حبیبه جعفریان

حبیبه جعفریان

پدیدآور کتابدار بلاگر
@habibeh

25 دنبال شده

614 دنبال کننده

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

        کتاب های این آدم می تواند حس هایی را در آدم بیدار کند که آن قدر عمری است چیزی یا کسی در تو بیدارشان نکرده که فراموش کرده ای چی هستند و چه کار می کنند. مثل کشف شهری که قبلا هرگز پایت بهش نرسیده بود. مثل خوردن میوه ای که از حیاتش و طعمش خبر نداشته ای. مثل اولین باری که در زندگی ام انبه خوردم. و جهان انگارعوض شد. قضیه فقط این نیست که برلین دقیقا فیلسوف هست یا نیست یا لیبرال است یا نیست و کجا ایستاده است. قضیه این است که او چند تا کار بنیادین و حیات و مماتی برای آدم می کند. یادت می اندازد که می توانی فکر کنی. بهت یاد می دهد چه طور یک سازه، یک مسیر خلق و ترسیم می شود و مهمتر از آن چه طور تداوم پیدا می کند. یعنی تو با خواندن برلین فقط با یکی از متدهای نادر جهانِ تحلیلِ اندیشه آشنا نمی شوی. با برلین تو می توانی به یکی از نادرترین و کارآمدترین شیوه ها مشق نوشتن کنی. مشق تحقق اجراهایی غیرممکن از ایده هایی پیچیده و دشوار. خلاقیت و می توانم بگویم نبوغ او در این کارها گاهی ( مثل فصل هگل در همین کتاب) جوری است که می تواند آدرنالین آدم را قشنگ دست کاری کند. انگار در ترن هوایی نشسته ای. یا به استوا رفته ا ی. کتابهای برلین می تواند تو را دوباره به صرافت بیاندازد که هرچند ادعایش را می کنی و با خودت قدقد می کنی که از کتاب شفا پیدا کرده ای هرگز نکرده ای.
      

