بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند

لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند

لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند

خالد مطاوع و 5 نفر دیگر
4.4
23 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

16

خوانده‌ام

33

خواهم خواند

111

لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند، دومین کتابِ مجموعه‌ی «زندگی میان زبان‌ها»، مجموعه‌ای است از ناداستان‌های رواییِ ده نویسنده‌ی عرب‌آمریکایی که سال‌ها در غرب زندگی کرده‌اند و اغلب، به‌جز زبان مادری‌شان، به زبان انگلیسی هم می‌نویسند. این نویسندگان، در ناداستان‌هایی خلاقانه و با سبک‌هایی گوناگون و صداهایی متفاوت، تجربه‌ی زیسته و تأملات مهاجرانی از کشورهای مصر، مغرب، لبنان، لیبی و فلسطین را بازنمایی کرده‌اند و دریچه‌هایی تازه به مضامینی مانند سیاست، خانواده، فرهنگ و نژاد گشوده‌اند. مجموعه‌ی زندگی میان زبان‌ها روایت نویسندگانی است که در کشوری غیر از سرزمین مادری‌شان زندگی می‌کنند یا مدام میان چند زبان در رفت‌وآمدند؛ نویسندگانی که آگاهانه به تجربه‌ی زندگی در زبانی دیگر اندیشیده‌اند و در جستارها و خاطرات‌شان بازی‌ها و معماهای زیستن در زبانی آشنا یا غریبه را تصویر می‌کنند.

لیست‌های مرتبط به لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند

پست‌های مرتبط به لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند

یادداشت‌های مرتبط به لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند

بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

هشدار، این یک یادداشت نژاد پرستانه است.
 
سال 98 دانشجوی جوونی بودم که برای ادامه ی تحصیلی از سرزمین خاک و باد( خوزستان) به سرزمین دود و دم( تهران) سفر کردم. من دانشجوی شهرستانی محسوب می شدم و بالاتر از اون یک عرب زبان. در ظاهر فرق خاصی با دیگر دانشجویان شهرستانی ترک، کرد، لر ، بلوچ ، اصفهانی یا یزدی نداشتم. همه ما خواهرانی بودیم که در آغوش هم احساس امنیت می کردیم اما صادقانه بخوام اعتراف کنم من همچین احساسی نداشتم.
من از جای می آمدم که مردمش به دلاوری معروف اند و شجاعت ،اما در همان حال از لهجه خود خجالت می کشند و مصاحبه گر ها با لبخند های عاقل اندرسفیهانه حرف های دست و پا شکسته شان را ترجمه می کنند و آخر دست چیزی برایشان نمی گذارند جز خجالت.
شاید این احساس یا منفی نگری من بود که باعث میشد به کوچک ترین لبخند یا اشاره به لهجه ام گارد بگیرم، بهم بریزم و کمی گنگ شوم اما هر بار خودم را فوری جمع کرده و به سردی در چشمان تعریف کننده زل زده بودم. همیشه دلم می خواست رک بگویم که تعریف شما برای من ناخوشایند است، احساس حیوانی را دارم که در باغ وحش به تماشایش نشسته اند اما خب، چه درکی از این موضوع می توانستند داشته باشند؟
تصمیم گرفتم اعتنای نکنم اما خب .
حال می رسم به خود کتاب ، تک تک جملات برای من معنای زیسته ی عمیقی داشتند، قلبم  را به درد می اوردند درست مثل کسی که در معرض نیشتر های عقربی سمی است.
از دو جهت، یک از این بابت که تمامی شخصیت ها معلق در دنیای یکسان سازی شده امروزی درگیر و دار کشف هویت خود دست و پا می زدن و اخرش باز به بن بست می رسیدن.
دوم بی وطنی. و چه چیزی دردناک تر از بی وطنی؟
فکر کنید، شما اواره دنیایی دموکراسی هستید که با شما درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی رفتار میکنه و در مقابلش دهنتون رو می دوزه تا فریاد نزنید.
نمیدونم کجا به چشمم خورده بود که در وصف این کتاب نوشته بودن کشمکش عرب زبان های که بیشتر در فرهنگ غربی حل شدن و چیزی براشون نمونده.
خب میخوام اینطور جواب بدم که ، شاید ما خوشبختیم که در جای زندگی می کنیم که اندک پایداری نسبت به فرهنگ غرب در ما هست و شاید این لطف خداست که پا بر جایم و اگر که این لطف نبود هر کدوم از ما می تونستیم جای نویسندگان این کتاب باشیم که آواره فرهنگ های مختلف ان و خودشون رو دلداری میدن که شاید دنیا جای بهتری شده باشه. جای با نژاد پرستی کمتر. 
اما خب نه، نه دنیا از نژاد پرستیش کم کرده نه اون اوارگان فرهنگ تونستن جای ساکن بشن.

