معرفی کتاب گورهای بی سنگ اثر بنفشه رحمانی

گورهای بی سنگ

گورهای بی سنگ

4.1
31 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

48

خواهم خواند

18

شابک
9786220111641
تعداد صفحات
131
تاریخ انتشار
1402/10/24

توضیحات

        گورهای بی سنگ روایت هایی است از مبارزه و تلاش برای بچه دار شدن. سفری است که در آن گاهی مسیرم به اتاق های سرد معاینه در مطب های زنان و زایمان می افتد و گاهی سر از شیر خوارگاهی در می آوریم که در آن کودکانی منتظرند تا کسی آنها را به سرپرستی قبول کند. بنفشه رحمانی در این کتاب ما را با عواطف زنانه آشنا می‌کند که کمتر کسی از آنها حرف می‌زند. تجربیات تلخ و شیرینی را با ما در میان می‌گذارد که همیشه پشت پرده های حیا و تابوهای مرسوم جامعه پنهان بوده اند. شاهد تلاش‌های زنی هستیم که گویی بدون داشت فرزند خود را کامل نمی‌داند و در تلاش برای پذیرش این موضوع مجبور است با سؤال‌هایی تلخ، عمیق بنیادی مواجه شود و پاسخ شخصی خودش به آنها را جست و جو کند: چرا «من» نباید بتوانم بچه دار شو؟ آیا لیاقت مادر شدن را ندارم؟ آیا بدون بچه هم می‌توان خوشبخت بود؟ پس چه کسی رؤیاهای مان را ادامه می‌دهد؟ وقتی بمیریم در یاد و خاطره ی چه کسانی به زندگی ادامه خواهیم داد؟ آیا زندگی بعد از مرگ در وجود بچه های مان ادامه پیدا می‌کند؟
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به گورهای بی سنگ

