زینب

زینب

@milkywaymind

21 دنبال شده

99 دنبال کننده

milkywaymind_
injakenareman

یادداشت‌ها

نمایش همه
زینب

زینب

1403/9/25

        «تونی تو آدمِ خیلی بزدلی هستی، نه؟»
«فکر می‌کنم من بیشتر دنبال آرامشم.»

شاید برای جذب شدن به بعضی از کتاب‌ها لازم باشه احساساتِ مشترک با یکی از شخصیت‌هاش داشته باشی.
این‌جوری رنج‌های اون شخصیت می‌شه رنج خودت و درکِ احساساتِ عجیبش هم راحت‌تره.
من تو این کتاب «تونی» بودم. چون همیشه تو زندگیم تو یه منطقه‌ی امن موندم، نتونستم شجاع باشم. نتونستم عادی نباشم.
خیلی کارها کردم که پشیمونم، اصلا وقتی بهشون فکر می‌کنم خجالت‌زده‌ام!
همه‌ی این‌ها باعث می‌شه این کتاب رو دوست داشته باشم.

تونی روزهای جوونی رو پشت سر گذاشته و حالا تنها کاری که نسبت به اون روزها می‌تونه انجام بده مرور خاطراتشونه.
خاطرات رو برای ما تعریف می‌کنه؛ از دوران مدرسه و چند تا دوست صمیمی، از روابط نصفه و نیمه، برداشت‌های اشتباه و ماجراهای ناتموم.
با مرور این خاطرات، تازه با حسِ پشیمونی آشنا می‌شه، ولی خب دیره، نه؟

یه شخصیتی تو این داستان هست به اسمِ ورونیکا؛ که شخصیتِ نامحبوبم بود.
دقیقا مثل ایگرید که هی می‌گفت «تو هیچی نمی‌دونی جان اسنو»، ایشون هم فقط به تونی می‌گفت تو هیچی نمی‌فهمی. 
دوست دارم بدونم آدم‌هایی که به جای توضیح و کمک یا سکوت، فقط بهت یادآوری می‌کنن که اشتباه می‌کنی دقیقا چه کار مفیدی انجام می‌دن؟:/
      

16

زینب

زینب

1403/9/21

        معمولا داستان‌هایی که یکنواختن و خیلی فراز و نشیب ندارن، انتخابِ من نیستن. (اگه انتخابِ شما هم نیستن این موضوع رو در نظر داشته باشید)
این کتاب با وجود این‌که اتفاقِ ویژه‌ای نداشت، در عوض لحظات احساسیِ زیادی داشت که باعث می‌شد منتظر باشم و حس کنم الان یه اتفاقی می‌افته.

داستانش درباره‌ی دختریه که در یک مسافرخونه‌ی قدیمی در شهرِ مرزیِ سوکچو کار می‌کنه(راوی). یک مرد فرانسوی که طراحی و تصویرسازی انجام می‌ده به این مسافرخونه میاد تا منبعِ الهام‌بخشی برای اثر جدیدش پیدا کنه.
این دو نفر با هم ارتباط می‌گیرن، رابطه‌ای که اشاره‌ی خاصی هم بهش نمی‌شه و فقط حس می‌شه.!

شخصیت‌پردازیِ راویِ این قصه رو دوست داشتم؛ احساساتش، تنهایی و معذب بودنش و حتی مشکلاتی که با مادرش داشت به نظرم خوب توصیف شده بود.

برای من کتاب ساده و لطیفی بود. حدود ۱۰۰ صفحه‌ست و خوش‌خوانه، و در یک نشست یکی دو ساعته هم می‌شه خوند. وسطِ کتاب‌های غم‌انگیز و بی‌رحمی که این ر‌وزا می‌خونم نیاز داشتم با همچین کتابی آشنا بشم .
      

21

زینب

زینب

1403/9/17

        به دشمنِ درونتون تا حالا فکر کردید؟
اونی که افکار شیطانی داره، هرچیز ارزشمندی رو تو وجودتون نابود می‌کنه، وادارتون می‌کنه بدجنس باشید و از شما یک گناهکار می‌سازه.

این کتاب یک مکالمه‌ی طولانیه. مکالمه‌ی عجیب، منزجرکننده و غیر قابل پیش‌بینی.

«ژروم» قراره یه سفر کاری داشته باشه ولی متوجه می‌شه پروازش تاخیر داره و  تو فرودگاه منتظر می‌مونه.
مردِ ناشناسی میاد کنارش می‌شینه و شروع می‌کنه به حرف زدن؛ از خودش، از گذشته‌اش، و از دشمن درونش! 
ژروم هیچ علاقه‌ای به این مکالمه نداره و این رو چند مرتبه هم اعلام می‌کنه ولی مرد دوم توجهی نمی‌کنه و ادامه می‌ده.
آخرش می‌گه ببین تو فکر می‌کنی من حرفام جالب نیست، ولی اگه بهت بگم من آدم کشتم چی؟!