59

        همه مقصرند، همه قابل ترحمند
امروز بین مرورهای بهخوان،  متنی درباره‌ی آناکارنینا دیدم و چشمم برق زد. مگر می‌شد نخوانمش؟ درباره‌ی این زن چیزی را هرگز از دست نمی‌دهم. ذره‌ای را حتی. و بین کامنتها بده بستان و آمد و رفتی بود که تشویقم کرد این یادداشت را که یکی دو سال پیش نوشته بودم و چاپ هم شده ، شاید بیشتر به عنوان کامنتی بر آن بده‌بستان در کامنتهای یادداشت فاطمه‌ی عزیز، این جا نقل کنم.  
آناکارنینا يكي از پيچيده‌ترين، اصيل‌ترين و بدبخت‌ترين موجوداتي است كه نويسندگان در طول تاريخ بشر خلق كرده‌اند. براي من از آنهايي است كه هميشه حسرت آشنايي‌اش را داشته‌ام. از آنهايي كه دلت مي‌خواهد مي‌توانستي از نزديك ببينيش، با او هم‌كلام شوي و در چشمهايش نگاه كني.
آنا از آنهايي است كه به طرز بيمارگونه و وسواسي‌اي صداقت مي‌ورزند، هم با خودشان هم با ديگران. از آنهايي كه با جهان به منزله يك جاندارِ باهوش و حساس رفتار مي‌كنند، با او وارد درگيري و بده‌بستان مي‌شوند. زخم مي‌زنند و زخم مي‌خورند. آنا از آنهايي است كه با همه وجودشان زندگي مي‌كنند. با همه وجودشان درگير مي‌شوند. با همه وجودشان مي‌بينند، مي‌شنوند و وارد بازي مي‌شوند. انگار مجبورند. ناچارند. انگار راه ديگري نيست. انگار همه همين كار را مي‌كنند. انگار همه همين قدر ابله، راستگو، مجنون و به شكل ناگزيري، خودشانند. ولي همه اين طور نيستند و فاجعه از همين جا شروع مي‌شود. آنا مصداق تمام و كمال آدمهايي است كه اطرافيانش مدام دارند بهشان گوشزد مي‌كنند« هي! سخت نگير! دنيا اصلا اين طوري نيست!» جايي در انتهاي رمان-  دو ماه بعد از اين كه آنا آن بلا را سر خودش مي‌آورد- مادرِ كنت ورونسكي دارد به مردي كه رفيقِ پسرش است مي‌گويد « زندگي آن زن همان طور كه اين جور زنها سزاوارش هستند تمام شد». رفيقِ ورونسكي مي‌گويد « مي‌دانم چه قدر براي شما گران تمام شده ولي نبايد قضاوت كنيم» و كنتس مي‌گويد « هر چه مي‌خواهيد بگوييد ولي او زن بدي بود. اين چه جنوني بود؟ مي‌خواهيد بگوييد صداقت و اصالت داشت؟ فرض كنيم كه داشت، با آن هم خودش را نابود كرد هم دو مرد نازنين را: شوهرش را و پسر بدبخت مرا.»
تولستوي خودش در طول اين داستانِ عجيب همان كاري را مي‌كند كه رفيقِ ورونسكي مي‌گويد، قضاوت نمي‌كند. فقط با نبوغ و مهارتي فرا‌ انساني صحنه را مي‌چيند و آدمها را حركت مي‌دهد ميان ترديد و يقين، اندوه و خوشي و راستي و تظاهر تا ما ببينيم و با گوشت و پوستمان حس كنيم كه زندگي مي‌تواند چه قدر درهم پيچيده، غيرقابل داوري، متناقض، رنج‌آور و باشكوه باشد. چند سال پیش وقتی جو رایت به کمک نبوغ تام استوپارد نسخه سینمایی جدیدی از این رمان روی پرده برد در مقاله ای ازیک استاد دانشگاه ویرجینیا توصیفی دیدم که شاید داشت عمق غیرممکنی را که تولستوی در این کتاب با خلق زنی که همزمان قربانی و قهرمان است ممکن کرده است نشانمان می داد:
وقتي تولستوي آن اول، كار روي اين رمان را شروع كرد آنا را يك زن بوالهوس توخالي تصور كرده بود. اما همان طور كه جلو رفت همدردي و سمپاتي‌اش با مخمصه‌اي كه آنا در آن بود بيشتر شد و اين در حالي بود كه او قصد نداشت آنا را ببخشد و عفو كند. آنا بابت تصميماتش و كارهايش اخلاقا مسوول بود. حسي كه شايد بعضي از خواننده‌ها هم هميشه درباره او داشته‌اند. اما آنا يك شمايل تراژيك است. در اين شكي نيست. تولستوي با ساختن اين شمايل تراژيك مي‌خواهد اين را حقيقت را نشان بدهد كه خانواده‌هاي از هم گسيخته، شورو اشتياق‌هايي كه پايشان روي زمين نيست و تنهايي آدم‌ها، در مركز تجربه‌ي زندگي مدرن هستند. اينجا جايي است كه هيچ كس در امان نيست. همه مقصرند و همه قابل ترحمند. چون در نهايت همه دارند در دهان تجربه‌اي تراژيك روزگار مي‌گذرانند.
      

67

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

داربست
مواجهه‌‌ی خیلی عجیبی با کتاب داشتم.
یکی دو ماهی بود که کتاب را هدیه گرفته بودم و گذاشته بودمش کنار تخت تا نوبتش بشود.
راستش خیلی هم تمایل نداشتم سراغش بروم، در ذهنم اینطور بود که «ای بابا مهران مهاجر خیلی زیادی عجیبه، من نمیفهممش، حوصله هم ندارم که تلاش کنم برای فهمیدن چیز به این سختی...»

اما امروز صبح بعد از اینکه یک یادداشت برای کتاب دیگری نوشتم و کمی بهخوان را بالا پایین کردم، نگاهم بهش افتاد، همینجوری که داشتم یک وری نگاهش می‌کردم گفتم «بذار بخونیمش/ببینیمش بره، کنار تخت خلوت بشه یه ذره...»
اما الان که خواندم و دیدمش فکر می‌کنم حالاحالاها جایش زیر سرم است و دیگر دلم نمی‌خواهد منتقلش کنم توی کتابخانه...

کتاب، کتاب عکس است. یعنی یک صفحه مقدمه دارد بعد در هر صفحه یک عکس هست و یک عنوان و تاریخ... و همین.

و ماجرا از مقدمه شروع شد.
توصیف جهان از نگاه مهران مهاجر، کلماتش درمورد عکس و بُعد و کادر دلم را برد...
«این عکس‌ها از آسمان می‌آغازند، به زمین می‌رسند و در زمین می‌سُرند و دست آخر می‌خزند درون دوربین. اما تمام نمی‌شوند. انگار می‌خواهند از چارچوب اتاق تاریک هم بگریزند.»