پ ن1: کتاب به شدت سلیس و روان نوشته شد و خیلی از بابت فوت مترجم این اثر متاثر شدم. انشالله که در این شب عزیز خدا به روح شون ارامش بده.
پ ن2: اگر تک زبانه هستید و این کتاب رو می خونید صادقانه ازتون میخوام که دل نسوزونید برای چیزی که دارید می خونید، چون نه تنها تسلی بخش نیست که ارزش این اثر رو به شدت کم میکنه.
پ ن3:از تمام جستارهاش لذت بردم حتی تا یک جای احساس کردم همه از زبان یک شخص نوشته شدن
پ ن4: متنی که اول یادداشت نوشتم برای این بود که نشون بدم چقدر با این کتاب همذات پنداری کردم و اگه بگم الان درگیر یک غم شیرینم بی خود نگفتم.
پ ن5: از بین سه جلدی که اطراف راجع به زبان منتشر کرده این جلد بیشتر مورد پسندم واقع شد و امکان اینکه در اینده باز هم بخونمش خیلی بیشتره.
پ ن6: تجربه های زبانی تون رو برام بنویسید ، خوشحالم میشم .
          
فاطمه

1403/01/12

            "_می‌ترسی؟
می‌گوید: از جنگیدن خسته‌م. همه‌ی عمرم جنگیدم. فقط می‌خوام از یه چیز مطمئن باشم؛ این که صبح که بیدار می‌شم، درخت انجیرم هنوز درختِ انجیرِ من باشه. همین."

من آدم حساسی‌ام. خسیس نیستم. فقط فکر می‌کنم که کسی مثل من نمیتونه اون چیزی که مال منه رو دوست داشته باشه و ازش مراقبت کنه. برای همین حاضرم از همون وسیله‌ای که یکی دیگه می‌خوادش یکی عینش رو بخرم و بهش بدم ولی چیزی که مال منه رو به کسی قرض ندم. شاید این حساسیت برای بقیه عجیب باشه اما من همچنان روی چیزی که برای منه حساسم.
بخش‌های آخر این کتاب رو که می‌خوندم تماما حسِ حرص خوردن از اینکه کسی به چیزی که مال توعه دست زده و اون رو مال خودش کرده، همراهم بود. 
جایی از این کتاب نعومیِ فلسطینی نوشته بود:" دوستم می‌گوید: توی همچین روستایی، حضور اسرائیلیا نابه‌جاتر و نامناسب‌تر از همه‌جا به نظر می‌رسه. فکر کن. زنای صهیونیست از بروکلین میان این جا و یه خونه‌ی شهرکیِ تهویه‌دار نصیب‌شون می‌شه و بعد هم به این جا می‌گن "وطن". اصلا با عقل جور در نمیاد."
 وای خدا میگن وطن! فکرش رو بکنید. یه اسرائیلی به سرزمینی که برای فلسطینی‌هاست میگه وطن! و حتی فکر به همین حرصِ من رو درمیاره. چه برسه به اینکه بخوام به ظلم و زورزیادی و پررو بودن این اسرائیلی‌ها فکر کنم. خدا به فلسطینی‌ها صبر و در نهایت پیروزی بده انشاءالله.

