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا اعلام می‌کند که از حالا به بعد من نه برای آرمان‌های خود بلکه برای قدرت می‌جنگم؛ یا جایی که آمارانتا بدون اینکه متوجه شود تمام عمر و جوانی‌اش را صرف عقده ناشی از یک عشق نافرجام می‌کند و... . کتاب در تمام این‌ها می‌کوشد تا تقدیر را در رابطه موجودیت سوژه‌ها ترجمه کند‌. برای همین است که تصور می‌کنم نسبت دادن مساله نفرین و امر قطعی به سرگذشت آن خانواده، اتفاقا سطح اولیه ماجراست و نویسنده چنین چیزی نمی‌خواسته است. خلاصه که صدسال تنهایی تمام تلاش خود را به کار بسته تا کتابی درباره "زندگی" بنویسد و در کلیت بخشی به این مساله، یعنی مساله زندگی جمعی، بسیار موفق بوده است. خود زندگی، نه جادو، نه تکرار و جبر و...