بعد با این حالِ خوش وارد عکس‌ها شدم... و زیبایی...
برای من این مجموعه زیبایی خالص بود، در ظاهر موضوعات بیش از حد ساده و پیش‌پا افتاده هستند، عنوان عکس‌ها یک همچین چیزهایی است: طناب سبز و کاغذ، در، میز و سیم، آجر... 
من اما وقتی به عکاس فکر می‌کردم و سعی می‌کردم حال و احوالش را موقع گرفتن عکس‌ها (موقع کشف زیبایی در جزئیات ساده‌ی جهان) تصور کنم قند در دلم آب می‌شد... 
یادم افتاد که عکس‌ها چقدر شبیه به خود او هستند، آرام و لطیف و محترم... به نظرم دیدن زیبایی و لطافت در سیم برق یا انعکاس بطری آب معدنی در شیشه‌ی قطار کار هرکسی نباید باشد...خلسه‌ای که بعضی عکس‌ها دارند به طرز خوشایندی شیرین‌ است...

دیدنشان در نمایشگاه با ابعاد درست حسابی و چاپ بهتر حتما تجربه‌ی خیلی دلچسب‌تری می‌شد... اما همین مواجهه‌ی کوچک هم دلم را روشن کرد، باعث شد احساس کنم دنیا جای خیلی زیباتریست از آنچه که تصور می‌کردم... هنر یک همچین چیزی باید باشد احتمالا...
          مواجهه‌‌ی خیلی عجیبی با کتاب داشتم.
یکی دو ماهی بود که کتاب را هدیه گرفته بودم و گذاشته بودمش کنار تخت تا نوبتش بشود.
راستش خیلی هم تمایل نداشتم سراغش بروم، در ذهنم اینطور بود که «ای بابا مهران مهاجر خیلی زیادی عجیبه، من نمیفهممش، حوصله هم ندارم که تلاش کنم برای فهمیدن چیز به این سختی...»

اما امروز صبح بعد از اینکه یک یادداشت برای کتاب دیگری نوشتم و کمی بهخوان را بالا پایین کردم، نگاهم بهش افتاد، همینجوری که داشتم یک وری نگاهش می‌کردم گفتم «بذار بخونیمش/ببینیمش بره، کنار تخت خلوت بشه یه ذره...»
اما الان که خواندم و دیدمش فکر می‌کنم حالاحالاها جایش زیر سرم است و دیگر دلم نمی‌خواهد منتقلش کنم توی کتابخانه...

کتاب، کتاب عکس است. یعنی یک صفحه مقدمه دارد بعد در هر صفحه یک عکس هست و یک عنوان و تاریخ... و همین.

و ماجرا از مقدمه شروع شد.
توصیف جهان از نگاه مهران مهاجر، کلماتش درمورد عکس و بُعد و کادر دلم را برد...
«این عکس‌ها از آسمان می‌آغازند، به زمین می‌رسند و در زمین می‌سُرند و دست آخر می‌خزند درون دوربین. اما تمام نمی‌شوند. انگار می‌خواهند از چارچوب اتاق تاریک هم بگریزند.»

بعد با این حالِ خوش وارد عکس‌ها شدم... و زیبایی...
برای من این مجموعه زیبایی خالص بود، در ظاهر موضوعات بیش از حد ساده و پیش‌پا افتاده هستند، عنوان عکس‌ها یک همچین چیزهایی است: طناب سبز و کاغذ، در، میز و سیم، آجر... 
من اما وقتی به عکاس فکر می‌کردم و سعی می‌کردم حال و احوالش را موقع گرفتن عکس‌ها (موقع کشف زیبایی در جزئیات ساده‌ی جهان) تصور کنم قند در دلم آب می‌شد... 
یادم افتاد که عکس‌ها چقدر شبیه به خود او هستند، آرام و لطیف و محترم... به نظرم دیدن زیبایی و لطافت در سیم برق یا انعکاس بطری آب معدنی در شیشه‌ی قطار کار هرکسی نباید باشد...خلسه‌ای که بعضی عکس‌ها دارند به طرز خوشایندی شیرین‌ است...

دیدنشان در نمایشگاه با ابعاد درست حسابی و چاپ بهتر حتما تجربه‌ی خیلی دلچسب‌تری می‌شد... اما همین مواجهه‌ی کوچک هم دلم را روشن کرد، باعث شد احساس کنم دنیا جای خیلی زیباتریست از آنچه که تصور می‌کردم... هنر یک همچین چیزی باید باشد احتمالا...
        