بینِ کتاب‌هایی که از املی نوتومب خوندم این جذاب‌ترین و عجیب‌ترین بود!
و راستی پیشنهادم اینه که قبل از خوندنش پشت جلد رو نخونید:))

پی‌نوشت:
از اون کتاب‌هاست که کنجکاو می‌شی از زندگیِ نویسنده بدونی و بفهمی واقعا حالش خوبه؟ این ایده‌های مریض رو از کجا آورده؟🤯
      

4

زینب

زینب

1403/9/15

        «هلن» زخمی شده، دکتر به «ژان» گفته که هلن نهایتا تا صبح زنده می‌مونه.
این شب تا صبح قراره ما یه جورایی تو ذهنِ ژان باشیم، وقتی که داره مرور می‌کنه چی‌شد که با دیدنِ سختی‌های زندگیِ آدم‌ها احساس گناه می‌کرد، برای چی زندگیِ مرفهِ خودش با خانواده‌اش رو کنار گذاشت، چی‌شد که هلن عاشقش شد و چرا الان آخرین ساعت‌های زندگی هلنه...

کتاب با جمله‌ای از داستایفسکی شروع می‌شه:
«هر یک از ما برای همه‌چیز در برابر همه مسئول است.»

ما آزادیم که انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم ولی هر انتخابی هزینه‌ای داره؛
آیا آمادگیِ پذیرش مسئولیتِ این انتخاب‌ها رو هم داریم؟
به عواقب تصمیم‌هامون فکر می‌کنیم؟

از خوندنش لذت بردم، چون خیلی خوب به عشق، انسانیت، سیاست، آزادی، و حتی روزهای تاریک جنگ پرداخته بود و حقیقتا بخش عاشقانه‌ی این داستان برای من خیلی خیلی زیبا بود.

یکی از جذابیت‌های دیگه‌ی کتاب، متغیر بودنِ شیوه‌ی روایتش از اول شخص به سوم شخص(دانای کل) بود.
اگه تصمیم به خوندنش گرفتید، حتما این موضوع رو هم در نظر داشته باشید که آیا با این نوع روایت می‌تونید ارتباط بگیرید یا نه.

«من وجود دارم، ولی چرا وجود دارم؟
من کی هستم؟ کسی که می‌گوید:من.
روزی هم می‌رسد که هیچ‌کس حضور مرا حس نمی‌کند.»
#از_متن_کتاب
      

20

زینب

زینب

1403/9/11

        نمی‌دونم این چیزی که می‌نویسم درسته یا نه، ولی به نظرم این کتاب علاوه بر این‌که درباره‌ی رنجِ زندگیه، دو تا دیدگاهِ فلسفی متفاوت رو هم نشون می‌ده.

«اتاق شماره‌ی ۶» اتاقِ مخصوصِ بیماران روانیِ یک بیمارستانه.
با بازدیدِ دکتر از این اتاق، مکالمه‌‌ی عمیق و قابل تأملی بینِ دکتر و یکی از بیمارهای اتاق شکل می‌گیره. 

از نظرِ دکتر آرامش و رضایتِ انسان فقط به خودش و درونش بستگی داره، نه دنیای بیرون. معتقده که اگه انسان فکر کنه و عاقل و اندیشمند باشه، براش هیچ فرقی نداره که تو یه محیط خوب زندگی کنه یا تو تیمارستان بستری( شما بخونید زندانی) باشه!

اما بیمار کاملا با دکتر مخالفه؛
از نظرش انسان باید به درد و رنج و پستیِ زندگی واکنش نشون بده،
اصلا چطور ممکنه انسان نسبت به درد بی‌اعتنا باشه و اسم خودش رو بذاره انسان؟! از دکتر می‌پرسه واقعا تا حالا تو زندگیِ خودت رنج کشیدی؟
چون اگه سختی نکشیدی اصلا صلاحیت نداری درباره‌ی رنج دیگران اظهار نظر کنی!

داستانِ کوتاه و تاثیرگذاریه، ارزشِ مطالعه داره و باعث می‌شه فکر کنیم…
      

3

زینب

زینب

1403/9/8

        برایِ من(و شاید خیلی از کسایی که خوندنش) ارزشِ این کتاب به پایانشه.
ولی لطفا اگه تصمیم گرفتید بخونید، با این هدف نخونید که قراره آخرش غافلگیر بشید، کلا هر کتابی رو با تصور غافلگیرشدن بخونید ممکنه ناامیدتون کنه!
لطفا از روندِ داستان و لحظاتش لذت ببرید.

این کتاب هم حرف‌های زیادی برای گفتن داره، از دوستی، جنگ و از تفاوت‌های خواسته و ناخواسته‌ای که آدم‌ها با هم دارن و این تفاوت‌ها می‌شه عاملِ رنج کشیدن و قضاوت‌شدنشون…

داستان درباره‌ی دو تا دوسته، دو تا پسر بچه که به نظر می‌رسه با هم خیلی متفاوتن، ولی در اصل خیلی هم با هم‌دلن و ارتباطِ زیبایی دارن.

