حبیبه جعفریان

حبیبه جعفریان

پدیدآور کتابدار بلاگر
@habibeh

26 دنبال شده

693 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

        کتاب های این آدم می تواند حس هایی را در آدم بیدار کند که آن قدر عمری است چیزی یا کسی در تو بیدارشان نکرده که فراموش کرده ای چی هستند و چه کار می کنند. مثل کشف شهری که قبلا هرگز پایت بهش نرسیده بود. مثل خوردن میوه ای که از حیاتش و طعمش خبر نداشته ای. مثل اولین باری که در زندگی ام انبه خوردم. و جهان انگارعوض شد. قضیه فقط این نیست که برلین دقیقا فیلسوف هست یا نیست یا لیبرال است یا نیست و کجا ایستاده است. قضیه این است که او چند تا کار بنیادین و حیات و مماتی برای آدم می کند. یادت می اندازد که می توانی فکر کنی. بهت یاد می دهد چه طور یک سازه، یک مسیر خلق و ترسیم می شود و مهمتر از آن چه طور تداوم پیدا می کند. یعنی تو با خواندن برلین فقط با یکی از متدهای نادر جهانِ تحلیلِ اندیشه آشنا نمی شوی. با برلین تو می توانی به یکی از نادرترین و کارآمدترین شیوه ها مشق نوشتن کنی. مشق تحقق اجراهایی غیرممکن از ایده هایی پیچیده و دشوار. خلاقیت و می توانم بگویم نبوغ او در این کارها گاهی ( مثل فصل هگل در همین کتاب) جوری است که می تواند آدرنالین آدم را قشنگ دست کاری کند. انگار در ترن هوایی نشسته ای. یا به استوا رفته ا ی. کتابهای برلین می تواند تو را دوباره به صرافت بیاندازد که هرچند ادعایش را می کنی و با خودت قدقد می کنی که از کتاب شفا پیدا کرده ای هرگز نکرده ای.
      

