بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

4.1
17 نفر |
9 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

22

خواهم خواند

37

کتاب نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی، نویسنده حبیبه جعفریان.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

یادداشت‌های مرتبط به نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

undefined

1402/06/17

            جعفریان یک عادتی دارد که خودش را افشا می‌کند مقابل آدم‌ها و انگار لذت هم می‌برد از این کار. در نوشته‌ها یک جور صداقت ورزیدن با خواننده هست. «متن خون می‌خواهد و خودت را قاطی کردن و افشا کردن خون متن است.»
به نظر نویسنده برای متن درجه یک بودن یا شدن فقط یک راه وجود دارد: این که به درجه‌ای از افشاگری درباره‌ی چیزی وفادار باشی، این که از خودت خرج کنی و مایه بگذاری. «سفرنامه‌هایی را که از زاویه‌ی دانای کل به افق خیره می‌شوند دیده‌اید؟ واقعا اعصابتان از خواندنشان به هم نمی‌ریزد؟» «از توِ آفریننده باید چیزی در متن جا بماند و جدا شود و آن دیگری مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده.» 
در همه‌ی سیزده جستار کتاب «حدی و رنگی از افشاگری و خودشیفتگی هست.» به نظر نویسنده اصل کار همین است. «در مستند یا داستان فرقی نمی‌کند. مهم درگیر شدن است.» «در درگیری است که انرژ‌ی‌ها رها می‌شوند و چیزهایی را در جاهایی تکان می‌دهند.» و ما با این متن‌ها درگیر می‌شویم. این سیزده جستار پیش از این در مجله‌ی داستان به چاپ رسیده و با استقبال مخاطبان روبه‌رو شده، از جمله مورد توجه سالار عبده، مدرس نویسندگی خلاق دانشگاه سیتی نیویورک، بوده است.
نویسنده، همانطور که درباره‌ی یکی از شخصیت‌های نوشته‌اش می‌گوید، کلمه‌ها را انگار از حافظه‌ی ذخیره‌ی لغاتش برنمی‌دارد، مستقیم از لحظه‌ها و مکان‌هایی که برای او دارند الان اتفاق می‌افتند درک، انتخاب و ادا می‌کند.
این جستارها «مثل زندگی‌ای است که یک‌بار زندگی‌اش کرده باشی.» جستارنویس در جهانی که خلق کرده زیسته است و هوایش را به ریه‌هایش کشیده‌. درگیر شده و فاصله گرفته. «به قول سامرست موام، نویسنده مثل خداست در جهانش. در عین این که حضور ندارد، هست و در عین این که نیست، حضور دارد.»
جعفریان روزنامه‌نگاری است که تلاش می‌کند «بنویسد». قصه‌هایی بنویسد که مستندند و مستندهایی بنویسد که قصه‌اند. کاری که طول کشیده و مشق فراوان کرده تا یادش بگیرد و وقتی آن را انجام می‌دهد احساس می‌کند خودش است. 
او در خانه‌ی کوچک یک کارگر ساده که پدرش باشد در محله‌ای در پایین شهر مشهد زیسته. محله‌ی بچگی و نوجوانی او، محله‌ای است شبیه شهر رمان‌های فاکنر و آدم‌ها گیر نان شبشان‌اند و زندگی‌شان از راه عرق جبین و کد یمین می‌گذرد، نه از شیارهای پیچ‌در‌پیچ قشر مخ. محله‌ای که کتاب در آن یک شیﺀ تزیینی است.
در سال‌هایی که همه‌مان بعد از جنگی هشت ساله هنوز کمر راست نکرده‌ایم، ساعت‌ها گوشه‌ای کز می‌کند به کتاب خواندن. «از آن خانه‌ی کوچک، محله‌ی شلوغ و شهری که خیابان‌ها، صداها و خانه‌هایش خیال‌انگیز نبود کنده می‌شدیم و فرو می‌رفتیم در جهانی که نمی‌شناختیم و چیزی از آن نمی‌دانستیم و شورانگیز بود. خود بهشت بود.» 
