هانا خوشقدم
یادداشتها
باشگاهها
این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.
چالشها
این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.
لیستهای کتاب
بریدههای کتاب
فعالیتها
1
0
هانا خوشقدم پسندید.
67
0
0
0
0
بسمالله روی جلد کتاب نوشتهاند: در واقع...تتبعات. نباید مینوشت توهمات؟! اولین مشکلم با قالب نوشتارش بود. اصلا چه بود؟ روایت و جستار که مسلما نبود. بیشتر به چیزی بین خاطرهنویسی آشفته و سفرنامهنویسی وهمی-تخیلی میمانست. سفری به دل سیاهچالهی تودهی سرطانی راوی، در حفره شکم. ریتم نامنظم و فلشبکها و فلش فورواردهای متعدد بین شیمیدرمانی و متاستاز هم خواننده را خسته و کلافه میکرد. فصلهای بیمورد کتاب هم احتمالا قرار بوده خلاقانه باشد اما پراکندگی و آشفتگی اثر را نمود بیشتری میداد! البته از حق نگذریم بعد از تشخیص نیاز به جراحی هایپک، لحن کتاب انسجام بهتری بخود گرفت. من خریدمش تا به اصالت رنج در گذرگاه بیماری صعب العلاج برسم، اما بیشتر روایت درد بود، تا چیز دیگری. اما سم ماجرا آنجا خالص و کشنده میشد که از زاویه هر آیین و مسلکی هم نگاه کنی، آیا همه تغییر یک آدم که سرطان و متاستاز را پشت سر گذاشته، در تغییر رنگ ناخن و تغییر شکلش از تیز به مربعی است؟! دیگر آخرهای کتاب به این نتیجه رسیدم که نکند تنها دیدگاه نویسنده این است که خوب آرایش کنید، براشینگ موهاتان را اصولی انتخاب کنید، خط چشم با دوامی بکشید تا متاستاز را شکست دهید. بنظرم باید کتابش را به صنف آرایشگرها معرفی کند. حتما فروش خوبی خواهد داشت. اصلا مگر میشود آدم داستان بیماری وحشتناکش را بنویسد و هیچ اثری، تاکید میکنم هیچ اثری از خدا و حتی اندیشیدن به جهان پس از مرگ، در حالاتش نباشد؟! بجای دعا و ارتباط معنوی، که چندجای کتاب صراحتا آن را رد میکند و گفتن «حلالم کن» را مثل ریختن آبی از دهنش میداند، راوی چه میکند؟؟ با استیون هاوکینگ آتئیست مناجاتهای طولانی دارد. و او را صاحب فرقه نئوهاوکینگها لقب میدهد و لوکوموتیوران قطار درمان سرطان مینامد! نثر هم در بهترین حالت متوسط بود. آنقدر که گفتم برای چاپ نوشتههایم اولین جایی که میروم نشر چشمه است. البته در اواخر کتاب منصرف شدم. فهمیدم برای چاپ چنین چیزهایی حتما باید شوهرت مسئول انتخاب اثر برای انتشارات مذکور باشد!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0
1
بسمالله میدانستم قرار است از نثر محمد طلوعی لذت ببرم، اما گمان نمیبردم اینقدر زیاد! میدانستم کسی که جستارنویسی و روایتنویسی تدریس میکند احتمالا خودش کتاب درخوری نوشته؛ وقتی با سه تا کتاب جستار دیگر همزمان خواندمش, دیدم واقعا یک سر و گردن بالاتر است. طلوعی جزو اولین تاجران ادبیای بوده که جستارنویسی را از آن ور آبها، برای ادبیات ایران سوغات آوردند. احتمالا کشتیای که روی عرشهاش ایستاده بوده، پرچمی با این عنوان داشته «شخصیترین چیزها، عمومیترین چیزها هستند/یونگ» کتاب را پراکنده خواندم. برایم مثل جعبه شیرینیای بود که میخواستم سر فرصت و به حکم لذت، طعم هر ردیف را امتحان کنم. جستار اول را آخر از همه خواندم و تازه فهمیدم یک پیشگفتار و یادداشت غیر رسمی نویسندهی بوده. ضمیر ظالم برایم از همه انسجام بیشتری داشت و