قصه رو «هانس» برای ما تعریف می‌کنه، از روزی که حس کرد «کنراد» می‌تونه دوستِ خوبی براش باشه. شروعِ دوستیِ هانس و کنراد باعث شد دلم بخواد دوباره به دوران کودکی و نوجوونی خودم برگردم و دوباره اون حسِ خالصانه دوست پیدا کردن و دوست موندن رو تجربه کنم.

کتابیه که اولش بوی دوستی و صمیمیت داره، ولی از اون‌جایی که زندگی همیشه زیبا نمی‌مونه این دوستی و صمیمیت هم قراره آسیب‌هایی ببینه. 

اگه می‌خواید یک کتابِ کم‌حجم و کوتاه بخونید که «ارزشِ مطالعه» هم داشته باشه، به نظرم این می‌تونه انتخابِ خوبی باشه.
      

10

زینب

زینب

1403/9/6

        «در نگاه بیشترِ آدم‌ها تنهایی موج می‌زد، تنهاییِ غم‌بار.»

گاهی پیش میاد که ترجیح می‌دیم از یه سری افکار و نگرانی‌هامون چیزی نگیم، چون با خودمون می‌گیم چه فایده؟ اگه بگم که کسی نمی‌فهمه من چی می‌گم!
شاید برای همین می‌تونیم شخصیت‌های این قصه رو درک کنیم.

آدم‌‌های این قصه، از همه نظر با هم فرق دارن؛ شغل، سن، عقیده، و حتی ظاهرشون.
ولی دو تا چیز بین همشون مشترکه! همشون غمگینن و همشون آقای سینگر رو دوست دارن.

دلیل غمی که دارن اینه که یا حسرتِ داشتنِ چیزی رو دارن که هیچ‌وقت نداشتن، یا چیزی رو که داشتن از دست دادن.
این از دست‌دادن و حسرت، تو وجودِ هرکدومشون به شکل خاصی دیده می‌شه.

آقای سینگر که مرکز اتفاقات این کتابه، مردِ لالیه که هرکس از تنهایی و ملالِ زندگیش بهش پناه میاره.
ولی کسی می‌دونه تو دلِ آقای سینگر چی می‌گذره؟

آقای سینگر تا یه بخشی از قصه برای من چیزی شبیهِ خدا بود، همون‌قدر پناه و آرامش‌بخش. همون‌جور که ما خدا رو به هر شکلی که می‌خوایم تصور می‌کنیم، که می‌دونیم چیزهایی هست که لازم نیست به زبون بیاریم ولی حس می‌کنیم که اون می‌فهمه.

اگه غرقِ این قصه بشید قطعا غمگینتون می‌کنه؛
برای فقر، ظلم، بی‌عدالتی، حسرت، تنهایی و از دست‌دادن…

امیدوارم که تو زمانِ مناسب بخونید، و شما هم دوستش داشته باشید.
ولی بهتون پیشنهاد می‌کنم قبل از خریدِ هر کتابی(مخصوصا کتاب‌هایی که قیمت بالایی هم دارن) خودتون هم درباره‌ی اون کتاب تحقیق کنید✨📖
      

18

زینب

زینب

1403/9/4

        «حقیقت را دوست دارم…اما کو حقیقت؟!
همه‌جا دورویی، یا دستکم شیادی، حتی نزد پارساترین آدم‌ها، حتی نزد بزرگ‌ترین شخصیت‌ها؛ نه، آدمی به هیچ‌کس نمی‌تواند اعتماد کند.»

«سرخ و سیاه» برای من تو سه بخش خلاصه می‌شه:
جاه طلبی، عشق و تردید.

شخصیتِ اصلیِ این داستان پسریه به اسم «ژولین سورل».
ژولین جوانِ فقیر ولی جاه‌طلبیه که تو ذهنش همیشه قدرت و اراده‌ی ناپلئون رو ستایش می‌کنه.

اما می‌فهمه که حالا دیگه قدرت و پول به دست کلیساست!
پس تو اولین قدم، کتاب مقدس رو حفظ می‌کنه و خودش رو مشتاق یادگیری علوم دینی نشون می‌ده، هرچند خودش هم همون اول بهمون اعتراف می‌کنه که مجبوره این دورویی رو داشته باشه تا به هدفش برسه! 
برای رسیدن به هدفش دردسرهای زیادی برای خودش می‌سازه که باعث می‌شه ما با خودمون بگیم آخه پسر این چه کاری بود که کردی؟ 
داستان دو شخصیتِ مهمِ دیگه هم داره، دو زن. که ترجیح می‌دم چیزی ازشون نگم چون به نظرم اسپویل حساب می‌شه:)

نویسنده از عمق احساساتِ این شخصیت‌ها برامون می‌گه تا بیشتر دلیل رفتارهاشون رو بفهمیم؛ و مهم‌تر از اون، تا کمتر سرزنششون کنیم.