60

قربون تو برم. عزیز اونا بودن و هستن. و درباره‌ی عصر جدید 😭نگو ونپرس. با اینکه اون قدرا آدم خاطره‌باز و نوستالژی‌بازی نیستم ولی هر بار از دم اون چه که از عصر جدید مونده رد می‌شم قلبم فشرده می‌شه @Rana

57

وای ثریا قزل‌ایاغ عزیز و جدی و متشخص و باسواد و نوش‌آفرین انصاری. که هرگز کلاس‌هاش رو از دست نمی‌دادم. آدم‌هایی که شبیه‌شون رو نمی‌بینی. و من این شانس رو داشتم که توی دانشگاه استادم باشن. چقدر دلم براشون تنگ میشه. چقدر جای این جور آدما خالیه. کلاس خانم قزل‌ایاغ هفت و نیم صبح بود و سه ساعته بود ولی من دیربیدارشو هرگز اونو نمی پیچوندم. فقط یک بار این کارو کردم. چون سینما عصر جدید ساعت ۱۰ صبح نسخه‌ی روسی ابله رو اکران کرده بود. مال ایوان پیه‌رف. ابله داستایفسکی رو. می‌دونم که منو می‌بخشه معلم عزیزم. مرسی. مرسی رعناجونم برای این عکس

57

مغازه  جادویی

22

شبح الکساندر ولف
          خب اول از همه بگم که وای. چه کتابی بود!
از آقای عندلیبی هدیه‌ش گرفتم و همون لحظهٔ اول بعد از دیدن جلد و اسمش، یه صدایی تو دلم بهم گفت که بخونش. دوسش خواهی داشت. بازش کردم و دیدم کتاب با این جمله شروع می‌شه: «از تمام خاطره‌هایم، از تمام حس‌های بی‌شماری که در زندگی تجربه کرده‌ام، دردناک‌ترینشان خاطرهٔ قتلی‌ست که مرتکب شدم.»
واو!
و من واقعا چی می‌تونم بگم؟ شروع نفس‌گیری داره. یه پسربچهٔ ۱۶ساله بعد از سی‌ساعت بی‌خوابی، تو گرمایی که همه‌چیز هاله‌ای از ابهام پیدا کرده، تو فضای جنگ داخلی روسیه، داره راه می‌ره. هیچی نمی‌فهمه و داره راه می‌ره… تا اینکه یه اسب می‌بینه. یه اسب خیلی قشنگ. سوار اسب می‌شه و می‌تازه. زمان براش کند می‌گذره و همهٔ جزئیات رو می‌بینه. ناگهان سر یک پیچی اسبش زمین می‌خوره و صدای تیر می‌شنوه. یک نفر به اسبش تیر زده. از اسب پایین میاد و بدون هیچ فکری، با هفت‌تیری که بغلشه به سینهٔ اون کسی که به اسبش تیر زده (الکساندر ولف) شلیک می‌کنه و اون طرف هم سریعاً کله‌پا می‌شه. میاد بالاسرش، یارو یه لحظه چشماش رو باز می‌کنه و بعد دوباره می‌بنده و می‌افته می‌میره. از دور صدای چند اسب و آدم میاد. پسر سوار اسب طرف می‌شه (اسبی شبیه اسب‌های آخرالزمانی. اسبی خیلی خاص) و فرار می‌کنه و دور می‌شه و به نحوی از جنگ هم در میره و حالا داره تو اروپا زندگی می‌کنه و خاطراتش رو مرور می‌کنه.

حالا زمان گذشته و همیشه خاطره این قتل و عذاب‌وجدانش اذیت می‌کرده راوی رو. گرچه گاهی خودش رو می‌تونه قانع کنه که خب جنگ بوده، بی‌خواب بودم و اصلا نفهمیدم چی شد و اینا…
اما طی یک اتفاقاتی، یه کتاب پیدا می‌کنه. کتابی که یه داستان کوتاه داره به نام «جدال در استپ» و توی اون داستان، ماجراش با الکساندر ولف به شکل دقیقی، اونم از زبون الکساندر به تصویر دراومده و راوی بی‌نهایت شوک‌زده می‌شه. یعنی الکساندر زنده‌ست؟ یعنی نویسنده شده؟
و ما یکی از درخشان‌ترین و مهم‌ترین بخش‌های کتاب رو توی اون داستان می‌خونیم. داستانی که اینطور شروع می‌شه: «من شناور بودم، بالای جنازه‌ام که با تیری در شقیقه بر زمین افتاده بود. (…) زمانی مادیانی داشتم، کره‌اسبی سپید با جثه‌ای بزرگ و یورتمهٔ بلند. بی‌اغراق می‌توانم بگویم که شبیه اسب‌های قصهٔ آخرالزمان بود. روزی از روزهای گرم‌ترین تابستانی که به عمر دیده‌ام، سوار بر اسب سپیدم چهارنعل به سوی مرگ می‌تاختم.»
حالا یک جست‌وجو شروع شده… آدمی دنبال نویسندهٔ کتاب. (و دقایق کوتاهی از این داستان‌های تودرتو که توی یه کتاب یکی یه کتاب می‌خونه و باقی ماجراها!)