از ساختار جستاری قویتری پیروی میکرد. همه تمثیلها بجا و به قاعده بودند. آنقدر که دلت میخواست با کفشدوزک پنج خال، از طبقه یازدهم تنهایی پر بزنی و بروی! در خوانش دروازه بی دروازه پی بردم نویسنده ذاتا آدم کندی است؛ و این یعنی اگر تعریف جوانی در سرعت حیات و انجام کارهاست، اساسا هیچوقت جوان نبوده! همین کندی افکار و احساساتش به او اجازه میدهدکه بنویسد، توی غربت آشپزی کند، سفر برود و در ورزشهای تکنفره قابل باشد. پیادهروی بزرگ را قبلا در مجله ناداستان خوانده بودم. آنجا خوشم نیامد، اینجا هم. آنجا هم از اینهمه دیوارکشی یک مرد بین خودش و پدرش تعجب کردم، اینجا هم. دستورالعمل اجاق را دوست داشتم چون رگ و ریشه شمالی دارم. چون فرهنگ و اصطلاحاتش برایم طعم حلوای دو رنگ لوزی و رشته خشکار میدهد. طریق طاری شدن میتوانست دلیلی برای این ادعای من باشد که هرکس ایران را دوست دارد و خودش را ایرانی میداند، از هویت دینی خالی نیست. نمیتواند باشد. تاریخ و جغرافیا و ژنوم و فرهنگش اجازه نمیدهد. دربارنداز را که بخوانی، تا مدتها به یخچال خانهای فکر میکنی که عکس تمام زوجهای متارکه کردهی فامیل روی آن چسبیده است. زوجهایی خندان و خوشبخت و زیبا.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0
1
بسمالله من تقریبا سالی یکبار، در موقعیتهای وخیم و پر تنش زندگیام، خواب میبینم که امتحان ریاضی دارم. از آخرین باری که موظف به پاسخ دادن به یک سوال ریاضی شدم، یعنی صفحه پنجم دفترچه کنکور انسانی، دقیقا هجده سال میگذرد. بعد از چهار فرزند فکر میکردم نازایی مثل خط پایانی است که از آن رد شدهام، کنکوری است که با قبولی پشت سر گذاشتم، اما این کتاب را خواندم و دیدم اینطور نیست! میتوانم همراه با راوی وقت دردِ عکسبرداری رنگی از رحم و دور انداختن جنینهای فریرز شدهاش و خیره ماندنش به بیلبورد تبلیغ پوشک مای بیبی، در خودم مچاله شوم و حتی بعد از شنیدن طعنهای از سمت کسی، پا به پایش بگریم. این کتاب روایت محسوس یک رنج است، یک تمنا، یک نیاز. زنانگی صمیمی و صادق و ژرفی دارد که دست خواننده را با خود میگیرد و به پشت پرده سفید سونوگرافیها و مطبها و تختهای معاینه میبرد... آنجا که زنی دراز کشیده است به سقف کرم رنگ بالای سرش خیره است. سقفی که اینجور مواقع، مثل پرده سینماست که هربار رویای در آغوش کشیدن نوزادی را در برابر چشمان اندوهناک و امیدوار زنی به نمایش میگذارد. بهترین فصل کتاب را با فاصلهی کمی از فصول کار و درد، فصل امید میدانم. یک جستار بی نقص بود. یک روایت نافذ. یک بغض زنده و قابل رویت. فصل لیاقت بنظرم ناقص بود. منتظر دیدن طوفان طعنهها و حرفهای دیگران بودم که بیشترین بار روانی برای یک زن را دارند. فصل طبیعت، وقت توصیف ساکنان خانه پروین، از جستار بیرون میزد و کاملا شکل گزارش میگرفت که ارتباط خواننده را با راوی قطع میکرد. ایراد دیگرم به کتاب صحنههایی بود که از مرز حیا رد میشد؛حقیقتا متن نیازی نداشت که راوی، یک پاراگراف کامل را خرج توضیح و توصیف گذاشتن شیاف کند! به احترام تمام مسائل سخت و شیرین امتحان زندگیمان، این کتاب را بخوانید و لذت ببرید.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
17
0
هانا خوشقدم پسندید.
73
0
0
0
6
0
0