بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

فاطمه‌سادات نبوی ثالث

@Fatemeh.sadat

14 دنبال شده

18 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                داستان قابل قبولی بود. یک نویسنده‌ی ایتالیایی داستانی نوشته در خارج از جغرافیای خودش و به‌نظرم تا حد قابل قبولی تونسته فضای ژاپن رو ملموس تصویر و توصیف کنه. کتاب خالیه از هرگونه توصیف خاص و اضافه‌ای:)) برخلاف رمان‌های کلاسیک که معمولا سرشار از توصیف اند، چه توصیف جهان بیرون و چه توصیف جهان درون شخصیت‌‌ها. در صرفه‌جویانه‌ترین حالت ممکن نویسنده ما رو با شخصیت‌ها آشنا می‌کنه و همین هم پاشنه‌ی آشیل داستان و هم شاید نقطه‌ی متمایزکننده‌ش هست. ص آخر با یک پیچش داستانی مواجه می‌شیم که واقعا من انتظارش رو نداشتم. ولی خب حقیقتش نمی‌شه انتظار داشت برای زنی که چند جمله و کنش محدود ازش دیدی حالا خیلی متاثر بشی. البته شاید دلیل آشنایی کم با شخصیت هلن همین ضربه‌ی نهایی باشه. برای همین هم به‌نظرم این صرفه‌جویی نویسنده هم نقطه‌ی قوت داستان و هم پاشنه‌ی آشیلشه. 
اما در هر صورت تجربه‌ی جالبی بود و یک روزه در تاریخ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ خوندمش. 
        
                فکر کنم کتاب رو با پستی از کانال تلگرام امیرمحمد قربانی شناختم! پاراگرافی از داستان "تاریکی در پوتین" رو عکس گرفته‌ و گذاشته‌بود که توصیفی از chest pain بود. خاطرم نیست کتاب رو از قبل داشتم یا با همین بخشش، ترغیب شدم بخرم. بار اول که کتاب رو خواستم بخونم، به گفته‌ی گودریدز سال ۲۰۲۱، تا داستان "روز اسبریزی" دوام آوردم و دیگه خوشم نیومد! داستان‌ها رو مخصوصا همین روز اسبریزی رو متوجه نمی‌شدم دقیق و زبان غلیظ از توصیف‌ و تشبیه و تشخیصش، سرگردونم می‌کرد. در همین داستان مذکور، چندبار ناگهانی زاویه‌ی دید از اول شخص به سوم شخص تغییر می‌کنه و اون زمان من متوجه نمی‌شدم که یعنی چی؟! چرا این‌طوری شد و گیج می‌شدم. اما این دفعه که کتاب رو شروع کردم و کامل خوندم، خبری از اون گیجی و سرگردونی نبود. متوجه داستان‌ها و اتفاقات و تشخیص‌های فراوون کتاب و حتی تغییر زاویه‌ی دیدها می‌شدم. دیگه متوجه می‌شدم چرا در داستان اسب‌ریزی زاویه‌‌ی دید از منِ اسب به اوی غایب تغییر می‌کنه (چون اسب دیگه خودش نیست!) و خب این خوشحالم کرد و باعث شد خوندن داستان‌ها، این‌بار، لذت‌بخش و حتی همراه با کشف‌های کوچیک باشه. فضای حاکم بر تقریبا همه‌ی داستان‌ها، تلخ و غم‌انگیزه؛ توصیفی از نداشتن و حسرتش. زبان داستان‌ها بسیار شاعرانه و سرشار از تشبیه و تشخیص و حس‌آمیزیه. به نظر من گل‌درشت و جلوتر از خود داستان‌ها نبود. موقعیت اولیه هر داستان و سیرش فارغ از زبان و شیوه‌ی روایت، شاعرانه و تقریبا بکر بود. چندتا داستان رو بیش‌تر دوست داشتم. "تاریکی در پوتین"، "شب سهراب‌کشان" و "سه‌شنبه‌ی خیس". "شب سهراب‌کشان" داستان پسرک کر و لالی بود که مشتاق فهمیدن پایان داستان رستم و سهرابه. فکر می‌کنم توی این داستان به زیبایی فقدان شنیدن رو به تصویر می‌کشه. بین داستان‌ها چندتا وضعیت پاتولوژیک مثل حمله‌ی قلبی و سوریازیس توصیف شدن که برای من خوندنشون جالب بود. در مجموع تجربه‌ی خوبی بود خوندن داستان های کوتاه این مجموعه. 
مطالعه‌ی کتاب هم در یکی از آخرین شب‌های زمستان ۱۴۰۲، ۱۴ اسفندماه تمام شد. در یک شب سرد و سنگین زمستونی، معلق بین استاژری و اینترنی:)))