👻

ادامه یادداشت مقدار کمی اسپویل داره. اما در ادامه می‌گم که واقعا اسپویل برای این کتاب تا حد زیادی بی‌معنیه.

هی دارم ذهنم رو مرتب می‌کنم تا بتونم حسم از کتاب رو وصف کنم و نمی‌دونم چطوری بگمش… احساس می‌کنم اول لازمه همهٔ کتاب و همهٔ نقاط عطفش رو براتون تعریف کنم تا بتونم بگم نویسنده چیکار کرده و چه جور اثری خلق شده. و بعد با خودم می‌گم این چه کاریه؟ 😂
جالب‌ترین مفهوم کتاب برای من تقابل سرنوشت‌ها بود. توالی اتفاقات مختلفی که به رویاروییِ دوباره این آدم‌ها منجر می‌شه بی‌نظیر بود. انگار یه گلوله‌ایه که شلیک می‌شه و هزار دور می‌چرخه و اتفاقات مختلفی رو در همون لحظه و حتی آینده رقم می‌زنه و بالاخره اصابت می‌کنه. و همه چیز در این بین یه بازیه. یه سری چیز بانمک، یه زندگی‌ای که اون آدما بعد از گلوله تجربه می‌کنن و دنیای خودشون و اطرافیانشون رو تغییر می‌دن.
راوی در جایی از داستان عاشق می‌شه و چنان توصیفات فوق‌العاده‌ای از شرح احساساتش داشت که هی برمی‌گشتم و دوباره می‌خوندم و با خودم می‌گفتم چقدر استادانه این احساسات وصف‌نشدنی رو وصف کردی آخه… چقدر قشنگ درمورد زندگی حرف زدی. چقدر قشنگ گفتی آدم نمی‌تونه از سرنوشتش فرار کنه. چقدر قشنگ داستان رو برگردوندی. چقدر قشنگ ارتباط عشق و مرگ رو بهمون نشون دادی. که چطوره که این دو مفهوم همیشه دست‌دردست هم تو طول تاریخ پیش رفتن (با اشاره‌ای به اروس و تاناتوس). 
«عشق تلاشی‌ست برای به تأخیر انداختن مرگ، خیال ساده‌لوحانهٔ ابدیتی کوتاه! شاید بهتر بود می‌گذاشتند این را بفهمیم. اگرچه تشخیص حرکت آرام و پیش‌روندهٔ مرگ، در جریان عشق، کار ساده‌ای‌ست.»

پایان سخن هم اینکه شما رو دعوت می‌کنم به خوندن این کتاب نسبتاً کوتاه (۱۳۵ صفحه) و واقعا جذاب.
ممنونم از نشر عزیز نو، با این کتاب‌های فوق‌العاده‌ای که چاپ می‌کنه. کتاب خوب / جلد خوب / اندازه و صحافی خوب / ترجمه و ویراستاری خوب. آدم لذت می‌بره.
دلم می‌خواد چند ماه بعد برگردم و دوباره کتاب رو بخونم. چون فارغ از اتفاق‌ها و هیجان‌های لحظه‌ای و این شوق که حالا چی می‌شه، دیالوگ‌های بی‌نظیری داشت که دوست دارم چندین‌باره بهشون برگردم و بیشتر غوطه بخورم…
        