داستان به وقایع تاریخی فرانسه هم اشاره داره.
ولی چیزی که این کتاب رو برای من خاص و به یاد ماندنی کرد این جزئیات احساساتِ درونیِ شخصیت‌ها بود. مخصوصا وقتی که عشقی شروع می‌شد و این شروع رو از نگاهِ هر دو طرفِ این رابطه نشون می‌داد.

من از «استاندال» چیزِ زیادی نمی‌دونستم ولی الان می‌تونم بگم واقعا دوستش دارم! نه فقط برای شخصیت‌هایی که خلق کرده، برای اون لحظاتی که وسط داستان یهو نظر خودش هم می‌گفت:))
انگار همینجوری که داشت داستان رو تعریف می‌کرد می‌گفت: «یه لحظه صبر کن، به نظر من دلیلِ این کارش این بود!» انگار یادش می‌رفت نویسنده خودشه:))

و واقعا این‌جوری خودش رو خیلی به منِ خواننده نزدیک کرده بود و حس جالب و‌ جدیدی بود. حس می‌کردم با هم داریم به زندگیِ ژولین نگاه می‌کنیم.

ژولین گاهی باعث می‌شد ازش بدم بیاد ولی الان که فکر می‌کنم، خودم هم توی زندگیم اشتباه‌های احمقانه و تصمیم‌های از روی بدجنسی و خودخواهی کم نداشتم!
پس تونستم درکش کنم.
و حالا با وجود تمام اشتباهاتش، دوستش دارم، برای غرور و عزت نفسی که داشت و به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد تحقیرش کنه!
      

3

زینب

زینب

1403/8/29

        «حقیقت چیست؟
سخنی که از زبانِ لالی گفته می‌شود،
و کری می‌شنود،
و کوری بر کاغذ می‌آورد.»

شیخ شرزین در میانِ مردمِ نادان، از حقیقت می‌گفت. 
ولی شاید قبلش نمی‌دونست که تو دنیایی که منفعت در جهل و دروغه، خرد بزرگترین دشمنه.!
شرزین در جهانِ بی‌خرد سخن از خرد گفت و با مردمِ بی‌مهر سخن از مهر…

از خودم می‌پرسم
اونی که به حقیقت می‌رسه و سرکوب می‌شه،
بهای جهلِ دیگران رو می‌ده یا خردمندیِ خودش رو؟!

شیخ شرزین برای من شخصیتِ ارزشمندی شد، به نظرم خیلی خوبه که این کتاب رو بخونیم،
چون «به یزدان که گر ما خرد داشتیم/کجا این سرانجام بد داشتیم»…

و اين رو هم در نظر داشته باشیم که:
«رعیت صفر است_تا بدانی_رعیت را در شمار صفر آور، و بزرگان همه عددند، و سلطان و سالاران برتر شماره‌اند. سلطان نُه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک‌اند و رعیت صفر است.
با اینهمه بهایِ هر سلطان به رعیت است، 
و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود.
بدان که رعیت هیچ می‌نماید و بیش از همه است.»
-از متن کتاب
      

4

زینب

زینب

1403/8/24

        «اگر آنجا مانده بودم سراسر زندگی‌ام لبریز از شادی می‌شد؟ گمان نمی‌کنم. آدم‌ها هجرت می‌کنند، پیر می‌شوند، می‌میرند و کم‌کم این باور امیدبخش که هر گوشه و کناری اتفاق حیرت‌انگیزی انتظارشان می‌کشد ناپدید می‌شود. باید دم را غنیمت بشماری و شادی را پیش از آنکه از دسترست خارج شود به چنگ آوری.»

از وقتی پا به دنیایِ بزرگسالی می‌ذاریم کم‌کم می‌فهمیم که زندگی همین لحظه‌های ساده و معمولیه که می‌گذره؛ حتی خیلی وقتا چیزی که یه زمانی  برامون خیلی ساده و عادی بوده، حالا خیلی ارزشمند و دور از تصور به نظر می‌رسه .

تو این کتاب خاطرات «تام برکین» رو می‌خونیم از لحظاتِ ساده‌ای که حدود یک ماه در دهکده‌ی «آکسگادبی» تجربه کرده.
تام که از جنگ برگشته و زخم‌هایی هم از جنگ روی جسم و روحش داره، استخدام می‌شه تا دیوارنگاره‌‌ی یک کلیسای محلی، که با دوغاب پنهان شده، رو پیدا و پاکسازی کنه.
قسمت‌های مختلف این نقاشی ذره ذره ظاهر می‌شن و با تکمیل شدن این پازل، نقاشیِ خیره‌کننده‌ای پیدا می‌شه؛ طرحی از روز جزا، حضور مسیح و فرد گناهکاری که داره مجازات می‌شه.

زیباترین بخش‌های کتاب برای من، بخش‌هایی بود که تام به این نقاشی توجه می‌کرد، به نقاشِ ناشناسش فکر می‌کرد و کنجکاو بود بدونه شخصی که با جزئیات کامل تصویرش تو این صحنه کشیده شده کیه؟

 در مدتی که تام تو آکسگادبی بود، به معنای واقعی زندگی کرد؛
به واسطه‌ی ارتباطش با هنر، طبیعتِ زیبای دهکده، اهالی دهکده و مهم‌ترینش ترمیم زخم‌های وجود خودش.