        
                اول کتاب برای خودم نوشته‌بودم: شبی که با محمد احتمالا به دنبال دلایلی خوب برای احساس‌های بد بودیم! یک پنج‌شنبه شب خنک بهاری، بی‌وزنی. 
و خب مطالعه‌ی کتاب رو در یک شب پاییزی تموم کردم. کمی دل‌مرده و روزمره؛ جایی که پاییز هم معجزه‌گری و افسون‌گری‌ش رو از دست داده‌بود. 
کتاب رو دوست داشتم. نگاه تکاملی کتاب برام جالب بود. کتاب از این نقطه به مشکلات روان می‌پردازه. و خب یه نقطه‌نظر جدید، یه مدل فکری جدید بهم داد. خوشم اومد. کتاب، تلاشیه برای جواب دادن به چراهایی که خیلی وقت‌ها تو ذهنمون میاد. چرا این‌قدر آسیب‌پذیریم؟ چرا غمگین و افسرده می‌شیم؟ چرا احساس گناه می‌کنیم؟ چرا مضطرب می‌شیم؟ این چه تکاملیه؟! مگه قرار نبود ژن‌های ناسازگار برن دنبال کارشون؟! و خب بی‌شمار سوال دیگه. نویسنده، در طی ۱۴ فصل سعی می‌کنه سوالات جدیدی درباره‌ی ریشه‌های اختلالات روانی مطرح کنه و از زاویه‌ی تکاملی فرضیات مختلف رو بررسی کنه. کتاب پره از نتایج مطالعات مختلف و ارجاع به پژوهشگرهای دیگه و خب من این ارجاعات رو دوست دارم. باعث می‌شه کلی آدم دیگه و کلی کتاب و مقاله‌ی خوب دیگه پیدا کنم. 
شش دلیل تکاملی برای آسیب‌پذیری بدن/ذهن در برابر بیماری‌ها: 
۱. عدم تناسب: بدن انسان برای تحمل شرایط مدرن آمادگی ندارد.
۲. عوامل بیماری‌زا: باکتری‌ها و ویروس‌ها سریع‌تر از ما تکامل پیدا می‌کنند‌.
۳. محدودیت‌ها: کارهایی است که انتخاب طبیعی از عهده‌ی انجام‌شان برنمی‌آید. 
۴. تهاترها: هرچیزی در بدن مزایا و معایبی دارد. 
۵. تولیدمثل: انتخاب طبیعی در جهت حداکثر کردن امکان تولیدمثل عمل می‌کند، نه حداکثر کردن سلامتی. 
۶. پاسخ‌های دفاعی: پاسخ‌هایی مثل درد و اضطراب در موقعیت‌ خطر و تهدید سودمند هستند. (ص ۶۳ کتاب)
از همه بیش‌تر فصل‌های مرتبط با بی‌حوصلگی و افسردگی رو دوست داشتم. جایی از کتاب افسردگی رو "شکست‌خوردن در شکست" تعریف کرده بود! فرضیه‌ی جالب و تامل‌برانگیزی بود! جای دیگه‌ای اشاره کرده‌بود به مطالعه‌ای درباره‌ی زنان میان‌سال بدون فرزند. این‌‌زن‌ها هنوز امیدوار بودن تا بچه‌دار بشن و هرچه به سن منوپاز نزدیک می‌شدن آشفتگی و پریشانی‌شون بیش‌تر می‌شده. اما بعد از منوپاز، زن‌هایی که فکر بچه‌دار شدن رو از ذهنشون بیرون انداخته بودن (طبیعتا!)، علائم افسردگی‌شون خوب شده‌بود. یه جمله‌ی خیلی جالب در توصیف این شرایط نوشته‌بود: "طنز تلخ ماجرا این است: اغلب امید ریشه‌ی افسردگی است." !!!
" تلاش برای تغییردادن جهان‌بینی افراد مثل تلاش برای تعویض تیرآهن‌ها در طبقات فوقانی یک آسمان‌خراش است. دلیل و منطق آوردن و بحث کردن فایده‌ای ندارد. آنچه ممکن است اثر کند، پیداکردن رابطه‌ای است که با همه‌ی رابطه‌های پیشین متفاوت باشد." (ص ۲۳۴.)
شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲. 
        
