فاطمه

فاطمه

@ftmeadi

37 دنبال شده

46 دنبال کننده

            من از خود نوشتن رو بلد نیستم؛
صرفاً یک انسانِ عادی و حقیقی‌ام.
          
ftmeadi

یادداشت‌ها

فاطمه

فاطمه

1403/5/22

        _به نام خدا_
ابن مشغله و ابوالمشاغل داستان زندگی خودنوشت آقای نادر ابراهیمیه. ابوالمشاغل رو بیشتر از ابن مشغله دوست داشتم. چون به نظرم پیچیدگی کمتری داشت یا حداقل اینطور بود که من راحت‌تر و بهتر منظور و حرف آقای ابراهیمی رو می‌فهمیدم.
ولی با این کتاب علاقه‌ام به آقای ابراهیمی و قلم خاصشون بیشتر شد. کتاب‌های دیگه‌ای ازشون خوندم مثل "یک عاشقانه‌ی آرام"، "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم"، "ابن مشعله" و همین کتاب. اما حسّم به این کتاب متفاوت از دیگر کتاب‌هاشون بود.
البته من این کتاب رو یک کتاب زندگینامه‌ای ندیدم. بیشتر برای من اینطور بود که انگار نویسنده افکار و خاطراتش رو خیلی صمیمانه در ایوان یک خانه‌ی قدیمی، نشسته روی یک صندلی چوبی، با همراهیِ چای داغ معطر بیان می‌کنه و این همون چیزیه که کتاب رو برای من لذت‌بخش کرد.
جاهای زیادی از این کتاب بود که با خوندن جملات شگفت‌زده شدم و دنبال قلم و کاغذی برای نوشتنشون بودم. بارها این اتفاق افتاد که در حین خواندن از خودم می‌پرسیدم که واقعا این مرد با این تفکرات و قلم بی‌نظیر تسلیم مرگ شده و دیگه نمی‌نویسه؟ در حالی که اونقدر زنده به نظر میرسه که مرگ غیرقابل باوره.

ممنونم آقای ابراهیمی.

*حس این عکس برام نزدیک‌ترین به این کتابه. هنوز از ایوان یک خانه‌ی قدیمی عکسی نگرفتم:)
      

14

فاطمه

فاطمه

1403/5/7

        "شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند
شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو"
_مولانا_

از اون کتاب‌هایی بود که به شدت غمگینم کرد. تا حالا برای یک کتاب اینطور گریه نکرده بودم. می‌دونستم که داره نسل‌کشی اتفاق میوفته، که جنایت‌های وحشتناکی در فلسطین رقم می‌خوره، که هزاران کودک و هزاران زن و مرد بی‌گناه به بدترین شکل ممکن کشته شدند. اما هیچ درکی از درد حقیقی‌ای که فلسطینی‌ها کشیدند و همچنان ادامه داره نداشتم.
جای تاسف داره اما باید اعتراف کنم که من آمار کشته‌ها رو فقط یک عدد می‌دیدم. این کتاب، سرگذشت چهار نسل یک خانواده‌ی فلسطینی، تصویر دیگه‌ای از جنایت‌هایی که فقط در موردشون می‌شنیدم بهم داد. 
فارغ از هر عیب و نقصی که ادبیات‌خوان‌های قهار حس می‌کنند و می‌بینند، من عضوی از خانواده‌ی یحیی ابوالحجاء شدم. کنار اون‌ها در روستای عین حوض، در اردوگاه، در خفقان، زیر پوتین‌های ظلم، زیر بمباران و کشتار زندگی‌ کردم. من همراه اون‌ها ترسیدم، متنفر شدم، دندون‌هام رو به هم فشردم، حتی عاشق شدم و درد از دست دادن رو به بدترین شکل ممکن چشیدم. وقتی دلیله می‌گفت: "هر چی حس کردی بریز تو خودت." خفه می‌شدم اما اشک نمی‌ریختم.
وای از غم یوسف که هنوزم یادآوریش دیوانه‌ام می‌کنه... وای از فاطمه... ای وای از فاطمه...
نمیدونم این سرگذشت واقعیه یا نه ولی این حقیقت که انسان‌هایی در طول تاریخ این اتفاق‌ها رو زندگی کردند و زندگی می‌کنند، آدم رو به جنون می‌رسونه.

این کتاب رو شدیداً پیشنهاد می‌کنم با اینکه درد و غم زیادی رو به قلبتون هدیه می‌کنه اما نگران نباشید این رنج به کوتاهی ۴۰۰ صفحه است، نه به درازای یک عمر!

*عکس برای هدی که می‌گفت: "من آرزومه دریا رو ببینم. حتی اگه نتونم شنا کنم، فقط بشینم و نگاهش کنم."
      