در کل باید بگم کتابِ آروم و قشنگی بود.
      

14

زینب

زینب

1403/8/22

        کتابی در ستایشِ هم‌دلی با دیگران.

قبل از هرچیز اینو بگم که اگه غمِ دیگران، غمِ شما هم هست و تلاش می‌کنید در حدِ توانِ خودتون به انسان‌های دیگه کمک کنید این کتاب رو دوست خواهید داشت.

«بیل فرلانگ» با همسر و دخترهاش زندگی می‌کنه و کل هفته به فروشِ زغال سنگ و هیزم مشغوله. 
هر روزش به تلاش و کوشش و نگرانی برای آینده فرزندانش می‌گذره و از یه جایی به بعد فرلانگ به این فکر می‌کنه واقعا زندگی فقط همینه؟ همین دویدن‌های روزمره؟

داستان از جایی شروع می‌شه که نزدیک کریسمس فرلانگ برای بردن زغال و هیزم وارد صومعه‌ای می‌شه و اون‌جا با واقعیتِ این صومعه و افرادی که اون‌جا کار می‌کنن روبه رو می‌شه؛  تو موقعیتی قرار می‌گیره که باید انتخاب کنه که از چی بترسه؟ از عذاب وجدان یا از مشکلاتِ آینده‌؟

فرلانگ با خودش فکر می‌کرد که:
«آیا زنده‌بودن بدون آنکه آدم‌ها به همدیگر کمک کنند ارزشی دارد؟
آیا ممکن است که آدم‌ سال‌ها و دهه‌ها و تمام عمر به زندگی ادامه بدهد، بدون آنکه حتی یک‌بار برای مقابله با آنچه زندگی رویارویش قرار می‌دهد شهامت کافی داشته باشد و باز هم بتواند توی آینه به خودش نگاه کند؟»

و تو این داستان قراره ببینیم آدم‌ها چقدر می‌تونن با کمک به هم‌دیگه، تو زندگیِ هم تاثیر داشته باشن و به این فکر کنیم اگر ما جای فرلانگ بودیم چه تصمیمی می‌گرفتیم؟

پی نوشت:
 به نظرم کمک همیشه مادی و مالی نیست؛
گاهی گوش کردن کمکه، همدلی کردن کمکه و حتی درک کردنِ یک انسانِ دیگه می‌تونه بهترین کمک باشه براش.
      

13

زینب

زینب

1403/8/21

        این کتاب شامل چهار جستار از سوزان سانتاگ درباره‌ی زنان، حقوقشون و تفکراتشونه.

بخش اول درباره‌ی «پیر شدنه»، این‌که سن تا چه اندازه برای یک زن مهمه و افزایش سن چه نگرانی‌ها و رنج‌هایی رو براش به همراه داره.
این دقیقا موضوعیه که خودم همیشه خیلی بهش فکر می‌کنم و برای همین هم این جستار رو خیلی دوست داشتم.

بخش دوم در قالب پرسش‌هایی از سانتاگ درباره‌ی «آزادیِ زنانه».
توی این بخش به اهمیت کار کردنِ یک زن پرداخته می‌شه. این که کار کردن و عدمِ وابستگی چقدر برای احساس آزادیِ یک زن لازم و موثره.

بخش سوم و چهارم به مبحث «زیبایی» یک زن پرداخته شده، چیزی که متاسفانه این روزها خیلی‌هامون به شکل افراطی بهش می‌پردازیم.
(من خودم رو از این دسته جدا نمی‌دونم، ولی خب دارم تلاش می‌کنم خودم رو بپذیرم با هر نقصی که قابل تغییر نیست و با هر تغییری که نمی‌شه جلوش رو گرفت)

در بخشی از کتاب، به رفتار اشتباه زنان موفقی اشاره شده که به دلیل احساس قدرت و استقلال، زنانِ دیگری که این موفقیت رو نداشتن رو سرکوب می‌کنن و اون‌ها رو ضعیف و ناچیز می‌بینن.
این مسئله رو بارها دیدم، احتمالا برای شما هم آشنا باشه.

حتما شما هم تو اینستاگرام دیدین که خیلی ‌ها درباره‌ی استقلال و زندگی مرفهی که دارن تولید محتوا می‌کنن، مثلا یکی می‌گه من دو سال شبانه روز کار کردم و حالا با پول خودم فلان ماشین رو دارم و فلان سفر خارجی رو می‌رم، شما هم اگه پیشرفت نکردین یعنی خودتون تلاش نکردین.

ولی بیاین قبول کنیم این اتفاق برای همه نمی‌افته!
شاید اون آدم، زمانی که کارش رو شروع کرده سرمایه‌ی خوبی داشته، خانواده یا پارتنر حمایت‌گری داشته و حتی  وضعیت سلامت روانش خوب و طبیعی بوده.
این آدم قطعا شرایط بهتری برای پیشرفت تو کارش داشته،
نسبت به آدمی که بدون هیچ پول و سرمایه‌ای، هیچ همراه و حامی‌ای و … کارش  رو شروع می‌کنه و تلاش می‌کنه.