                مطالعه‌ی کتاب (یا شاید کتابک:)) رو در یک شب پاییزی از مهرماه ۱۴۰۲ تمام کردم. شروعش هم برمی‌گرده به وقتی مشهد بودیم، چند روزی که تعطیل بود و خب من هم کاری نداشتم و غمگین و آشفته بودم از اینکه اونچه که می‌خواستم اتفاق نیفتاد! بخش کمی از کتاب، باقی‌مونده بود که امروز خوندم. 
کتاب قابل قبولی بود. مختصر بود و قطعا انتظار تفصیل نمی‌شه داشت ازش. در حد خودش سوالات خوبی رو مطرح کرد. اما مثل خیلی از کتاب‌ها، عمیق نبود. شاید اصلا خودشناسی لابه‌لای کتاب‌های روان‌شناسی نیست و باید توی فلسفه دنبال خودمون بگردیم. شاید بهتر باشه بگم "با" فلسفه‌ورزیدن دنبال خودمون بگردیم. اما خب هر مسیری یه نقطه‌ی آغازی داره. و به عنوان نقطه‌ی عزیمت شاید کتاب بدی نباشه. 
کتاب، شناخت خود رو یه جورایی مساوی با شناخت احساسات خودمون دونسته و خب شاید به همین دلیل نتونسته اونقدر که باید و شاید پیش بره. 
این کتاب، دومین کتاب مرتبط با سلامت روان هست که امسال خوندم! باعث شد به سال‌های جدی عمرم و تغییراتم، فکر کنم. یاد حرف سیلویا پلات افتادم. "ناگهان متعجب شدم! زنی که سال پیش بودم، کجاست؟ یا آن که دوسال پیش بودم؟ و در فکر آن زن من اکنون، چگونه آدمی هستم؟" رفتم نوشته‌های دوسال پیش و سال پیشم در مهر رو پیدا کردم و خوندم. نوشتن مداوم روزانه، چه کار خوبی بود که شروعش کردم. باعث شد تو این چند سال، صادق‌تر باشم با خودم. کم کم خودم رو بهتر بفهمم. 
زن سال پیش و دو سال پیش قطعا با زنِ امسال متفاوت بود. 
زنِ امسال توجهش به جزئیات بیش‌تر شده. هم‌چنان علیه سانتی‌مانتالیسم مبتذلِ "در لحظه زندگی کن" هست اما فهمیده جدا از اون تصور مبتذل، یک وجه منطقی هم وجود داره. جزئیات زندگی‌ش، اطرافش، اطرافیانش، فرمِ زندگی‌ش رو می‌سازن؛ پس خیلی مهمن. به جای گذشتن از این جزئیات و بی‌اهمیت‌دونستن‌شون، مکث می‌کنه، با دقت تماشا می‌کنه و لذت می‌بره. هنوز هم گاهی غمگین و خشمگینه، اما کم‌کم داره می‌فهمه با غم‌ها و خشم‌ها چه کنه. هنوز مسئله‌هاش زیادن و هر روز هم بهشون اضافه می‌شه! مستاصل می‌شه و فرار می‌کنه. هنوز جسور نیست. حتی خیلی راه داره برای جسور بودن. اما در حال تلاشه برای ساختن ورژن بهترش. و خب جز این چاره‌‌ی دیگه‌ای هم نداره. 
"چه فکر می‌کنی؟ 
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروبِ تنگ
که راه بسته می‌نمایدت. (چه‌قدر این تصویرسازی رو دوست دارم.)
زمان بی‌کرانه را 
تو با شمار گام عمر ما مسنج. 
به پای او دمی‌ست این درنگِ درد و رنج.
به سان رود 
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند،
رونده باش. 
امید هیچ معجزی زِ مرده نیست
زنده باش... 
سه‌شنبه ۲۵ مهرماه ۱۴۰۲. 
        