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به گورهای بی سنگ

یادداشت‌ها

          .
#کتاب_خواندم
#گور_های_بی_سنگ

در گوشی ام فهرستی از نام های کتاب های مختلف دارم که قرار است هر وقت دستم به دهانم رسید بخرمشان.
این کتاب هم جزو لیستم بود و هرازگاهی مثل قیمت دلار، بالا و پایین رفتن قیمتش را رصد می کردم. نمی‌دانم شما هم معتقدید یا نه ولی طاقچه برنامه نجیبی است،گاهی تخفیف های خوبی می‌گذارد که به جیب همه بخورد و حتی منی که از کتاب الکترونیک بدم می‌آید وسوسه شوم و کتاب را بخرم.
شروع کتاب میخکوب کننده بود طوری که نگاه جنسیت زده ام می گفت: وه که زن ها چه جستار نویس های قوی هستند. درد و بلایشان بخورد توی سر هر چی مرد است.
و ذهنم می‌رفت سراغ آخرین کتاب جستاری که خوانده ام و دوستش نداشتم.
کائنات نمی‌گذارد خیلی از نگاهم بگذرد و آخر های همان صفحه می فهمم آقای طلوعی استاد نویسنده بوده و همو توی یک جلسه ی صبحانه به خانم رحمانی گفته: این کتاب کوفتی را بنویس. 
کتاب را خواندم.
به فاصله ی یک تعقیبات بعد از نماز صبح با پس زمینه صدای گربه های محله که پشت بام ما شده مکان همیشگی، برای هم خوابی هایشان. چندی قبل به شوهرم میگفتم هر حیوانی که میخریم عقیم است. انگار الهه ی زایش از خانه ی ما خوشش نمی آید و مشتری هایش را از جاهای دیگر انتخاب می کند. این حرفم درست بود تا زمانی که گربه های ولگرد مرحمت نمودند و بالای پشت بام مان سه قلو زاییدن.
خواندن این کتاب صحنه های زیادی را زنده کرد.انگار وسط ظهر توی صحن نجمه خاتون نشسته ام و دوستم روبرویم است، وسط حرف هایش گریز می زند که تازه آی وی اف کرده و این بار هم نشده و می گوید و می گوید تا وقتی که اشک جفتمان دربیاید. و آخر سر به این نتیجه می رسیم که تف به گور هر چی فلان است و بهمان است.. خدا بخواهد می شود. 
من نظرات شاذ زیاد دارم!
یکیش را همانجا رونمایی کردم و به دوستم گفتم،ناباروری ثانویه از ناباوری اولیه سختر است. اولی لذتی را چشیده و بعد محروم شده و مدام از خودش می پرسد چرا؟ کجا کفران نعمت کردم؟
دومی لذتی را اصلا نچشیده، در تلاش است که بچشد.دوستم نظرم را قبول ندارد، شوهرمم هم همینطور. برایم مهم است؟ نه! نظرم برای من است نه دیگری.
چند‌ی قبل که مجلس تشیع پدر دوستم بود رفتم جلوی قبر ایستادم. با جزئیات تمام، میت را دیدم. دوستم بالای قبر از حال رفته بود و بردارش آب میزد به صورتش. 
فکرم پیش دوستم نبود.
این را وقتی به زبان آورم که پشت سینک ظرف می شستم و همسرم سرش توی گوشی بود. نگاهش کردم و گفتم: اگر من بمیرم کی من و توی قبر میذاره؟من که مَحرمی ندارم؟ نه برداری نه پسری. (میدانم برای ظهر تابستان بحث مفرحی نبود..) 
همسرم سرش را برگرداند و نگاهم کرد از همان نگاه هایی که آدم ها می کنند، زمانی که ناغافل توی تله افتاده اند و هر جوابی بدهند محکومند به سقوط. گفت: خودم میذارمت! و دوباره سرش را کرد توی گوشی. آنقدر جوابش عادی بود که انگار روزی چند بار کسی این سوال ها را می پرسد. جوابش رمانتیک نبود. این را هم میدانم! 
نامردی نکردم و گفتم: اون موقع تونیستی. احتمالا مردی!
ذهنیت همیشگی ام این است که همسرم یحتمل زودتر از من جهان را ترک می کند چون تاب آوری من نسبت به او بیشتر است. (هرچند شاید درواقعیت، حقیقت چیز دیگری باشد) 
وسط بحث بی فایده مان از این که چه کسی اشک های دخترمان را پاک می کند و چه کسی من را توی قبر بگذار، یاد خاله اش افتادم. زنی بود بدون فرزند که شوهرش سال ها قبل فوت شده بود. برای مراسم دفنش، دایی همسرم که تنها محرمش بود، دیر رسید و مردِ همسایه که به گفته ی زنش، خاله او را مثل پسر نداشته اش می‌دانسته، خاله را در قبر گذشته بود.یعنی حال خاله آن زمان چطور بوده؟
چند وقت بعدش توی اینستا که چرخ میخوردم کلیپی دیدم از دختری که خواهرش را توی قبر می گذارد.گریه نمی کند ولی رنگش مثل گچ سفیدشده.لرزش دستانش را نمی تواند مخفی کند، ولی مسلط است..خواهرش را تکان می دهد تلقین می خواند، چوب زیر بغلش می گذارد و خلاصه حق خواهری را تمام می کند. پس ذهنم میرسم به دوستم که غسال است. یک بار وسط خاطرهای غسالی اش دیدم تنور داغ است و نان را چسباندم گفتم اگر موقع مرگم بودی من را خودت بشور.. در عالم رفاقت دستم را رد نکرد و باشه ایی گفت که یا به معنای خفه شو بود یا به معنای باشه بذار ببینم کی سَقط میشی حالا.. 
نمی شد برای توی قبر گذاشتن هم بهش رو زد. از لیست گزینه هایم حذفش کردم.این ها را گفتم که بگویم
گورهای بی سنگ را که خواندم یاد همه این ماجراها افتادم. قبل از خواندنش دلم میخواست چندین جلد از این کتاب را بخرم و به دوستانم هدیه بدهم. چه زنانی که چند فرزند دارند و فاتحانه روی قله های زایش ایستاده اند چه زنانی که فرزندی ندارند و خجلند.اما حالا که خواندمش دلم نمی‌خواهد به کسی هدیه بدهم. 
نمی گویم نخواندیش ولی شاید نخوانید بهتر باشد.
الغرض آخرِ تمام داستان ها این است که، انسان در رنج است! 
 
.
        