شاید اگه کتاب‌های زیادی با موضوعِ زنان خونده باشید، این کتاب براتون چیز جدیدی نداشته باشه، من مطالعه‌ی خیلی کمی در این موضوع داشتم و برای من ارزش مطالعه داشت.
      

22

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

زینب پسندید.
آدم خواران
          اولین مواجهه‌ی من با کتاب آدمخواران در پی علاقه برای خواندن کتاب لاشه‌ی لطیف آمد که دوست خوبی از این چنل پیشنهاد داد که اگر به دنبال ورژن طولانی‌تر و ناراحت کننده‌تری از آدمخواران هستی میتوانی آن کتاب را هم بخوانی. من هم که یک نیروی محرک درونی، همیشه سوقم میدهد به هرکتابی که در دلش رنج و غم و خشم زیادی نهفته است. ژان تولی از معدود نویسندگانیست که کتاب‌هایش را بدون هیچ زحمتی می‌خوانم و همیشه از ایده‌هایی که در ذهن این نویسنده جرقه میزند و دست به قلم میشود، لذت میبرم. من احساس میکنم ژان تولی به خوبی قسمت ناراحت‌کننده و تلخ این جهان را میبیند و بازگو میکند و مانعی نمیبیند که اوقات مخاطبش را تلخ کند، چون به هرحال زندگی همین است! داستان آدمخواران یا Eat him if you like  داستان واقعی سرگذشت آلن دومونی، جوان متعلق به قرن نوزدهم فرانسه است که در روستایی در جنوب غربی فرانسه زیست میکرد و از خرده‌مالکان آنجا بود. طبق روایت‌ها مردی بوده که به همه کمک می‌کرده و با وجود ثروتمند بودن تصمیم میگیره قرعه‌ی خوب یک انسان فقیر رو نخره و با قرعه‌ای که به نام خودش افتاده به جنگ در مقابل پروسی‌ها برود. گاهی اوقات فکر میکنم اگر آلن پایش به جنگ می‌رسید و در آنجا میمرد چقدر خوشحال‌تر بود! حالا شاید از خودتان بپرسید پس اگر در جنگ نکرد و داستان، داستان جنگ نیست پس چگونه مرده؟ که بدین صورت من شمارا به خواندن این کتاب در یک نشست دعوت میکنم. فقط هشدار میدهم که خواندن این کتاب چیزی را در درون آدم به حرکت وامیدارد و بسیار می‌رنجاند. شاید در بین پاراگراف‌ها نیاز به تنفس داشته باشید تا بروید آبی بخورید یا هوایی استشمام کنید و بعد دوباره ادامه دهید.
        

9

زینب پسندید.
فلان فلان شده ها
          طنز و موقعیت‌های ما در جهان؛
چگونه می‌توان با طنزی از جامعۀ دیگر هم‌زبان شد و آن را فهمید؟

0- بخشِ مهمی از این متن تجربۀ خوندن چند داستان از داستان‌های این کتاب برای بچه‌های کلاس درسِ انشاست. سعی ‌می‌کنم روایتی از خوانش این کتاب در کلاس درس داشته باشم. نیمۀ دوم این متن خواهد بود.

1- تا به حال بسیار از «موقعیت‌مندی» و جاگیرشدنِ متنِ طنز در موقعیت (همان زوج مرتبِ مکان و زمان/کرونوپ)  گفته ام. در این متن تلاش خواهم کرد تا با توضیح حجاب‌هایی که همین زمان و مکان ایجاد می‌کنند توضیح بدهم یک اثر ادبیِ طنز چگونه امکانِ گسترش خود در میانِ فرهنگ‌ها را ایجاد می‌کند.
تاکید روی موقعیت‌مندی و دوگانۀ مکان و زمان در ادبیات طنز یک سوال را ایجاد می‌کند: «اگر ادبیاتِ طنز این چنین زمینه‌مند است، چگونه با سیت‌کام‌های خارجی می‌خندیم و ادبیاتِ ترجمه‌شده برامان شیرین و خنده‌دار است؟». به بیانی اگر قرار است زمان (عزیز نسین (1915-1995) در قرن 20 زیست می‌کرد) و مکان (عزیز نسین ترک بوده است و در مورد ترکیه می‌نوشته است) جزو امورِ اساسی در طنز باشد و طنز نباید جاکن شده باشد، سمپاتی و هم‌فهمیِ ما با طنزهای دیگرِ فرهنگ‌ها چگونه ممکن است؟ این از آن سوالات بزرگی است که اگر حل شود، تقریبا معمای ژانر کمدی و طنز را تا حدِ خوبی حل کرده است و به همین دلیل در ادامه سعی می‌کنم از حداقل یک مسیر که می‌دانم به این پرسش پاسخ بدهم؛ آن مسیر هم دو بخش دارد، یکی همه‌شمول بودن برخی تم‌ها  و درون‌مایه‌های طنز است و دیگری همانندی و یکسانیِ طنزآمیز بودنِ موقعیت طنز (فرم طنز). توضیح خواهم داد.