                دقیق یادم نیست کتاب رو چه زمانی شروع کردم. گودریدز می‌گه دو سال پیش بوده! زمان زود می‌گذره! کتاب رو از وبلاگ امیرمحمد قربانی شناختم. البته قبلا کتاب "سرطان، امپراطور بیماری‌ها" رو از سیدهارتا موکرجی خونده بودم. خیلی سال پیش. وقتی اول دبیرستان بودم و تردید داشتم برم تجربی یا ریاضی‌فیزیک. تردیدهام رو محو کرده بود و به‌جاش، شوق آورده بود به دل کوچیکم. این کتابش رو اما در آخرین روزهای اولین سال ورود به بالین تموم کردم و خوندم! 
به جز توصیه‌ی امیرمحمد قربانی و خوندن یک کتاب مهم دیگه از نویسنده، ابتدای کتاب، چند جمله از هری پاتر! نوشته شده بود که من رو مشتاق‌تر کرد برای خوندن این کتاب کوچیک اما مهم. 
"Are you planning to follow a career in Magical Laws, Miss Granger?" asked Scrimgeour. "No, I'm not," retorted Hermione. "I'm hoping to do some good in the world!"
"هرماینی می‌دونست که قوانین جادویی برای جاودانه کردن جادو نیستند بلکه ابزاری اند برای تفسیر جهان!"
.
مسئله از اینجا شروع می‌شه که نویسنده بعد از یادگرفتن ریزترین جزئیات درباره‌ی چیزهایی که حتی نمی‌دونسته در بدنش وجود دارند!، به این نتیجه می‌رسه که دونستن این اطلاعات وقتی ندونه باهاشون چه کار کنه، فایده‌ای نداره! در روزهای پرفشار رزیدنتی، کتاب "The youngest science" رو می‌خونه و این سوال براش پیش میاد که پزشکی یک علمه؟ علم به معنای دانشی که قوانین خاص خودش رو داره. و این جرقه‌ای می‌شه برای فکر کردن به قوانین پزشکی! 
در این کتاب، سه تا قانون رو با مثال‌های پرکتیکال به زیبایی توضیح می‌ده. 
قانون اول:
A strong intuition is much more powerful than a weak test. 
قانون دوم: 
"Normals" teach us rules; "outliers" teach us laws. 
این برای من خیلی جالب بود. ایده‌ی مرکزی‌ش این بود که ما یه قانون، یک محدوده‌ی تعریف شده، تعریف می‌کنیم و این وسط یک‌سری از داده‌ها، تبدیل به استثناء، داده‌ی خارج از مرکز، می‌شن. باید به این فکر کنیم شاید اون قانون، rule و نرمالی که ما تعریف کردیم کامل نیست نه اینکه فقط اون داده‌ها استثناء باشن! یعنی باید به outlierها بیش‌تر توجه کنیم. مخصوصا توی کارهای پژوهشی بالینی. یک مثال جالبی که زده بود درباره‌ی کارآزمایی‌ بالینی مربوط به یک دارو بود. فکر کنم برای کنسر مثانه مثال زده بود. یک دارویی تولید شده و خب نتیجه‌ی مطلوبی نداشته و تعداد بسیار اندکی بعد از مصرفش رفتن تو فاز remission. خب اینجا معمولا اون پژوهش متوقف و اون دارو هم کنار گذاشته می‌شه. اما این بار یه پژوهشگر خلاق اومده فکر کرده اون "استثناهایی" که به دارو جواب دادن، چرا جواب دادن؟ بعد از بررسی‌های متمادی به این نتیجه رسیده بود که اون داروی کموتراپی روی کنسرهایی با mutation خاصی روی یک ژن جواب داده! و روی کنسرهایی که اون میوتیشن رو نداشتن طبیعتا جواب نداده و خب از قضا بیش‌تر شرکت‌کننده‌ها در clinical trial اون میوتیشن رو نداشتن!
قانون سوم: 
For every perfect medical experiment, there is a perfect human bias. 
این بخش هم جالب بود. خلاف سایر علوم، موضوع مورد مطالعه (subject) در علم پزشکی، passive نیست بلکه یک شرکت‌کننده‌ی active در مطالعه هست. وقتی یک بیمار رو وارد ترایال بالینی می‌کنیم، روان فرد و نتیجتا مطالعه تغییر می‌کنه! اون دستگاهی که برای اندازه‌گیری و بررسی subject هست، subject رو تغییر هم می‌ده! 