اما در کل باید بگم که خوندن تجربه‌های مختلف آدم‌‌های چندزبانه برام جذاب بود و مشتاقم که جلد اول این مجموعه‌ی زندگی میان زبان‌ها یعنی کتاب "ارواح ملیت ندارند" رو هم بخونم. 
          
چهار پنج م
            چهار پنج ماهی هست که بتول فیروزان برای من با یک نفس عمیق و یک آه بعدش همراه شده و یک حسرتی که ای کاش بیشتر بود و ای کاش چند باری که تلاش کردیم هم‌همکاری کنیم به این نتیجه نمی‌رسیدیم که الان زوده و باشه برای بعدی که وجود نخواهد داشت.

از آن آدم‌هایی که نمونه‌اش کم پیدا می‌شود. البته تعدادشان در آن خانواده کم نیست اما واقعا به طور کلی خیلی کم پیدا می‌شوند.

اسم جذاب کتاب و یادداشت لیلی بهشتی و پست معصومه توکلی و پیشنهاد خانم جعفریان کافیه برای اینکه این کتاب را برداری و بعد هم یک ماه کشش بدهی و نگذاری به این راحتی ها تمام شود. 

چه ترکیب عالی‌ای داره این کتاب چقدر خوب دور هم جمع شده‌اند متنها و به قول لیلی بهشتی یک کل منسجم درست کرده‌اند.

همه‌اش را دوست داشتم البته طبیعتا بعضی‌ها را بیشتر.
اینکه مترجم هم با فضای جهان عرب به خوبی آشناست و وضعیت زندگی در کشور های اطراف فلسطین را می‌شناسد و هم به خوبی می‌داند مهاجرت یعنی چه، کار را برجسته تر کرده.

چقدر خوب انتخاب کردی و چقدر کارت را به خوبی انجام دادی خانم بی سر و صدای بی ادعایی که همیشه سعی داشتی صداقت و پاکی را منتشر کنی و در کارت از نام و بزرگی دیگران بهره نبری.

روحت شاد.
          
            زندگی در کشوری غیر از وطن ، هرچند به درازای چند نسل باشد و هرچند متولد آن کشور باشی ، به نظر من شبیه زندگی در خانه ای اجاره ای است . شاید بسیار مرفه ، شاید بسیار طولانی ، شاید بسیار مجلل، شاید پر از خاطره و جذابیت و خوشی و شاید به اجبار و از سر ناچاری  .... این خانه متعلق به تو نیست . این را کسی که صاحب خانه است شاید بهتر درک کند ،  حتی حس تملک و تعلق خاطر هم نیست که این تمایز را ایجاد میکند ...میدانی! صاحب خانه اهلیت تو را بر نمی‌تابد، هرچند سالیان دراز در آن خانه باشی و هرچه این سکونت و حضورت طولانی تر باشد بیم اینکه تو خانه را مال خود بدانی ، او را بیشتر می آزارد و غریبگی تو را بیشتر به رخت می کشد . تو را محتاط و منظبط و سر به راه میکند و ترس آن لحظه نارسیده که تو را به واسطه صاحب خانه نبودن مؤاخذه و سرافکنده کنند همیشه با توست ، هرچند اگر فراموشش کرده باشی و...  
 این وجه مشترک نوشته های جذاب این کتاب است . این را می توان از متن این کتاب نوشته شده توسط دو ملیتی ها ی عربی- آمریکایی که بعضیشان اکنون ۷۰ ساله اند و متولد ینگه ی دنیا استشمام کرد . متن کتاب از جهات گوناگونی قابل مطالعه است و به تناسب ایام و به واسطه جنایت این روزهای نامردان صهیونیستی در فلسطین بعضی روایت ها خواندنی تر هم شده است . اما جدای از این ارزشها و جذابیت ها- برای من -آنچه در خصوص زندگی و حس و حال مهاجرین در تو در توی این متن ها قابل برداشت بوده و هست، جذابیت کتاب را دوچندان کرد . هرکس در آن نا پیدای ذهنش قصد جلای وطن و سفری بی بازگشت دارد این کتاب را برای درک این وجه نا پیدا بخواند . باز از نشر اطراف به خاطر انتخابش ممنونم و روح مترجم کتاب خانم بتول فیروزان  با اولیای الهی محشور و  در روح و ریحان  خداوند متنعم باد 
#نشر‌اطراف
          