1

        بسم‌الله 
من تقریبا سالی یکبار، در موقعیت‌های وخیم و پر تنش زندگی‌ام، خواب می‌بینم که امتحان ریاضی دارم. از آخرین باری که موظف به پاسخ دادن به یک سوال ریاضی شدم، یعنی صفحه پنجم دفترچه کنکور انسانی، دقیقا هجده سال می‌گذرد. 

بعد از چهار فرزند  فکر می‌کردم نازایی مثل خط پایانی است که از آن رد شده‌ام، کنکوری است که با قبولی پشت سر گذاشتم، اما این کتاب را خواندم و دیدم اینطور نیست!
 می‌توانم همراه با راوی وقت دردِ عکسبرداری رنگی از رحم و دور انداختن جنین‌های فریرز شده‌اش و خیره ماندنش به بیلبورد تبلیغ پوشک مای بیبی، در خودم مچاله شوم و حتی بعد از شنیدن طعنه‌ای از سمت کسی، پا به پایش بگریم. 

این کتاب روایت محسوس یک رنج است، یک تمنا، یک نیاز. زنانگی صمیمی و صادق و ژرفی دارد که دست خواننده را با خود می‌گیرد و به پشت پرده‌ سفید سونوگرافی‌ها و مطب‌ها و تخت‌های معاینه‌ می‌برد... آنجا که زنی دراز کشیده و به سقف کرم رنگ بالای سرش خیره است. سقفی که مثل پرده سینما،  تصویر دور در آغوش کشیدن نوزادی را در برابر چشمان اندوهناک و امیدواری به نمایش می‌گذارد.

بهترین فصل کتاب را با فاصله‌ی کمی از فصول کار و درد، فصل امید می‌دانم. یک جستار بی نقص بود. یک روایت نافذ. یک بغض زنده و قابل رویت.  
فصل لیاقت بنظرم ناقص بود. منتظر دیدن طوفان طعنه‌ها و حرف‌های دیگران بودم که بیشترین بار روانی برای یک‌ زن را دارند.

فصل طبیعت، وقت توصیف ساکنان خانه پروین، از جستار بیرون می‌زد و کاملا شکل گزارش می‌گرفت که ارتباط خواننده را با راوی  قطع می‌کرد.
ایراد دیگرم به کتاب صحنه‌هایی بود که از مرز حیا رد می‌شد؛حقیقتا متن نیازی نداشت که راوی، یک پاراگراف کامل را خرج توضیح و توصیف گذاشتن شیاف کند!

به احترام تمام مسائل سخت و شیرین امتحان زندگی‌مان، این کتاب را بخوانید و لذت ببرید.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

          عنوان کتاب همان اول موضوع را مشخص کرده‌است : نازایی
همیشه علاقه ام به بچه‌ها منحصر در خوش‌اخلاقی ها و شیرین کاری هایشان بوده و هست ، به محض بدخلقی و اسکی رفتن روی اعصاب و روان بزرگترها_ که اتفاقا خیلی هم مهارتش را دارند_ ازشان بیزار می‌شوم. با این وجود نگاهم به زن‌های نازا با غمی عمیق درآمیخته. نازایی صرفا ناتوانی از بچه داشتن نیست. درد بزرگتر خواستن و نتوانستن است. تمام مشکلات زندگی انسانی با خواستن و تلاش کردن حل می‌شود. بی‌پولی، چالش ازدواج، شغل ، روابط زناشویی و... رگه‌هایی مخلوط از جبرند و اختیار. ناباروری اما الزاما با تلاش حل نمی‌شود. بهتر بگویم کمترین تأثیر را تلاش دارد. این نقطه‌ای ست که از تمام مشکلات زندگی جداش می‌کند. 

مقدمه کتاب  همان ابتدا تیر خلاص را زد و حسابی پاگیرم کرد. جستارها‌ همه درد بودند و امید. خیلی جاهای کتاب گریه م را درآورد. بغض را چپاند تو گلوم. و خیلی جاهای دیگر به همت بلند نویسنده آفرین گفتم.  دائما می‌گفتم من اگر جای نویسنده بودم تا چندسالگی تلاش می‌کردم؟ 
گورهای بی سنگ کمترین خاصیتش دیدن بی واسطه‌ی چالش‌های یک زن نابارور است. بخوانیدش و اگر زوج ناباروری دور و برتان دیدید با ملاحظه‌ی بیشتری حرف‌ها را بیرون بریزید.
        