68

عالی. من که از خوندن متن‌تون خیلی لذت بردم. برای ماها وقتی در دهه‌ی هشتاد شمسی با گریز به تاریکی با شنیتسلر آشنا شدیم خوندن داستانهاش یک تجربه‌ی عمیق تکان‌دهنده بود. یادمه بعد از خوندن داستان مردن تا هفته‌ها نمی‌تونستم چیز دیگه‌ای بخونم یا به چیز دیگه‌ای فکر کنم. خیلی ممنون که این جزییات رو درباره‌ی اون و کارهاش تمیز و دقیق برامون نوشتید. حق این نویسنده‌ی عجیب با نگاه منحصر به فردش بود و هست که بیشتر بشناسیمش. به نظرم خوندن هر دونه از داستانهاش یک تجربه‌ی فراموش‌نشدنی و عمیقه

46

داستان دو شهر
من این کتاب رو برای بار دوم از کتاب های جدید نشر نگاه با ترجمه ی ابراهیم یونسی مطالعه کردم و قبل از هرچیز به کسایی که این کتاب رو نخوندن باید بگم لطفا اگه داستان رو نمی دونید از مقدمه صرف نظر کنید و از فصل اول کتاب اول شروع کنید به خوندن چون مهمترین قسمت داستان تو مقدمه براتون رو میشه 😁
ممکنه به نظر برسه اوایل کتاب کمی کند پیش میره و بعضی ها نمی تونن باهاش ارتباط بگیرن و نیمه رهاش می کنن، اما در واقع این بخش ها مقدمه چینی جذابیه برای اتفاقاتی که در فصل های بعدی میفته.  تمام اطلاعاتی که نویسنده تو این بخش به ظاهر کند بهتون میده توی فصل های بعد که ریتم داستان تندتر و تندتر میشه به کارتون میاد و همه چیز کاملا به هم متصله. 
کتاب، متن سنگینی داره بنابر این ممکنه برای هر محدوده ی سنی قابل درک نباشه.  
پیشنهاد می کنم اگه  کتاب رو تو بچگیهاتون خوندید دوباره بخونیدش و ببینید چه لذتی داره دوباره خوندنش😁 برداشتی که تو بچگی ازش داشتید با برداشتی که الان دارید متفاوت خواهد بود.
  
فضا سازی کتاب عالیه و کاملا فضای  ترس و دلهره ی انقلاب فرانسه رو می رسونه در واقع تو پاراگراف به پاراگراف بوی خون و ترس مرگ و تهدید شنیده میشه و فضا کاملا قابل لمسه. تصویرهایی که دیکنز به استادی تمام ترسیم می کنه به قدری زیبا و عالی و ماندگار هستند که به نظر کاملا جاندار می رسه.( من هیچ وقت صحنه ی بشکه شکسته ی جلوی میخونه ی دفارژ رو فراموش نمی کنم از بس تصویر زنده بود:این تصویر نظام گسست وحشتناک طبقاتی پیش از انقلاب فرانسه رو به خوبی نمایش میده) 
کتاب داستان دو شهر یکی از منحصر به فردترین کتابهای داستانی انقلاب فرانسه است که هرچند به انقلابیون حق میده و به نظام گسست وحشتناک طبقات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی قبل از انقلاب میپردازه،   با اینحال نتیجه ی انقلاب، وحشت و بدویت و بازتعریف مفهوم عدالت،  دادگاه پس از انقلاب رو، مصادف با انتقام شده به هر شکل افراطی ، به شدت محکوم می کنه. 
عنصر دیگه ای که دیکنز بهش پرداخته، جامعه ی مادی گرای انگلستان قرن 18 و 19 میلادیه. همونطور که محکوم های به اعدام پشت میله های زندان بازیل در فرانسه محبوس شدند، تجار و بانکداران انگلیسی هم خودشون رو پشت میله هایی مجازی که همون جدولهای ضرب و تقسیم و تناسب باشه ، محبوس کردن و این مفهوم در کاراکتر آقای لوری، بانکدار و وکیل انگلیسی متجلی شده: 
"من یک ماشین هستم و احساساتی ندارم... من وقت برای احساسات ندارم، من سراسر زندگی خود را صرف گرداندن چرخهای ماشین سکه زنی می کنم..." 