کتاب‌ها نگاه قطعی را از او گرفته‌اند و به جایش شک را پیشکش کرده‌اند و ملال. «هیچی قطعی نیست. سیاه و سفید وجود ندارد و مطلق وجود ندارد و هیچی فقط همانی که نشان می‌دهد نیست.»
حبیبه جعفریان زندگی‌نامه‌نویس است. دکترش می‌گوید به این دلیل سراغ این کار رفته که از مرگ می‌ترسد. «کیست که نترسد؟» چمران اولین کار زندگی‌نامه‌وار او بوده: «فکر کردم با نوشتنش مشق قصه‌نویسی می‌کنم و بعد با دست پر می‌روم سراغ کار اصلی‌ام.» اما آدم‌ها یکی پس از دیگری آمده‌اند. راه خودش را به او نشان داده انگار. بعد از مرگ پدر زندگی‌نامه‌ای ننوشته. در جستارِ فراموشی می‌گوید دقیقا چه کار کرده وقتی حقیقت مرگ پدر به زندگی‌اش اصابت کرده.
او عاشق آدم‌هایی است که اگر ولشان کنی یک شب در سال را هم زیر سقف خانه‌ی خودشان صبح نمی‌کنند. آدم‌هایی که می‌روند سفر فقط چون فکر می‌کنند باید بروند سفر و چون اگر نروند سفر ممکن است بمیرند. آدم‌هایی که سفر از یادشان می‌برد زندگی می‌تواند چقدر ملال‌انگیز باشد و در عین حال به یادشان می‌آورد زندگی می‌تواند چقدر کوتاه و خواستنی باشد. 
می‌خواهد برایمان تعریف کند که در استانبول چقدر به او خوش گذشته. استانبول: مظهر دوپارگی. پاره‌های متضادی که آموخته‌اند در کنار هم با صلح زندگی کنند. شهر صداها: صدای مرغ‌های دریایی، صدای بوق کشتی‌ها، صدای دینگ مطبوع و دوچرخه‌وار تراموا و صدای دستفروش‌ها. به نظرش به مالیخولیا دچار شده است. 
بعد از کلنجاررفتن‌های بسیار با خودش درباره‌ی اینکه «مکه چطور بود؟» جستاری نوشته. نمی‌داند سفرنامه است یا حدیث نفس. ولی هرچه هست نوشتنش پدرش را درآورده. پدرش اولین کسی بوده که آنجا خوابش را می‌دیده و اولین باری بوده بعد از مرگش خوابش را می‌دیده و می‌دانسته مرده است. به نظرش مکه جایی است که تصویر آدم را از مرگ فوکوس می‌کند. جایی است که مرگ را برای آدم قابل تحمل می‌کند. مرگ خودش و دیگران را.
جستاری دارد به یاد و افتخار همه‌ی آن‌ها که به تکه تکه نشدن و بی‌عقبه بودنشان افتخار می‌کنند و فکر می‌کنند اینطوری است که قدرتمندند. جستارهای او «نفس می‌کشند.» از سارا می‌نویسد: دوستی که قرار بوده با او برود لیبی. اصلا اولین بار کی سارا را دیده؟ بین اولین باری که سارا را دیده با اولین‌باری که جدی‌اش گرفته و وارد زندگی‌اش کرده، به عنوان دوست، فاصله‌ای بوده است. 
از شبی می‌گوید که در سانتیاگوبرنابئو اولین بازی رئال را که زیدان مربی‌گری‌اش می‌کرده دیده. چیزی تکرار نمی‌شده و چیزی آهسته نمی‌شده و تند نمی‌شده و بولد نمی‌شده و چقدر بی‌رحمانه و باورنکردنی بوده همه‌ی این‌ها. فوتبال می‌بیند چون می‌خواهد به مرگ فکر نکند.
کتاب‌ها محبوب‌های اویند یا دشمنانش؟ هیچ‌وقت نخواهد فهمید. هیچ‌وقت از فکرشان رها نخواهد شد و هیچ‌وقت آن‌ها را نخواهد بخشید. هیچ‌وقت آن‌ها را به کسی توصیه نخواهد کرد و هیچ‌وقت کسی را از آن‌ها منع نخواهد کرد. کتاب‌ها از آن چیزهایی‌اند که زندگی آدم را به قبل و بعد خودشان تقسیم می‌کنند. زندگی با وجود آن‌ها سخت و بدون آن‌ها ساده اما بی‌بو و خاصیت است.
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب، ش 400، مردادو شهریور 1402
          