در نهایت هم کتاب برای من خیلی شیرین، روان و مفید بود. 
تاریخ پایان مطالعه: یک‌شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۱‌. احتمالا آخرین کتابی که در سال ۱۴۰۱ خوندم.
        
                مطالعه‌ی کتاب رو در دهمین روز رمضان ۱۴۰۲ تموم کردم. کوتاه، مفید و مختصر بود. تفسیری از سوره‌ی توحید برای توحید! روش کتاب در بررسی توحید و خلقت و اوصاف و اعمال خدا جالب بود. صفائی حائری می‌گفت گاهی سوالی که ما می‌پرسیم غلطه و طرح سوال درست و تشخیص درستِ مسئله و مسئله‌ی درست، خیلی مهمه. بخشی از کتاب به همین موضوع می‌پرداخت و یک‌جورایی یک نقشه‌ی راه برای جست‌و‌جو در مسئله‌ی توحید بود و این برای من جالب بود. 
یک نکته‌ای که جلب توجه می‌کرد، ارجاع‌های کتاب به سایر کتاب‌های خود نویسنده بود. مخصوصا وقتی بحث درباره‌ی ماتریالیسم بود. انگار اگر کتاب‌های دیگر نویسنده رو نخوانده بودی، متوجه یک‌سری چیزها نمی‌شدی! به نظرم بهتر بود به جای ارجاع به کتاب‌های دیگر نویسنده در پاورقی، یک توضیح کوتاه درباره‌ی اون مطلب در پاورقی داده می‌شد و مخاطب رو برای اطلاعات "بیش‌تر" به کتاب‌های دیگر نویسنده حواله می‌داد. 
در نهایت کتاب برای من مفید بود. یک‌سری نقاط تاریک در ذهنم رو روشن کرد! و بسیار خوشحالم که در این ماه رمضان خوندمش:) 
اَ فِی الله شک؟! 
تاریخ پایان مطالعه: شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲.
        