به طور خلاصه، این کتاب پر از تصویرهای زنده و پویا است که به نظرم کمتر کتابی ازین منظر به پاش میرسه.
تمامی عناصر روایت به طرز فوق العاده ای وحدت کامل دارن و کاملا موید هم دیگه هستند و همه و همه در خدمت ایده ی اصلی داستان قرار گرفتند تا نهایت لذت از خوندن یه داستان جذاب فراهم بشه. 
انتهای داستان  اگرچه تلخه اما بسیار درخشان و ماندگاره و از جمله بهترین پایان بندی هایی ه که تا حالا خوندم .
آخر از همه بگم اگرچه متن سنگینه اما هیچی از ارزش کتاب کم نمی کنه 
شما با خوندن این کتاب نه فقط سرگرم میشید بلکه تاریخ و فلسفه رو به قشنگ ترین و جذاب ترین شکل ممکن می خونید 😁  

پ.ن۱: نکته ی دیگه ای که به ذهنم رسید نقش جالب زنان فرانسه در هدایت انقلاب و محاکمه ها و اعدامهای بعد از اون بود. می تونید برای خوانش مفصل این موضوع کلیدواژه‌ی زنان انقلاب فرانسه رو در سایت های بین المللی معتبر علمی ادبی جستجو کنید. 

پ.ن۲: نقاشی: اعدام سیدنی کارتن ، یکی از کاراکترای محوری کتاب داستان دو شهر،در ملا عام در اوج دوران انقلاب فرانسه. نقاشی از Ralph Bruce : 

توصیف صحنه اعدام، آخرین جملات کتاب:" هرگاه کارتن افکار خویش را که مسلما خبر از آینده می داد به رشته تحریر می کشید یقینا بدین شرح می بود:" پیش روی خود وکلا، انتقام و اعضای هیئت منصفه، قاضی و انبوهی از "بیدادگران جدید" را که بر نعش ستمگران قدیم به پا خواسته‌اند میبینم که با همین وسیله ی کیفر(گیوتین)،  پیش از آنکه استعمال آن منسوخ شود ، هلاک می شوند. شهری زیبا و مردمی شادمان را میبینم که از درون این ورطه سر بر می آورند و در کشاکش مبارزه و مجاهده در راه نیل به "آزادی واقعی" و در عرصه ی شکستها و پیروزی هایشان و از خلال سالها و سالیان دراز آينده، "تباهی این دوران و مفاسد روزگاران گذشته" را می‌بینم که این وضع خلف صدق آن است و میبینم که به تدریج کفاره ی این وضع را می دهند و از میان می روند..." 

_کارتن پیچیده ترین کاراکتر این کتابه که شرح جالبی از روحیات و افکار این کاراکتر رو می تونید در فصل 5 از کتاب دوم مطالعه کنید.
          من این کتاب رو برای بار دوم از کتاب های جدید نشر نگاه با ترجمه ی ابراهیم یونسی مطالعه کردم و قبل از هرچیز به کسایی که این کتاب رو نخوندن باید بگم لطفا اگه داستان رو نمی دونید از مقدمه صرف نظر کنید و از فصل اول کتاب اول شروع کنید به خوندن چون مهمترین قسمت داستان تو مقدمه براتون رو میشه 😁
ممکنه به نظر برسه اوایل کتاب کمی کند پیش میره و بعضی ها نمی تونن باهاش ارتباط بگیرن و نیمه رهاش می کنن، اما در واقع این بخش ها مقدمه چینی جذابیه برای اتفاقاتی که در فصل های بعدی میفته.  تمام اطلاعاتی که نویسنده تو این بخش به ظاهر کند بهتون میده توی فصل های بعد که ریتم داستان تندتر و تندتر میشه به کارتون میاد و همه چیز کاملا به هم متصله. 
کتاب، متن سنگینی داره بنابر این ممکنه برای هر محدوده ی سنی قابل درک نباشه.  
پیشنهاد می کنم اگه  کتاب رو تو بچگیهاتون خوندید دوباره بخونیدش و ببینید چه لذتی داره دوباره خوندنش😁 برداشتی که تو بچگی ازش داشتید با برداشتی که الان دارید متفاوت خواهد بود.
  