            جعفریان یک عادتی دارد که خودش را افشا می‌کند مقابل آدم‌ها و انگار لذت هم می‌برد از این کار. در نوشته‌ها یک جور صداقت ورزیدن با خواننده هست. «متن خون می‌خواهد و خودت را قاطی کردن و افشا کردن خون متن است.»
به نظر نویسنده برای متن درجه یک بودن یا شدن فقط یک راه وجود دارد: این که به درجه‌ای از افشاگری درباره‌ی چیزی وفادار باشی، این که از خودت خرج کنی و مایه بگذاری. «سفرنامه‌هایی را که از زاویه‌ی دانای کل به افق خیره می‌شوند دیده‌اید؟ واقعا اعصابتان از خواندنشان به هم نمی‌ریزد؟» «از توِ آفریننده باید چیزی در متن جا بماند و جدا شود و آن دیگری مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده.» 
در همه‌ی سیزده جستار کتاب «حدی و رنگی از افشاگری و خودشیفتگی هست.» به نظر نویسنده اصل کار همین است. «در مستند یا داستان فرقی نمی‌کند. مهم درگیر شدن است.» «در درگیری است که انرژ‌ی‌ها رها می‌شوند و چیزهایی را در جاهایی تکان می‌دهند.» و ما با این متن‌ها درگیر می‌شویم. این سیزده جستار پیش از این در مجله‌ی داستان به چاپ رسیده و با استقبال مخاطبان روبه‌رو شده، از جمله مورد توجه سالار عبده، مدرس نویسندگی خلاق دانشگاه سیتی نیویورک، بوده است.
نویسنده، همانطور که درباره‌ی یکی از شخصیت‌های نوشته‌اش می‌گوید، کلمه‌ها را انگار از حافظه‌ی ذخیره‌ی لغاتش برنمی‌دارد، مستقیم از لحظه‌ها و مکان‌هایی که برای او دارند الان اتفاق می‌افتند درک، انتخاب و ادا می‌کند.
این جستارها «مثل زندگی‌ای است که یک‌بار زندگی‌اش کرده باشی.» جستارنویس در جهانی که خلق کرده زیسته است و هوایش را به ریه‌هایش کشیده‌. درگیر شده و فاصله گرفته. «به قول سامرست موام، نویسنده مثل خداست در جهانش. در عین این که حضور ندارد، هست و در عین این که نیست، حضور دارد.»
جعفریان روزنامه‌نگاری است که تلاش می‌کند «بنویسد». قصه‌هایی بنویسد که مستندند و مستندهایی بنویسد که قصه‌اند. کاری که طول کشیده و مشق فراوان کرده تا یادش بگیرد و وقتی آن را انجام می‌دهد احساس می‌کند خودش است. 
او در خانه‌ی کوچک یک کارگر ساده که پدرش باشد در محله‌ای در پایین شهر مشهد زیسته. محله‌ی بچگی و نوجوانی او، محله‌ای است شبیه شهر رمان‌های فاکنر و آدم‌ها گیر نان شبشان‌اند و زندگی‌شان از راه عرق جبین و کد یمین می‌گذرد، نه از شیارهای پیچ‌در‌پیچ قشر مخ. محله‌ای که کتاب در آن یک شیﺀ تزیینی است.
در سال‌هایی که همه‌مان بعد از جنگی هشت ساله هنوز کمر راست نکرده‌ایم، ساعت‌ها گوشه‌ای کز می‌کند به کتاب خواندن. «از آن خانه‌ی کوچک، محله‌ی شلوغ و شهری که خیابان‌ها، صداها و خانه‌هایش خیال‌انگیز نبود کنده می‌شدیم و فرو می‌رفتیم در جهانی که نمی‌شناختیم و چیزی از آن نمی‌دانستیم و شورانگیز بود. خود بهشت بود.» 
کتاب‌ها نگاه قطعی را از او گرفته‌اند و به جایش شک را پیشکش کرده‌اند و ملال. «هیچی قطعی نیست. سیاه و سفید وجود ندارد و مطلق وجود ندارد و هیچی فقط همانی که نشان می‌دهد نیست.»