69

        همه مقصرند، همه قابل ترحمند
امروز بین مرورهای بهخوان،  متنی درباره‌ی آناکارنینا دیدم و چشمم برق زد. مگر می‌شد نخوانمش؟ درباره‌ی این زن چیزی را هرگز از دست نمی‌دهم. ذره‌ای را حتی. و بین کامنتها بده بستان و آمد و رفتی بود که تشویقم کرد این یادداشت را که یکی دو سال پیش نوشته بودم و چاپ هم شده ، شاید بیشتر به عنوان کامنتی بر آن بده‌بستان در کامنتهای یادداشت فاطمه‌ی عزیز، این جا نقل کنم.  
آناکارنینا يكي از پيچيده‌ترين، اصيل‌ترين و بدبخت‌ترين موجوداتي است كه نويسندگان در طول تاريخ بشر خلق كرده‌اند. براي من از آنهايي است كه هميشه حسرت آشنايي‌اش را داشته‌ام. از آنهايي كه دلت مي‌خواهد مي‌توانستي از نزديك ببينيش، با او هم‌كلام شوي و در چشمهايش نگاه كني.
آنا از آنهايي است كه به طرز بيمارگونه و وسواسي‌اي صداقت مي‌ورزند، هم با خودشان هم با ديگران. از آنهايي كه با جهان به منزله يك جاندارِ باهوش و حساس رفتار مي‌كنند، با او وارد درگيري و بده‌بستان مي‌شوند. زخم مي‌زنند و زخم مي‌خورند. آنا از آنهايي است كه با همه وجودشان زندگي مي‌كنند. با همه وجودشان درگير مي‌شوند. با همه وجودشان مي‌بينند، مي‌شنوند و وارد بازي مي‌شوند. انگار مجبورند. ناچارند. انگار راه ديگري نيست. انگار همه همين كار را مي‌كنند. انگار همه همين قدر ابله، راستگو، مجنون و به شكل ناگزيري، خودشانند. ولي همه اين طور نيستند و فاجعه از همين جا شروع مي‌شود. آنا مصداق تمام و كمال آدمهايي است كه اطرافيانش مدام دارند بهشان گوشزد مي‌كنند« هي! سخت نگير! دنيا اصلا اين طوري نيست!» جايي در انتهاي رمان-  دو ماه بعد از اين كه آنا آن بلا را سر خودش مي‌آورد- مادرِ كنت ورونسكي دارد به مردي كه رفيقِ پسرش است مي‌گويد « زندگي آن زن همان طور كه اين جور زنها سزاوارش هستند تمام شد». رفيقِ ورونسكي مي‌گويد « مي‌دانم چه قدر براي شما گران تمام شده ولي نبايد قضاوت كنيم» و كنتس مي‌گويد « هر چه مي‌خواهيد بگوييد ولي او زن بدي بود. اين چه جنوني بود؟ مي‌خواهيد بگوييد صداقت و اصالت داشت؟ فرض كنيم كه داشت، با آن هم خودش را نابود كرد هم دو مرد نازنين را: شوهرش را و پسر بدبخت مرا.»
تولستوي خودش در طول اين داستانِ عجيب همان كاري را مي‌كند كه رفيقِ ورونسكي مي‌گويد، قضاوت نمي‌كند. فقط با نبوغ و مهارتي فرا‌ انساني صحنه را مي‌چيند و آدمها را حركت مي‌دهد ميان ترديد و يقين، اندوه و خوشي و راستي و تظاهر تا ما ببينيم و با گوشت و پوستمان حس كنيم كه زندگي مي‌تواند چه قدر درهم پيچيده، غيرقابل داوري، متناقض، رنج‌آور و باشكوه باشد. چند سال پیش وقتی جو رایت به کمک نبوغ تام استوپارد نسخه سینمایی جدیدی از این رمان روی پرده برد در مقاله ای ازیک استاد دانشگاه ویرجینیا توصیفی دیدم که شاید داشت عمق غیرممکنی را که تولستوی در این کتاب با خلق زنی که همزمان قربانی و قهرمان است ممکن کرده است نشانمان می داد:
وقتي تولستوي آن اول، كار روي اين رمان را شروع كرد آنا را يك زن بوالهوس توخالي تصور كرده بود. اما همان طور كه جلو رفت همدردي و سمپاتي‌اش با مخمصه‌اي كه آنا در آن بود بيشتر شد و اين در حالي بود كه او قصد نداشت آنا را ببخشد و عفو كند. آنا بابت تصميماتش و كارهايش اخلاقا مسوول بود. حسي كه شايد بعضي از خواننده‌ها هم هميشه درباره او داشته‌اند. اما آنا يك شمايل تراژيك است. در اين شكي نيست. تولستوي با ساختن اين شمايل تراژيك مي‌خواهد اين را حقيقت را نشان بدهد كه خانواده‌هاي از هم گسيخته، شورو اشتياق‌هايي كه پايشان روي زمين نيست و تنهايي آدم‌ها، در مركز تجربه‌ي زندگي مدرن هستند. اينجا جايي است كه هيچ كس در امان نيست. همه مقصرند و همه قابل ترحمند. چون در نهايت همه دارند در دهان تجربه‌اي تراژيك روزگار مي‌گذرانند.
      