                اولین بار، اسم کتاب رو توی یکی از سفرنامه‌های منصور ضابطیان دیدم. تعریف ضابطیان باعث شد کنجکاو بشم و کتاب رو بگیرم. بیش از نیمی از کتاب رو سر کلاس‌های کسالت‌بار بخش پزشکی اجتماعی(همون بهداشت!)، در فاصله‌ی نیمه‌ی خرداد تا نیمه‌ی تیرماه ۱۴۰۱ خوندم. بخش باقی‌مانده رو هم در آخرین روزهای اسفند ۱۴۰۱. 
روایت همینگوی جوان از پاریس دهه‌ی بیست و سی جذاب و خواندنی بود. همه‌ی آدم‌هایی که باهاشون رفت‌و‌آمد داشت رو نمی‌شناختم اما برداشت‌ها و قضاوت‌های همینگوی درباره‌ی اون‌ها جالب و بعضا بامزه بود. از همه جالب‌تر هم دوستیش با فیتزجرالد بود. البته که به گفته‌ی یوسا، حرف‌های همینگوی در این کتاب درباره‌ی فیتزجرالد اونقدرها هم رنگ حقیقت نداشته! طنز لطیفی توی توصیفات همینگوی بود که گاه و بی‌گاه لبخند روی لب‌های آدم می‌نِشوند. انتهای کتاب دو متن به پیوست چاپ شده درباره‌ی این کتاب. یکی از گابریل گارسیا مارکز و دیگری از ماریو بارگاس یوسا. بد نبودند. ولی من خیلی خوشم نیومد. در نهایت هم امیدوارم یک روزی گذرم به پاریس بیوفته و کتابخونه‌ی شکسپیر و شرکا و کافه‌هایی که همینگوی می‌رفت و تعریفشون می‌کرد و خونه‌ی خودش و گرترود استاین رو ببینم. 
"اما پاریس شهر بسیار پیری بود و ما جوان بودیم و آنجا هیچ چیز، ساده نبود؛ نه فقر، نه پول بادآورده، نه مهتاب، نه درست و غلط، و نه صدای تنفس کسی که زیر مهتاب در کنارت خوابیده بود."
جمله‌ی انتهایی کتاب: "این بود پاریس در آن روزهای دور که بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم."
.
خوندن خاطرات یک نویسنده‌ی بزرگ در روزگاری که هنوز کوچک بود، خیلی غریب و عجیبه. جسارت می‌ده به آدم برای داشتن آرزوهای بزرگ‌. 
شنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۱.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            در مورد این کتاب چند نقطه‌ی قوت به ذهنم می‌رسه که به اشتراک میذارم: ۱-در عین جامعیت حجم مناسبی داشت و به عنوان کتابی که همه‌ی حوزه‌های مهم فلسفه زیست‌شناسی رو بررسی کرده اصلا به وادی پرگویی نیفتاده بود. ۲-فهرست منابع آخرش راهنمای خوبی برای ادامه‌ی مطالعاته و آثار مهم و شاخص هر موضوع رو ذکر کرده و البته به روز هم هست. ۳-مقدمه‌ی مترجم برخلاف چیزی که رایجه بسیار روشن‌کننده و به‌درد‌بخور بود و با این که حجم زیادی داشت(حدود ۵۰ صفحه) اما زائد نبود.
بهش ۵ ندادم و ۴.۵ دادم چون به نظرم در ۳-۴ جای کتاب می‌تونست توضیحات بهتری بده و مطلب رو همینطور سربسته رها نکنه. بعضی جاها هم انتظار داشتم که ارجاع‌دهیش به کتاب اصلی دقیق‌تر و کاراتر باشه اما تقریبا چنین ارجاع‌دهی‌ای وجود نداشت. بسیار هم در میانه حرکت می‌کرد و اجازه‌ نمی‌داد که سهم علم یا فلسفه بیش از دیگری بشه، البته که من انتظار داشتم بار فلسفی بیشتری داشته باشه. اما عنوان کتاب هم very short introduction هست و مجموعا خیلی نمیشه خرده‌ای گرفت. 
خوندنش مفیده و در غیاب کتاب‌های دیگه‌ی فلسفه زیست‌شناسی در بازار، گزینه‌ی خوب و معقولیه.
          