حبیبه جعفریان زندگی‌نامه‌نویس است. دکترش می‌گوید به این دلیل سراغ این کار رفته که از مرگ می‌ترسد. «کیست که نترسد؟» چمران اولین کار زندگی‌نامه‌وار او بوده: «فکر کردم با نوشتنش مشق قصه‌نویسی می‌کنم و بعد با دست پر می‌روم سراغ کار اصلی‌ام.» اما آدم‌ها یکی پس از دیگری آمده‌اند. راه خودش را به او نشان داده انگار. بعد از مرگ پدر زندگی‌نامه‌ای ننوشته. در جستارِ فراموشی می‌گوید دقیقا چه کار کرده وقتی حقیقت مرگ پدر به زندگی‌اش اصابت کرده.
او عاشق آدم‌هایی است که اگر ولشان کنی یک شب در سال را هم زیر سقف خانه‌ی خودشان صبح نمی‌کنند. آدم‌هایی که می‌روند سفر فقط چون فکر می‌کنند باید بروند سفر و چون اگر نروند سفر ممکن است بمیرند. آدم‌هایی که سفر از یادشان می‌برد زندگی می‌تواند چقدر ملال‌انگیز باشد و در عین حال به یادشان می‌آورد زندگی می‌تواند چقدر کوتاه و خواستنی باشد. 
می‌خواهد برایمان تعریف کند که در استانبول چقدر به او خوش گذشته. استانبول: مظهر دوپارگی. پاره‌های متضادی که آموخته‌اند در کنار هم با صلح زندگی کنند. شهر صداها: صدای مرغ‌های دریایی، صدای بوق کشتی‌ها، صدای دینگ مطبوع و دوچرخه‌وار تراموا و صدای دستفروش‌ها. به نظرش به مالیخولیا دچار شده است. 
بعد از کلنجاررفتن‌های بسیار با خودش درباره‌ی اینکه «مکه چطور بود؟» جستاری نوشته. نمی‌داند سفرنامه است یا حدیث نفس. ولی هرچه هست نوشتنش پدرش را درآورده. پدرش اولین کسی بوده که آنجا خوابش را می‌دیده و اولین باری بوده بعد از مرگش خوابش را می‌دیده و می‌دانسته مرده است. به نظرش مکه جایی است که تصویر آدم را از مرگ فوکوس می‌کند. جایی است که مرگ را برای آدم قابل تحمل می‌کند. مرگ خودش و دیگران را.
جستاری دارد به یاد و افتخار همه‌ی آن‌ها که به تکه تکه نشدن و بی‌عقبه بودنشان افتخار می‌کنند و فکر می‌کنند اینطوری است که قدرتمندند. جستارهای او «نفس می‌کشند.» از سارا می‌نویسد: دوستی که قرار بوده با او برود لیبی. اصلا اولین بار کی سارا را دیده؟ بین اولین باری که سارا را دیده با اولین‌باری که جدی‌اش گرفته و وارد زندگی‌اش کرده، به عنوان دوست، فاصله‌ای بوده است. 
از شبی می‌گوید که در سانتیاگوبرنابئو اولین بازی رئال را که زیدان مربی‌گری‌اش می‌کرده دیده. چیزی تکرار نمی‌شده و چیزی آهسته نمی‌شده و تند نمی‌شده و بولد نمی‌شده و چقدر بی‌رحمانه و باورنکردنی بوده همه‌ی این‌ها. فوتبال می‌بیند چون می‌خواهد به مرگ فکر نکند.
کتاب‌ها محبوب‌های اویند یا دشمنانش؟ هیچ‌وقت نخواهد فهمید. هیچ‌وقت از فکرشان رها نخواهد شد و هیچ‌وقت آن‌ها را نخواهد بخشید. هیچ‌وقت آن‌ها را به کسی توصیه نخواهد کرد و هیچ‌وقت کسی را از آن‌ها منع نخواهد کرد. کتاب‌ها از آن چیزهایی‌اند که زندگی آدم را به قبل و بعد خودشان تقسیم می‌کنند. زندگی با وجود آن‌ها سخت و بدون آن‌ها ساده اما بی‌بو و خاصیت است.
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب، ش 400، مرداد و شهریور 1402
          