72

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

12

          قول، فاتحه‌ای بر رمان پلیسی یا آغاز یک تباهی یا شاید اصلا یک نام گول زننده برای اثر انتخاب شده، باور کنید نامش جنون محض است، نه چیز دیگری جز این.
 اثری ساختارشکن، نه این خود ساختار است، قتلی رخ داده، پلیس رفته بالای سر جنازه،  اطلاعات را چیده کنار هم، مظنون شناسایی شده و خب در نهایت پرونده بسته، امااا یک جای کار می‌لنگد و از همین لنگش است که قصه ساخته میشود.
 در جریان یک پرونده بودیم، معما داشتیم، فراز و فرود های معرکه، شخصیت های باور پذیر، نکات  و در روانشناسانه، تحلیل های پلیسی، اشتباه، خطا،ذکاوت و در نهایت جنون محض آدم یک کتاب دیگه چه میخواد؟!
من عاشق توصیف کردن هستم، عاشق  کتاب هایی که با توصیف فراوان برای خواننده  تصویر خلق میکنن، قول، با وجود اندک لحظات این‌چنینی، کتاب بسیار جذابی بود. 
به علاوه تمام لحظات دلهره‌ی افراد روستا، انتظار کشیدن ها، عصبانیت ها و استرس ها رو میشد تجربه کرد. میشد حال ماتئی، رییس، هنسی و فون‌گون‌تن را فهمید.
یکسری نمادها‌ی تکرارشونده‌ی خوب داشت، دامن قرمز کوتاه، آلبرتک، توضیح بدید خانم، خیلی خوب بود، قشنگ آدم رو تحریک میکرد.
تا فصل آخر عملا شگفتانه‌ی خاصی در داستان نیست، روایت در نهایت سادگی پیش میره، نه خبری از اتفاقات عجیب و غریب هست، نه رو دست زدن به خواننده، نه راوی نامعتبر، نه کلک و حقه و فصل آخر بوم مثل بادکنک‌ تو صورتت منفجر میشه(شاید هم بمب تو‌ دستت که لت و پارِت کنه چون با بادکنک نهایتا چند دقیقه تو‌‌ شوک‌ باشی ولی اتفاق بیش از این حرف‌هاست)
چند تا کتاب مدام میاد تو ذهنم که قول سه/هیچ‌(گاهی هم پنج‌/هیچ) ازشون جلوتره(قاتلان بدون چهره، معمای آقای ریپلی، بیمار خاموش، همیشه یک‌نفر دروغ میگوید)
به‌همون اندازه که از قاتل همیشه یک‌نفر دروغ میگوید بیزام، از این زن در قصه هم بیزارم،‌‌ حتی بیش از آلبرتک! هر چند انگیزه ها فرق داره، شاید هم نداره، قاتل اونجا هم هدفش مثل اینجا بود، بله، انگیزه یکی بود فقط روش هاشون فرق داره، بله. هدفی که وسیله را توجیه میکنه.
در نهایت یه جمله به ذهنم رسید.
شاید آن‌کس که چاقو در قلب مقتول فرو کرده، متهم ردیف اول نباشد، شاید...
با تشکر از باشگاه کاراگاهان، که یه جورایی خونه‌ی دومم تو بهخوانه، بابت این کتاب شگفت‌انگیز.
این دومین باره که از همراهی باشگاه تا این حد خوشحال و راضی‌ام، تا حد شعف...




        

49

عزیزدلم. می‌دونم. می‌دونم. چقدر غنیمته که میای توی اون گپ و گفت‌ها. باورت میشه گلی عزیزم که این یادداشت از اونایی بود که انگار برام مساله‌ی مرگ و زندگی بود. یعنی فکر می‌کردم یا باید اون لحظه رو،‌اون بودن کنار شماها رو بنویسم یا بمیرم. حتی نمی‌دونستم بعد که نوشتمش چه کارش کنم. و اون شب یه‌هو احساس کردم می‌تونم به بهخوان اعتماد کنم و خودمو رها کردم

117

ای جان. خدا بابایی رو رحمت کنه. مامان در صحت و سلامت باشن کنار شماها. من یه عرض سلام و ارادت حضوری بدهکارم به مامان. سلام منو بهشون برسون لطفا فاطمه‌جون. چه خوب یادته اون یادداشت مرده‌پرستی رو و اینکه داستان شد 😍 خودم پاک یادم رفته بود. از همینم ذوق کردم. از اینکه در یاد تو بود هنوز

117

معصومه‌خانم عزیزم. با ترکیب‌های مخصوص خودتون، بارش حق. جاتون خالیه بابا. چرا نمیاین؟ حضور بچه‌ها، رعنا که کنارم نشسته بود نجات‌بخش بود برام. چه با گریه چه بی گریه. شب خوبی بود اون شب. شاکرم @masoomehtavakoli

117