چند ص رو توی کشیک امروز خوندم. دارم سعی می‌کنم کشیک‌ها رو آدم‌وارتر کنم. یکم از اون غریبگی باهم دربیایم و بتونم عادت کنم به کشیک دادن. تلاش خیلی مذبوحانه‌ای نبوده تا حالا! تا ببینیم چی پیش میاد. دوشنبه، ۱۳ به در ۱۴۰۳:) [کشیک یکم، سیزدهم و عید فطر! چه شده، چه شود:)))]

            داستان قابل قبولی بود. یک نویسنده‌ی ایتالیایی داستانی نوشته در خارج از جغرافیای خودش و به‌نظرم تا حد قابل قبولی تونسته فضای ژاپن رو ملموس تصویر و توصیف کنه. کتاب خالیه از هرگونه توصیف خاص و اضافه‌ای:)) برخلاف رمان‌های کلاسیک که معمولا سرشار از توصیف اند، چه توصیف جهان بیرون و چه توصیف جهان درون شخصیت‌‌ها. در صرفه‌جویانه‌ترین حالت ممکن نویسنده ما رو با شخصیت‌ها آشنا می‌کنه و همین هم پاشنه‌ی آشیل داستان و هم شاید نقطه‌ی متمایزکننده‌ش هست. ص آخر با یک پیچش داستانی مواجه می‌شیم که واقعا من انتظارش رو نداشتم. ولی خب حقیقتش نمی‌شه انتظار داشت برای زنی که چند جمله و کنش محدود ازش دیدی حالا خیلی متاثر بشی. البته شاید دلیل آشنایی کم با شخصیت هلن همین ضربه‌ی نهایی باشه. برای همین هم به‌نظرم این صرفه‌جویی نویسنده هم نقطه‌ی قوت داستان و هم پاشنه‌ی آشیلشه. 
اما در هر صورت تجربه‌ی جالبی بود و یک روزه در تاریخ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ خوندمش. 
          
            به نام او

ایتالیایی‌ها را خیلی دوست می‌دارم، از تمام کشورهای اروپا مشتاق‌ترم که ایتالیا را ببینم. در ادبیات هم یاد ندارم اثری از نویسندگان این کشور خوانده باشم و خوشم نیامده باشد بلکه از هر نویسنده بیش از یک اثر خوانده‌ام. ایتالو کالوینو، ناتالیا گینزبورگ، جووانی گوارسکی، پیرو کیارا، چه‌زاره پاوه‌زه و حالا السّاندرو باریکّو

مدتها بود که می‌خواستم این دو اثر کم‌حجم از باریکّو را که پیش از این خریده بودم، بخوانم. سالها پیش زمانی که فیلم‌بین بودم افسانه هزار و نهصد از جوزه‌په تورناتوره را دیده بودم و از آن خوشم آمد بود. خواندن نووه چنتو یا همان افسانه هزار و نهصد خاطره آن را زنده کرد، البته کتاب را بهتر دیدم حکایتی جذاب و پر کشش که لحظات غافلگیرکننده زیادی دارد، می‌گویم حکایت چرا که ایتالیایی‌ها به جای رمان‌نویس و داستان‌پرداز قصه‌گو هستند، ایتالیایی‌ها توانسته‌اند به سنت دیرپای داستان‌گویی خود رنگ و طرحی نوین بدهند و آثاری جهانی خلق کنند، کاری که به نظر بنده ما ایرانی‌ها می‌توانستیم بکنیم و نکردیم به‌جای آنکه هدایت را الگو قرار دهیم اگر راه جمالزاده را ادامه می‌دادیم وضعیتمان بهتر بود، بگذریم. خلاصه نووه‌ چنتو را با ترجمه خوب حسین معصومی همدانی بخوانید حتی اگر فیلم تورناتوره را دیده‌اید.

