صبا

@ssm.o

4 دنبال شده

4 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.

فعالیت‌ها

صبا پسندید.
صبا پسندید.
            این کتاب واقعا واقعا محشرههههه
خیلییی خیلییی غیر قابل پیش بینی بود در عین حال که بعضی اوقات که پیش بینیا درست در میومد شیرینی ای داشت که واقعا حس خوبی بود 
داستان یه بازتاب معرکه از جامعه داشت که با این که داستان مربوط به زمان نسبتا بسیار قدیم تره اما هنوز هم تو جامعه میتونیم این اتفاقات رو ببینیم 
آخرای داستان چنان هیجانی داشت که قلبم داشت تند تند میزد و واقعا واقعا عالی بود 
یه جاهایی از داستان خیلی خیلی قابل درک بود برای مثال اون سوتفاهم هایی که تو اون جامعه پیش میومد ، احساساتی که شخصیت اصلی داشت (برا این که اسپویل نشه بیشتر توضیح نمیدم) ، اون پیچیدن شایعات ، سردرگمی آدما و حتی احساسات همه کارکترا و... همش خیلی قابل درک بود 
بعضی اوقات حسابی از دست شخصیتا عصبی میشدن یا از خنده روده بر میشدم یا حتی گریم میگرفت یا خیلی جاها ما هم اضطراب میگرفتیم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفته اما در آخر نویسنده طوری که باور نمیکردیم ماجرا رو تموم میکنه 
این کتاب رو به خاطر این شرو کردم که خیلی از اطرافیان اظهار داشتن که چرت ترین کتاب ممکنه که البته هیچکدوم تا آخر نخونده بودن و به نظرم همین باعث شد همچین نظری درباره این کتاب داشته باشن 
اولاش به سختی داستان پیش میرفت و رفتار های شخصیت اصلی رو اعصاب آدم بود ولی بعدش اتفاقاتی میفته که آدم واقعا دهنش باز میمونه و به قلم خوب نویسنده ایمان میاره 
در حالی که قک میکردم خیلی خوندنش پشیمون میشم ولی اصلن پشیمون نیستم و خیلی چیزا از این کتاب یاد گرفتم و به نظرم از اون کتاباس که حتما باید خوند 
خلاصه بگم که اگر نامید شدید و این کتاب رو گذاشتید کنار دوباره دستتون بگیرید چون بعدش به حدی جذاب میشه که باور نمیکند 

(دلیل این که پنج امتیاز ندادم به خاطر اینه که روند داستان در اول کند بود و خب همه مث من تو خوندن سمج نیستن پس توقو من از یه داستان خوب اینه که از همون اول خواننده رو بکشه :> )
          
صبا پسندید.
            آن شب با مغز کلافه و متورم می‌پلکیدم در طاقچه و فیدیبو. نگاهم را از نخوانده‌ها می‌دزدیدم و دنبال کتابی مفرح و غیرجدی می‌گشتم.
نمی‌توانستم چیزی نخوانم ولی نمی‌توانستم هم چیزی بخوانم. گفتم بگذار از معصومه بپرسم، بالاخره معلم کتابخوانی است و چهار تا کتاب بیشتر از من پاره کرده.
 قبلاً کتابدارها و معلم کتابخوانی ها و دوستان بیشتری را می‌دیدم و بچه‌هایی داشتم که یکهو سر برسند بپرسند این را خوانده‌ای و کتابی بدهند دستت.
عشقم همیشه این است که دست بچه را بگیرم ببرم کتابخانه. کتاب بدهم دستش. رعایت بچه را می‌کنم، کتاب ساده و کم حجم و خوش خوان انتخاب می‌کنم. وقتی بیاید سراغ کتاب بعدی نفس راحتی می‌کشم.
یکهو دلم خواست یکی هم دست مرا بگیرد و بگوید: این رو بخون ... خوبه برات.

در جهانی موازی که صنعت نشر توجیه اقتصادی داشت و کاغذ این قدر گران نبود الو کتاب ( به جای پیک کتاب کمک درسی) باید شماره‌ای می‌بود برای وصل شدن به مثلاً معصومه.
شما علائم و عوارضتان را بگویید و آن طرف خط بگوید چه کتابی بخوان و بهتر از آن برایتان بفرستدش.

و اعترافی که راجع بهش خواهم نوشت: کتاب‌هایی که مرا نجات داده‌اند، ورم مغزم را خوابانده‌اند و حالم را خوش کرده‌اند هیچ کدام شاهکار ادبی نبودند. هیچ کدام ...

پ.ن این یادداشت به معصومه توکلی نازنین تقدیم می‌شود که عاشق خنده‌اش، حضور سبک و ملایمش و تسهیل‌گری‌اش بین کتاب‌ها و آدم‌ها هستم.
پ.ن ۲ نویسنده امید و استعدادی ندارد که روزی کتابی بنویسد و به آنان که دوستشان دارد تقدیم کند لذا این روش نامعمول را برگزیده است.
          
توروخدا این عادت اسپویل کردنو بذار کنار 😭😭 این چه کاریه دختر