            سلام. گاهي با كتابي در بهخوان روبه‌رو مي‌شوم كه هيچ توضيحي درباره‌‌اش نوشته نشده است. اين است كه جست‌وجويي مي‌كنم و چيزي مي‌يابم و براي كساني كه بعد از من احيانا به اين كتاب سر خواهند زد، در اينجا نقلش مي‌كنم.
درباره كتاب نجات از مرگ مصنوعي، مطلبي را از سلمان نظافت يزدي يافتم كه بخش‌هايي از آن را در اينجا عيناً نقل مي‌كنم. قبلش بگويم كتابي ديگر با عنوان راهنماي نجات از مرگ مصنوعي نوشته علي اكبر سقاباشي هست كه درباره طب سنتي است.

««نجات از مرگ مصنوعی» هم اگرچه مجموعه جستار‌های او [يعني حبيبه جعفريان] است؛ اما به نوعی سرگذشت و زندگی خودش را دربرمی گیرد، از محل تولد، روز‌های کودکی و حمایتِ برادرش تا روز‌های سرگشتگی و شهری که دوست دارد در آن بمیرد.

حبیبه جعفریان شاید تکلیفش با زندگی آن گونه که باید مشخص نباشد؛ اما در نوشتن جستار کاملا مثلِ دوستش سارا که جستاری در کتاب به نام او شده است، مشخص است. او انگار می‌داند که قرار است در این جستار‌ها تو را از کدام نقطه به کدام نقطه برساند. او قبل از نوشتن تصمیمش را گرفته است که وقتی از ترکیه یا استانبول می‌نویسد، چه چیزی را می‌خواهد به تو نشان بدهد. او بلد است که از دستِ خودش وسط نوشتن فرار کند. آدم‌های زیادی وقتی می‌نویسند اسیر خودشان می‌شوند، اسیر راه و سرعت کلمه، اما جعفریان این گونه نیست. اتفاق‌های واقعی را با دقت کنار هم می‌چیند و بعد خیلی آرام می‌گوید بیا این چیزی بود که من در جبین دنیا دیدم.

این خصیصه به خوش خوان شدن جستار‌ها کمک کرده است. این خصیصه احتمالا از همان خویِ زندگی نامه نویسی و تصمیمی که او دوره‌ای گرفته بوده است، سرچشمه می‌گیرد. او قاب را کامل می‌بیند و بعد عامدانه نگاهش را می‌چرخاند سمتی که دیگران حواسشان نیست.
...
«نجات از مرگ مصنوعی» ۱۳ جستار دارد که بعضی از آن‌ها پیش از این در روز‌هایی که همشهری داستان هم همشهری بود و هم آبرومند، چاپ شده است و چندتایی از آن‌ها جدید است. اسم جستار‌ها هرکدام حال وهوای خودش را دارد.
...
«نجات از مرگ مصنوعی» روایت‌هایی صادقانه از روزگار خودمان است و نویسنده با صداقت از مشاهداتش برایمان نوشته است، نویسنده‌ای که راهش را پیدا کرده است که خودش باشد
...
خواندن «نجات از مرگ مصنوعی» راهی است برای تمرینِ تماشایِ جهان از نگاهِ آدمی که هر واقعه و اتفاق برایش پیرنگی خواهد شد در نوشتن جستار یا داستانی که خود آدمی و مشاهداتش در مرکز آن قرار دارد.»
نقل از سايت شهرآرانيوز
shahraranews.ir