            سلام، من یه یزدی هستم.
 هر سری یزدی حرف میزنم همه میگن آخی، چه ناز، اصفهانی نیستی؟!!!!!  اصفهانی نیستی  و شلغم ! آخه چه شباهتی داره لهجم به اصفهانی؟! موندم چرا باید با یه لهجه‌ی کاملا متفاوت اشتباه گرفته بشم.

خلاصه، توی خوابگاه، یک ماه رو به این گذروندم که به بقیه بفهمونم این مشکل من نیست که حرفام رو نمی‌فهمید, مشکل شماست! چون دارم به سلیس ترین و روون ترین حالت لهجم حرف میزنم و بفهم خوب!

 بعضیا میومدن میگفتن نمیشه حالا معیار حرف بزنی؟! مسئله اینجا بود که معیار دقیقا براشون چی معنی میشد.

 معیار لهجه‌ای هست با قدمت چند هزارساله که از روی کلماتش تونستن برخی هجاها و کلمات زبان پهلوی و زبان پارسی باستان رو ترجمه کنن، یا لهجه‌ای که دویست سال هم نداره و چنان بادی کرده انگار از مریخ نازل شده!

میدونم لهجه‌ی معیار برای پیوند دادن شاخه های ایرانی به همدیگه باب شد، ولی ریشه ها رو نابود کرد. نتیجش، اینکه الان بچه‌ی یزدی اصیل خجالت میکشه یزدی صحبت کنه، توی جمع های خودمونی و مهمونی هامون اونی که بیشتر سیس ٫من بچه‌ی تهرونم٫ میگیره میشه  باکلاس، و من هنوز باید به بچه‌های خوابگاه توضیح بدم که چرا نمیخوام حتی نزدیک تهرانی حرف زدن هم بشم.
 
شرمنده اینقدر صریح نوشتم. دیدم یکی حرف دلم رو نوشته، خواستم تاییدیه بدم...

پ.ن: خواستم بگم از تهران خوشم نمیاد، شما تهرانی ها هم یه مدت بیاین شهرای دیگه، بعدش حالتون از تهران به هم میخوره.  تجربش بی خطره، درضمن که از افسردگی هم نجاتتون میده. بازم صریح گفتم فکر کنم...

پ.ن۲: با افتخار تونستم در عرض یه ترم، چندتا از بچه هارو یزدی کنم، تاجایی که چند وقت پیش یکیشون زنگ زد گفت هنوز با لهجه‌ی تو حرف می‌زنیم 
          