2- معمولا در متنِ طنز با سویه‌های تاریک زندگی بشر کار داریم و این جمله را همه شنیده و حتی زیسته ایم که: ما مردمان در تاریکی مانند یکدیگر ایم. کیست که شنیع بودنِ خیانت و دروغ را نچشیده باشد؟ کیست که حقیر بودن و شایع بودن تذویر را زیست نکرده باشد؟ کیست که از دستِ مغرورهای پوشالین و تهی حرص نخورده باشد؟ خب، وقتی همین امورِ تکرارشونده بن‌مایۀ آثار طنز باشد و بخواهد چنین «موقعیت‌هایی» را مورد تمسخر قرار بدهد، طبیعی است که ما با اینکه در مکانی جز مکانِ نویسندۀ اثر طنز باشیم، بتوانیم طنز را بفهمیم. اصلا نباید موقعیت و مکان را به معنای مضیقِ کلمه استفاده کنیم و موقعیت را باید فضا/مجموعه‌ای دانست که با ارجاع به آن طنز برای ما معنادار است، اگر چنین مجموعه‌ای تکرار شود، گویی ما در همان جهان و موقعیتِ نویسنده ایم و می‌توانیم اثر را بفهمیم (البته قرار نیست دقیقا همان‌چیزی را بفهمیم که نویسنده می‌خواسته است و قصد کرده است، بلکه صرفا این مهم است که متن برایمان مهمل نباشد و معنادار باشد).
بیشتر از این شرح و بسط نمی‌دم، اما مسائلی که عزیز نسین از آن‌ها می‌نالد چنین ویژگی و وضعیتی دارند.

3- فارغ از محتوا و درون‌مایۀ اثر طنز، فرمِ اثر طنز یک همه‌شمولی‌ای دارد که می‌تواند علیه حجاب‌ها سینه سپر کند و فهم‌پذیری بینافرهنگی را ممکن کند.
خیلی ساده، وقتی چارلی چاپلین لنگ می‌زند و به زمین می‌خورد، چه منی که در نیویورک آمریکا باشم چه در تهرانِ ایران، به این موقعیت طنز می‌خندم و این بدلیل ویژگی‌های فرمی اثر هنری است. برای نمونه، طنزی که با بازی‌کردن با انتظارات بیننده/خواننده همراه است، اگر بتواند با آن انتظارات بازی کند، آن مخاطب را هرجای عالم که باشد می‌خنداند (منظور از بازی کردن با انتظارات خواننده موقعیت‌های طنزی است که خلاف‌آمد رویۀ عادیِ امور است. برای مثال وقتی در فیلمی پسری به پدر بگوید: «بابا دست در دماغ نکن، کار زشتی است» و این موقعیت سینمایی خوب اجرا شده باشد، به احتمال قوی ما خنده‌ای، لبخندی، کیفی چیزی خواهیم کرد).
این مورد را هم می‌شود و باید بیشتر شرح بدهم، اما فعلا گذر می‌کنم. اگر گاف و ایرادی بود، حتما بهم خبر بدید. خوشحال خواهم شد.