فضا سازی کتاب عالیه و کاملا فضای  ترس و دلهره ی انقلاب فرانسه رو می رسونه در واقع تو پاراگراف به پاراگراف بوی خون و ترس مرگ و تهدید شنیده میشه و فضا کاملا قابل لمسه. تصویرهایی که دیکنز به استادی تمام ترسیم می کنه به قدری زیبا و عالی و ماندگار هستند که به نظر کاملا جاندار می رسه.( من هیچ وقت صحنه ی بشکه شکسته ی جلوی میخونه ی دفارژ رو فراموش نمی کنم از بس تصویر زنده بود:این تصویر نظام گسست وحشتناک طبقاتی پیش از انقلاب فرانسه رو به خوبی نمایش میده) 
کتاب داستان دو شهر یکی از منحصر به فردترین کتابهای داستانی انقلاب فرانسه است که هرچند به انقلابیون حق میده و به نظام گسست وحشتناک طبقات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی قبل از انقلاب میپردازه،   با اینحال نتیجه ی انقلاب، وحشت و بدویت و بازتعریف مفهوم عدالت،  دادگاه پس از انقلاب رو، مصادف با انتقام شده به هر شکل افراطی ، به شدت محکوم می کنه. 
عنصر دیگه ای که دیکنز بهش پرداخته، جامعه ی مادی گرای انگلستان قرن 18 و 19 میلادیه. همونطور که محکوم های به اعدام پشت میله های زندان بازیل در فرانسه محبوس شدند، تجار و بانکداران انگلیسی هم خودشون رو پشت میله هایی مجازی که همون جدولهای ضرب و تقسیم و تناسب باشه ، محبوس کردن و این مفهوم در کاراکتر آقای لوری، بانکدار و وکیل انگلیسی متجلی شده: 
"من یک ماشین هستم و احساساتی ندارم... من وقت برای احساسات ندارم، من سراسر زندگی خود را صرف گرداندن چرخهای ماشین سکه زنی می کنم..." 

به طور خلاصه، این کتاب پر از تصویرهای زنده و پویا است که به نظرم کمتر کتابی ازین منظر به پاش میرسه.
تمامی عناصر روایت به طرز فوق العاده ای وحدت کامل دارن و کاملا موید هم دیگه هستند و همه و همه در خدمت ایده ی اصلی داستان قرار گرفتند تا نهایت لذت از خوندن یه داستان جذاب فراهم بشه. 
انتهای داستان  اگرچه تلخه اما بسیار درخشان و ماندگاره و از جمله بهترین پایان بندی هایی ه که تا حالا خوندم .
آخر از همه بگم اگرچه متن سنگینه اما هیچی از ارزش کتاب کم نمی کنه 
شما با خوندن این کتاب نه فقط سرگرم میشید بلکه تاریخ و فلسفه رو به قشنگ ترین و جذاب ترین شکل ممکن می خونید 😁  

پ.ن۱: نکته ی دیگه ای که به ذهنم رسید نقش جالب زنان فرانسه در هدایت انقلاب و محاکمه ها و اعدامهای بعد از اون بود. می تونید برای خوانش مفصل این موضوع کلیدواژه‌ی زنان انقلاب فرانسه رو در سایت های بین المللی معتبر علمی ادبی جستجو کنید. 

پ.ن۲: نقاشی: اعدام سیدنی کارتن ، یکی از کاراکترای محوری کتاب داستان دو شهر،در ملا عام در اوج دوران انقلاب فرانسه. نقاشی از Ralph Bruce : 

توصیف صحنه اعدام، آخرین جملات کتاب:" هرگاه کارتن افکار خویش را که مسلما خبر از آینده می داد به رشته تحریر می کشید یقینا بدین شرح می بود:" پیش روی خود وکلا، انتقام و اعضای هیئت منصفه، قاضی و انبوهی از "بیدادگران جدید" را که بر نعش ستمگران قدیم به پا خواسته‌اند میبینم که با همین وسیله ی کیفر(گیوتین)،  پیش از آنکه استعمال آن منسوخ شود ، هلاک می شوند. شهری زیبا و مردمی شادمان را میبینم که از درون این ورطه سر بر می آورند و در کشاکش مبارزه و مجاهده در راه نیل به "آزادی واقعی" و در عرصه ی شکستها و پیروزی هایشان و از خلال سالها و سالیان دراز آينده، "تباهی این دوران و مفاسد روزگاران گذشته" را می‌بینم که این وضع خلف صدق آن است و میبینم که به تدریج کفاره ی این وضع را می دهند و از میان می روند..." 

_کارتن پیچیده ترین کاراکتر این کتابه که شرح جالبی از روحیات و افکار این کاراکتر رو می تونید در فصل 5 از کتاب دوم مطالعه کنید.


        

40

عاشق این خطاب قراردادن نویسنده‌ام در این یادداشت. خیلی حس خوبیه. اگه شارلوت عزیز زنده بود حسابی کیف می‌کرد. و دیگه این که ممنونم، ممنونم و ممنونم بابت این تصریحِ «زیبایی» نه گفتن. یکی بالاخره این شجاعت رو به خرج داد که از زیبایی نه گفتن حرف بزنه. و کالبدشکافیِ حتا دو بار نه گفتن. کالبدشکافی اش از خودش هم بهتر بود.

139