            کتاب‌های اطراف رو نمی‌خرم، چند سالی می‌شه. با مواضع آدم‌هاش هم‌سو نیستم و احساس می‌کنم نباید سود مادی بهشون برسونم و از همین اداها دیگه. لیستی از ناشرها دارم که در این دسته‌ن برام و روزبه‌روز طویل‌تر هم می‌شه. کتاب‌های اطراف اما خیلی‌هاش چیزهاییه که یا به‌شدت جذبم می‌کنن و کار سخت می‌شه، یا نیازشون دارم اصلا مثل کتاب‌های حوزه‌ی مطالعات شهری‌ش. برای همین معمولا سعی می‌کنم کلک بزنم و از آدم‌ها می‌خوام بهم هدیه بدنشون، این‌طوری نه بار خرید ازش مستقیم روی دوشمه و نه خودم رو محروم کرده‌م ازش. برای این‌یکی هم برنامه‌م همین بود. مطمئن بودم که قراره دوستش داشته باشم، گذاشته بودمش توی لیست که یک نفر ازم بپرسه کادو چی می‌خوام یا توی کتابفروشی ببینه هی نگاهش می‌کنم و دست‌دست می‌کنم و بخره برام. اولین باری که توی کتابفروشی دیدمش برش داشتم که فهرست رو ببینم و اسم جستارها رو، که معمولا بخش زیادی از مسیر علاقه یا عدم علاقه رو طی می‌کنم باهاشون پیشاپیش. دفعه‌ی دوم اینقدر جذبش شده بودم که مقدمه‌ی ناشر رو بخونم و بعد مقدمه‌ی مترجم رو، که نمی‌شناختمش اما در روزهای پسامرگش اینقدری ازش شنیده بودم که احساس کنم می‌شناسم. مقدمه‌ی مترجم رو خوندم، رفتم دم صندوق و بدون لحظه‌ای مکث بر احساس شرمندگی ناشی از پا گذاشتن روی اصول خودخواسته فائق اومدم و کارت کشیدم. 
بعد آوردمش خونه و یک نفس خوندمش، در یک صبح تا بعدازظهر که فقط ناهار خوردن دقایقی وقفه انداخت در کار.
حدی از علاقه به کتاب‌ها هست که باعث می‌شه جون بدم تا تموم کردنشون، ذره‌ذره و کلمه‌به‌کلمه و مزه‌مزه‌کنان پیش برم، از ترس اینکه وقتی تموم بشن باید چیکار کنم با زندگی‌م. حد دیگری هم اما هست که کمی فراتره، که با سرعتی پیش می‌رم که باعث بشه کتاب یک کل منسجم بشه در ذهنم و هیچ چیزی وقفه و خلل ایجاد نکنه در تصویری که دارم ازش می‌سازم و قراره برام بمونه. این‌یکی از دسته‌ی دوم بود.
و حقیقتا هم کل منسجمی بود، علیرغم اینکه یکی از جالب‌ترین ویژگی‌هاش همچنان برام تنوع جستارها و جستارنویس‌هاشه از نظر ملیت/اصلیت. تنوع خیلی خوبی از جهان عرب رو پوشش داده، از فلسطین و لبنان تا لیبی و مصر و مغرب حتی. اما عجیب در ذهن من هنوز همه‌شون از جهانی میان که انگار به‌هم‌پیوسته ست، انگار واقعا بین این آدم‌ها یکسانی دین و شاید از اون مهم‌تر زبان باعث شده چیزی فراتر هم یکسان باشه، حال و هوایی که شاید البته فقط ماهایی که از بیرون می‌بینیمشون توریست‌وار حس کنیم و خودشون نه. ولی همیشه دست‌کم نوشته‌ها و ادبیات عرب رو برای من تبدیل به یک کل گسترده می‌کرد، و حالا فهمیده‌م که عرب‌امریکایی‌ها هم از این قائده مستثنی نیستند برام.