27

          ما اغلب هیچ راهی برای شجاع‌تر شدن نداریم، جز اینکه ترسمان را زندگی کنیم.


[یازده از صد]

با حانیه حرف می‌زدیم. درباره‌ی همه‌چیز. حرف کتابی را پیش کشیدم که دیشبش تمام کرده بودم؛ گورهای بی‌سنگ.
موضوعش را که فهمید، پرسید چرا باید یک کتاب درباره‌ی نازایی را اینهمه دوست داشته باشم. خودم هم خوب نمی‌دانستم چرا و همه‌ی این هفته همین سوال توی ذهنم می‌چرخید. اینکه چه چیز این کتاب اینطور جذبم کرده و گمانم ماحصل همهٔ این یک هفته می‌شود یک کلمه‌ی ناقابل: شجاعت!

گورهای بی‌سنگ داستان شجاعت نویسنده است که هر بار -به قول مولاعلی - خودش را در ترس افکنده، بیشتر ترسیده، ناامید شده و باز دست روی زانو گرفته و بلند شده. این تقلای بی‌امان، این روایت عریان و صریح، من را اسیر خودش کرد.
به نظرم هر کسی، جدای از جنسیتش می‌تواند این جستارها را بخواند و خودش را یک گوشه‌ی آن پیدا کند. چراکه در وجود همه‌مان نقص‌هایی پیدا می‌شود که به‌خاطرشان در عذابیم و حتی نمی‌توانیم به کلمه در بیاوریمشان.
گورهای بی‌سنگ مواجهه‌ای بی‌نهایت همدلانه با این جنگ‌هاست. مواجهه‌ای عمیق، دقیق و جسورانه. 


📖: گورهای بی‌سنگ، بنفشه رحمانی، نشر چشمه
١٣٠ صفحه

امتیاز: ۴.۵ از ۵


        

3

          همان‌قدری که شوق خواندنش را داشتم، از خواندنش طفره می‌رفتم. نزدیک شدن به جزئیات  مصور و مشروح این رنج، من را می‌ترساند. نفسم را تنگ می‌کرد و من را یاد ترس‌ها و امیدهای زیادی می‌انداخت. امیدهایی که گاهی زیر آوار زمان گم شده‌بودند و گاهی هم ثمر داده‌بودند.
یک‌جایی بالاخره کنجکاوی و اشتیاقم غلبه کرد و... نتوانستم زمین بگذارمش!
آن جزئیات آزاردهنده‌ از واقعیتی که اغلب سخت درباره‌اش حرف می‌زنیم، و البته که سخت است، جایی زیر پوسته روزها زندگی می‌کند، کسانی را می‌گریاند، می‌خنداند، روزی می‌رساند... چه ما موجودیتش را به رسمیت بشناسیم و چه انکارش کنیم. 
از همین حیث پرداخت به موضوع نازایی و صحبت از شرم و خشم و امید و ناامیدی‌های این مسیر در بستری زنانه، بی روتوش و سانسور، حتما برآمده از شجاعت و جسارت نویسنده کتاب است که تن به چنین مبارزه‌ای داده و با شرح آن خودش را به چالش کشیده. 
و به قول خودش:
«آدم وقتی به جنگ  می‌رود نمی‌داند کشته می‌شود یا زنده برمی‌گردد.  این را هم نمی‌داند که حتی اگر زنده برگردد دیگر آدم قبل از جنگ نیست، اما اغلب آدم قوی‌تری است... نوشتن این خاطرات برای من شبیه جنگ بود...»
لحن و روایت کتاب، سریع و ملموس و روان است و شما را با خودش در اتاق‌ها و کلینیک‌ها و شیرخوارگاه همراه می‌کند. و شفافیت و صداقتش آنقدری هست که رنجش را باور کنیم و زیر پوستمان حس...در سفری که پایانش باز است و کسی جز او، سرانجام داستانش را نمی‌داند...
        

21