بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یک عاشقانه ی آرام

یک عاشقانه ی آرام

یک عاشقانه ی آرام

4.1
322 نفر |
95 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

63

خوانده‌ام

724

خواهم خواند

330

...رسیدن،پله ی اول مناره یی ست که بر اوج آن، اذان عاشقانه می گویند.برنامه یی برای بعد از وصل -برنامه یی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصلِ ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطر روح. برنامه یی برای سربندی ِ قاهرانه در برابر خاطره شدن . برنامه یی برای ابد . برای آن سوی مرگ. . برای بقای مطلق . برای بی زمانیِ عشق...

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به یک عاشقانه ی آرام

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به یک عاشقانه ی آرام

نمایش همه

پست‌های مرتبط به یک عاشقانه ی آرام

یادداشت‌های مرتبط به یک عاشقانه ی آرام

            یکی از مسائلی که باعث می شود ایمانم به غیب محکم تر شود، روبه رو شدن با کتاب های خاصی در لحظات خاص تری از زندگی است...انگار باید آن کتاب را در آن لحظه پیدا کنم تا پاسخ گوی چیزی باشد...اصلا انگار آن کتاب من را پیدا می کند.
البته این کتاب های خاص خودشان را با واسطه هایی به من رسانند. واسطه هایی مانند یک کلاس کسل کننده ی ادبیات که آدم را به سمت خواندن یک ای بوک خاک خورده در گوشی همراه می کشاند. و آن وقت با خواندن تنها چند صفحه از آن ای بوک خاک خورده می فهمی که خودش است...این همان چیزیست که باید بخوانم. و بعد در اولین فرصت آن کتاب را می خری ولی روز ها فقط نگاهش می کنی...تا شیرینی انتظار را لمس کنی...و بالاخره شروع به خواندنش می کنی.

بهترین عبارتی که می توانم درباره ی یک عاشقانه به کار ببرم فقط این است که خیلی فهمیدمش.
نمی دانم اگر در شرایط دیگری این کتاب را می خواندم هم همین قدر می فهمیدمش یا نه...فقط خیلی مناسب بود.
بعضی کتاب ها برایم یک "اتفاق" اند...دیدم را به زندگی تغییر می دهند...یک نگاه جدید به من می دهند...ولی یک عاشقانه این طور نبود...خیلی از جملاتش انگار حرف هایی بودند که مدت ها بود می خواستم بزنم...حرف های دل بودند انگار...و در عین حال یک سری جملاتش با پیش فرض های من خیلی متفاوت بودند ولی نمی دانم چگونه این قدر فهمیدمش...

"به باور داشتن عادت نمی کنم..."
          
            باید اعتراف کنم کتابهای زیادی را خوانده‌ام فقط با این قصد و نیت که تمام شود.
مثلا کتابهای ارزشمند روسی‌ای که ترجمه‌های مزخرفی داشته‌اند. مثل جنگ و صلح تولستوی یا ابله داستایوفسکی ( این کتابها را شاید بعدا با ترجمه‌ی بهتری خواهم خواند)
یا مثلا کتابهای فاخری که طولانی بودنشان خسته‌ام کرده اما جذابیتشان بر این خستگی چیره می‌شود مثل کلیدرِ دولت آبادی (کتابهایی که وقتی به جلد آخرشان می‌رسی ضرب و زور می‌زنی برای تمام شدنش اما وقتی آخرین صفحه را می‌خوانی دلت برایش تنگ می‌شود)
یا مثلا کتابهایی که فاخر است ارزشمند است اما به دلت نمی‌نشیند، از بی داستانی اعصابت را خورد می‌کند، تمام نشدنش چکشی می‌شود بر روح. مثل #یک_عاشقانه_آرام.
بگذار بی‌پرده بگویم این کتاب برای منی که عاشق داستانم و کشته مرده‌ی تعلیق، هیچ جذابیتی نداشت.
اگر نادر ابراهیمی را نمی‌شناختم و تفکر و اندیشه و قلمش را نمی‌ستودم، زودتر از اینها نیمه‌کاره رهایش می‌کردم و بی‌خیالش می‌شدم....