خوندنش عیش مدام بود اما به‌هرحال. با اینکه یک‌سره و پشت هم خودندمشون، هرکدوم الان جایگاه مستقلشون رو هم دارن در حافظه، از اونهایی که روایت‌گرتر و ماجراجویانه‌تر بودن گرفته، مثل باب فلسطینی و پسرش و سفر عجیب فروشنده‌ی دوره‌گردانه‌شون به شهرهای مختلف امریکا برای فروختن چیزهای قیمتی و کم‌یابی مثل قالی‌های ایرانی، یا جستار خالد مطاوع درباره‌ی تجربه‌ی مرگ پدرش در بیمارستانی در لبنان و بازگشت خودش بعد از واقعه پس از بیست سال به لیبی و همه‌ درگیری‌های بین دو جهان اینقدر متفاوت، یا جستار معرکه‌ی «بابا و پونتیاک» هدیل غنیم از سرگذشت پدری که عشق ماشین‌های عتیقه بوده و زمان‌های قدیمی که سفر جاده‌ای کردن بین کشورهای عربی با ماشین، جوری که انگار مرزها وجود نداشته‌ن. تجربه‌ی سفرهای آخر هفته از کویت به عراق، سفرهای هرازگاهی از کویت تا اسکندریه و قاهره، و پدری که بعد از همه‌ی اینها به مصر برمی‌گرده یه روز، مادری که در کویت می‌مونه و فرزندی که حالا در دیترویت زندگی می‌کنه و زندگی گذشته‌ی والدینش بیشتر براش یه قصه‌ی قشنگه تا واقعی باشه، و سال 2011 بعد از بهار عربی تصمیم می‌گیره برگرده و کشورهای انقلابی رو همون‌طور که پدرومادرش دهه‌ها قبل تجربه کرده بودن با سفرجاده‌ای از نزدیک ببینه، تا اونهایی که نظری‌تر و غیرتجربی‌تر و نزدیک‌تر به‌عنوان فرعی کتاب بودن اما پوینت‌های اصلی‌شون بی‌نظیر بود. مثل اونی که درباره‌ی تفاوت صدا و  لحن در زبان و لهجه‌ی مادری و زبان و لهجه‌ی دوم بود، چیزی که نویسنده علیرغم سال‌ها زندگی کردن در کشور دوم هم نتونسته بود تغییری درش بده، یا اونی که نویسنده بعد از سال‌ها بزرگ شدن در کشور استعمارزده‌ای که زبان قدرت درش فرانسه بوده عادت کرده به فرانسه بنویسه، و یه روز تصمیم می‌گیره در پی آگاهی از اینکه این بلا به چه شکل سرشون اومده دیگه به زبان عربی بنویسه، یا که اصلا ننویسه اگر نمی‌تونه. و بعد دچار توقف نویسندگی می‌شه در اون زبان. و بعد، درِ جدید انگلیسی نوشتن به روش باز می‌شه. یا اونی که درباره‌ی دیگری ه، «دیگری بامزه‌»ای که نویسنده به خودش و باقی نویسنده‌های مشهور جهان عرب و جهان مهاجران امریکایی نسبت می‌ده و معتقده علیرغم همه‌ی تلاش‌های دهه‌های اخیر در راستای دیده شدن فرهنگ‌های متفاوت و دیگری‌های غریبه، باز هم این فقط بخش خیلی کوچک و مطابق با اصول و فرهنگ جهانیه که ما داریم باهاشون آشنا می‌شیم، از هر کشور با یکی دو نفر، و هنوز هزاران دیگری مهم‌تر و جالب‌تر و لازم‌تر دارن نادیده و ناشناخته می‌مونن و راه بهشون داده نمی‌شه برای ابراز وجود.
اینها در ظاهر باهم متفاوت بودن، توسط عرب‌زبان‌های مهاجر یا دورگه‌ی کشورهای متفاوتی نوشته شده بودن، موضوعات نزدیک‌به‌هم اما متفاوتی داشتن و کیفیت‌ها و سبک‌های متفاوت نوشتاری، اما حال و هوایی مشترک بین همه‌شون مثل یه نخ نامرئی حضور داشت و به هم وصلشون می‌کرد، و حسی منسجم، مبهم، عجیب و دوست‌داشتنی اما اندوه‌بار درت ایجاد می‌کرد. برای زندگی مردمانی که در گوشه‌ای از دنیا به دنیا اومده‌ن که جغرافیا و سیاست‌های جغرافیایی در جای‌جای زندگی‌شون مهم‌ترین نقش رو به عهده گرفته.، بی اونکه خودشون این رو خواسته باشن.