4- می‌رسیم سرِ اصل مطلب؛ تجربۀ خوانش سه داستان از داستان‌های این کتاب در کلاسِ درس انشا برای بچه‌های کلاسم. سه داستانی که خواندم اینها بود:
- سگِ چوپان و ترن (قصه)
- حوزۀ استحفاظی 
- فرزندانم، آدم باشید! (قصه)
از بین این سه داستان،  «فرزندانم، آدم باشید!» را در کلاسِ مجازی خوندم (که خب یعنی حیف شدنِ داستان و هیچ بازخوردِ درستی از بچه‌ها نمی‌تونم بگیرم) اما دوتای دیگر را سرِ کلاس خوندم و سرِ کلاس کلی در موردش صحبت کردیم.
4-1) اول «سگ چوپان و ترن» را در کلاس خواندم. یک خطیِ داستان این است (اسپویل دارد طبیعتا): یک سگِ گله داریم و گلۀ آن سگ در کنار یک خطِ راه‌آهن دارد چرا می‌کند و وقتی ترن و قطار از روی راه‌آهن رد می‌شود، سگِ قهرمانِ ما می‌رود که ترن را کیخ و دور کند. سگ می‌رود و به خیالِ خود موفق شده است (طبیعتا قطار به مرور دور خواهد شد، مستقل از واق واقِ سگ) اما وقتی بر می‌گردد می‌بیند که گرگ به گله زده است و تمام گله را دریده؛ اما سگ که گمان کرده است در دور کردنِ قطار موفق بوده است، در پایان داستان شاد «به خود بالید بعد خسته و بی‌تاب دراز کشید و به لاشه‌های رمه/گله نگاه کرد و لذت برد».
انتظار داشتم که طنزی که در روایت داستان هست بیشترین تاثیر را داشته باشد، اما «تصاویرِ داستانی» بیشترین کار را می‌کردند (البته شوکی که داستان ایجاد می‌کرد اثرگذار بود). یکی از تصاویر، همین تصویرِ مضحکی است که یک سگ دارد کنار و پشتِ یک ترن پارس می‌کند (طبیعتا سرِ کلاس واق واق نکردم. همین‌جوری از سر و کله‌ام بالا می‌روندُ‌فرض کن سرِ کلاس پارس هم می‌کردم براشون). جالب‌ترین بخشِ این تصاویر هم جایی بود که «داشت ترن در افق محو می‌شد و به یک نقطه تبدیل شد». تصویرِ دوم مورد توجه وقتی بود که سگ از روی تپه رد شد، و در منظرۀ روبروی خود گلۀ خورده شده را دید. این تصویر هم آهی از نهادِ بچه‌ها بلند کرد. خیلی نمی‌خوام برداشتِ زیادی بکنم، اما این «تصویری فهمیدن» به نظرم خیلی مهم است؛ برای همین به صورت جدی می‌خوام برای بچه‌ها داستان بخونم تا اندکی ذهن‌شون داستانی و روایی هم عالم رو بفهمه و غرق در تک تصاویرِ ناپیوسته نشن.
4-2) داستانِ بعدی که داستانِ «حوزۀ استحفاظی» بود در یک خط چنین است: یک زوجِ جوان جدیدا یک خانه خریده اند؛ به قیمتِ مفت. شب هنگام، از آن خانه دزدی می‌شود. مرد به کلانتری پلیس نزدیک می‌رود، اما پلیس می‌گوید: «این ملک در حوزۀ استحفاطیِ ما نیست و برو کلانتری فلان». به کلانتری فلان می‌روند و همین جمله را می‌شوند و ژاندارمری هم دردی را دوا نمی‌کند؛ خلاصه این خانه در نقطۀ کور بنا شده است. حال در این میان کلی موقعیت طنز هست که به فراخور در متنِ داستان قرار گرفته است.
در این داستان، به نحوِ جالبی  بچه‌ها بیشتر با روایت همدل بودند، یعنی بیشتر می‌فهمیدند چه خبر است. در کنارِ این مهم‌ترین اتفاقی که در این داستان افتاد مستقیم به داستان ربط نداشت. اغلب بچه‌های کلاس داستان را دوست داشتند و داشتند از داستان خوب می‌گفتند که از آخر کلاس یکی از بچه‌ها که دستش رو بالا برده بود، اجازه صحبت گرفت؛ اجازه صحبت همانا و مخالفت کردن همان. شروع کرد و گفت اصلا داستانِ خوبی نبوده به نظرش. نکتۀ جالبِ این بچه این نبود که با داستانی که «معلم سر کلاس خوانده» زاویه دارد بلکه مسئلۀ اصلی این بود که جلوی هم‌سن‌وسال‌ها و حتی بغل دستی‌اش (که خیلی هم با هم رفیق بودن؛ از بس سرِ کلاس با هم حرف می‌زدن :)) ) باهاش موافق نبودن و به نظرشون داستان خوب بود، ولی این دلیل نمی‌شد سینه سپر نکنه و نگه این داستان به مذاقش خوش نیومده (اگه چند جلسه با اینا بچرخید می‌فهمید که کمتر سراغِ این اند که لزوما چون کاری را بزرگ‌تر-معلمی انجام داده است، نقد نکنند و نظرشون رو نگن. به نظر و در نگاه اول شاید بی‌ادبی  باشد، اما تنها نگاه اول چنین تصویری می‌سازد و می‌فهمید که این جسور بودن، صرفا بخاطر این است که این بچه‌ها به احتمال قوی در همین سن و سال به این نتیجه رسیدند که می‌توان نظری داشت مخالف اقتدار (که در کلاس درس معلم باشد) و فضا اگر به نحوی باشد که بتوانند خودشان را بروز دهند، به راحتی مخالفت می‌کنند).
البته منم اینجا ورود کردم و دو تا جمله رو خطِ قرمز کلاس کردم:
جلمه اول: این داستان/متن را دوست داشتم.
جمله دوم:این داستان/متن را دوست نداشتم.
کسی این دوتا تک جمله رو بگه، از خطِ قرمز کلاس رد شده و «حرف فاقد اعتبار زده» بلکه باید از چرایی‌ها و اینا حرف بزنیم. چرا دوست داشتیم و چرا نداشتیم. به نظرم همین یه مورد رو بچه‌ها تاحدی یادبگیرند، خیلی اتفاق خوبی خواهد بود.

خلاصه، این بود ماجرای کلاسِ من :))
در ضمن، بچه‌های کلاسم، کلاس چهارم تشریف دارن.

پی‌نوشت: می‌دونم طولانی شد، ولی دوست دارم به مرور از کلاس درسم رد بجا بذارم. الان به نظرتون حیف نیست این داستانی که داشتم رو فراموش کنم؟ مکتوب کردم که فراموش نشه.
        

38