دومین کتابی که از باریکو خواندم ابریشم بود، اثری که تفاوتی اساسی با نووه چنتو داشت اثری کاملا ساختارمند و فرمالیستی. داستان تاجری فرانسوی که در قرن نوزدهم به‌صورت قاچاقی به ژاپن می‌رود و تخم ابریشم می‌آورد و درگیر ماجرایی عاشقانه هم می‌شود. کتاب از فصلهای کوتاه متعدد تشکیل شده که ضرباهنگ جالب‌توجهی به آن داده است. من ابریشم را بیش از نووه چنتو دوست داشتم و آن را اثر کاملتری دیدم منتها ترجمه نوکنده آن‌قدر بد بود که آن‌طور که باید لذت نبردم. ترجمه‌های دیگر اگر بهتر بود آنها را بخوانید.
تمام.
          
            فکر کنم کتاب رو با پستی از کانال تلگرام امیرمحمد قربانی شناختم! پاراگرافی از داستان "تاریکی در پوتین" رو عکس گرفته‌ و گذاشته‌بود که توصیفی از chest pain بود. خاطرم نیست کتاب رو از قبل داشتم یا با همین بخشش، ترغیب شدم بخرم. بار اول که کتاب رو خواستم بخونم، به گفته‌ی گودریدز سال ۲۰۲۱، تا داستان "روز اسبریزی" دوام آوردم و دیگه خوشم نیومد! داستان‌ها رو مخصوصا همین روز اسبریزی رو متوجه نمی‌شدم دقیق و زبان غلیظ از توصیف‌ و تشبیه و تشخیصش، سرگردونم می‌کرد. در همین داستان مذکور، چندبار ناگهانی زاویه‌ی دید از اول شخص به سوم شخص تغییر می‌کنه و اون زمان من متوجه نمی‌شدم که یعنی چی؟! چرا این‌طوری شد و گیج می‌شدم. اما این دفعه که کتاب رو شروع کردم و کامل خوندم، خبری از اون گیجی و سرگردونی نبود. متوجه داستان‌ها و اتفاقات و تشخیص‌های فراوون کتاب و حتی تغییر زاویه‌ی دیدها می‌شدم. دیگه متوجه می‌شدم چرا در داستان اسب‌ریزی زاویه‌‌ی دید از منِ اسب به اوی غایب تغییر می‌کنه (چون اسب دیگه خودش نیست!) و خب این خوشحالم کرد و باعث شد خوندن داستان‌ها، این‌بار، لذت‌بخش و حتی همراه با کشف‌های کوچیک باشه. فضای حاکم بر تقریبا همه‌ی داستان‌ها، تلخ و غم‌انگیزه؛ توصیفی از نداشتن و حسرتش. زبان داستان‌ها بسیار شاعرانه و سرشار از تشبیه و تشخیص و حس‌آمیزیه. به نظر من گل‌درشت و جلوتر از خود داستان‌ها نبود. موقعیت اولیه هر داستان و سیرش فارغ از زبان و شیوه‌ی روایت، شاعرانه و تقریبا بکر بود. چندتا داستان رو بیش‌تر دوست داشتم. "تاریکی در پوتین"، "شب سهراب‌کشان" و "سه‌شنبه‌ی خیس". "شب سهراب‌کشان" داستان پسرک کر و لالی بود که مشتاق فهمیدن پایان داستان رستم و سهرابه. فکر می‌کنم توی این داستان به زیبایی فقدان شنیدن رو به تصویر می‌کشه. بین داستان‌ها چندتا وضعیت پاتولوژیک مثل حمله‌ی قلبی و سوریازیس توصیف شدن که برای من خوندنشون جالب بود. در مجموع تجربه‌ی خوبی بود خوندن داستان های کوتاه این مجموعه. 
مطالعه‌ی کتاب هم در یکی از آخرین شب‌های زمستان ۱۴۰۲، ۱۴ اسفندماه تمام شد. در یک شب سرد و سنگین زمستونی، معلق بین استاژری و اینترنی:)))