6

فاطمه

فاطمه

1403/3/15

        این اولین کتاب از آقای نادر ابراهیمی هست که خواندم. و تازه متوجه شدم که دلیل این محبوبیت چیست. سبک نوشتاری‌ای که پیچیدگی خاص خودش را دارد اما در عین حال نمی‌شود که این قلم را دوست نداشت. تشبیه‌های بی‌نظیری که آدم را در بحر کلمات فرو میبرد. و از همه مهم‌تر اندیشه‌ و نگاهِ متفاوت و زیبایی که در نوشته‌هایشان دیده میشود. 
از آن کتاب‌هایی بود که جملات زیادی از آن را دوست داشتم و همیشه‌ دفترچه‌ای کنارم بود که آنها را یادداشت کنم. و بعضی‌ها را هم در بهخوان ثبت کردم. با این حال با بعضی از حرف‌هایی که زده میشد مخالف بودم. گیله‌مرد، عاشقِ تحسین‌برانگیزی بود اما اینکه یادآوری و ثبتِ خاطرات را دوست نداشت برای منی که مشتاقانه خاطراتم را ثبت و مرور می‌کنم خوشایند نبود. بانوی آذری همراه و همسفر خوبی برای گیله‌مرد بود اما اینکه زیاد کتاب خواندن را دوست نداشت و معتقد بود که خواندنِ فقط ۱۰۰ کتابِ مشخص کفایت می‌کند برایم قابل قبول نبود. البته از منظر دیگری می‌توانم این حرف را بپذیرم؛ اینکه بهتر است یک کتاب را خوب خواند تا اینکه ده‌ها کتاب را صرفاً ورق زد. گیله‌مرد و عسل‌بانو را از این منظر که برای ارتباطشان ارزش قائل بودند و چون نوزادی سعی در مراقبت از احساسشان داشتند را دوست داشتم. اما تا این حد قانون وضع کردن برای دوست داشتن را نمی‌پسندیدم‌‌.
در نهایتِ همه‌ی این حرف‌ها کتابی دوست‌داشتنی بود که لحظات خوبی را برایم رقم زد. و فکر می‌کنم که حتما دوباره آن را می‌خوانم.

*تصویر این یادداشت از عکس‌هایی‌ست که به تازگی ثبت کرده‌ام و بسیار دوستش دارم=))
      

19

فاطمه

فاطمه

1403/1/12

        "_می‌ترسی؟
می‌گوید: از جنگیدن خسته‌م. همه‌ی عمرم جنگیدم. فقط می‌خوام از یه چیز مطمئن باشم؛ این که صبح که بیدار می‌شم، درخت انجیرم هنوز درختِ انجیرِ من باشه. همین."

من آدم حساسی‌ام. خسیس نیستم. فقط فکر می‌کنم که کسی مثل من نمیتونه اون چیزی که مال منه رو دوست داشته باشه و ازش مراقبت کنه. برای همین حاضرم از همون وسیله‌ای که یکی دیگه می‌خوادش یکی عینش رو بخرم و بهش بدم ولی چیزی که مال منه رو به کسی قرض ندم. شاید این حساسیت برای بقیه عجیب باشه اما من همچنان روی چیزی که برای منه حساسم.
بخش‌های آخر این کتاب رو که می‌خوندم تماما حسِ حرص خوردن از اینکه کسی به چیزی که مال توعه دست زده و اون رو مال خودش کرده، همراهم بود. 
جایی از این کتاب نعومیِ فلسطینی نوشته بود:" دوستم می‌گوید: توی همچین روستایی، حضور اسرائیلیا نابه‌جاتر و نامناسب‌تر از همه‌جا به نظر می‌رسه. فکر کن. زنای صهیونیست از بروکلین میان این جا و یه خونه‌ی شهرکیِ تهویه‌دار نصیب‌شون می‌شه و بعد هم به این جا می‌گن "وطن". اصلا با عقل جور در نمیاد."
 وای خدا میگن وطن! فکرش رو بکنید. یه اسرائیلی به سرزمینی که برای فلسطینی‌هاست میگه وطن! و حتی فکر به همین حرصِ من رو درمیاره. چه برسه به اینکه بخوام به ظلم و زورزیادی و پررو بودن این اسرائیلی‌ها فکر کنم. خدا به فلسطینی‌ها صبر و در نهایت پیروزی بده انشاءالله.

اما در کل باید بگم که خوندن تجربه‌های مختلف آدم‌‌های چندزبانه برام جذاب بود و مشتاقم که جلد اول این مجموعه‌ی زندگی میان زبان‌ها یعنی کتاب "ارواح ملیت ندارند" رو هم بخونم. 

*این عکس غم خاورمیانه رو فریاد میکشه.
      

20

فاطمه

فاطمه

1403/1/3

        این کتاب رو وقتی جایی مهمان بودم از کتابخونه‌ی میزبان برداشتم و شروع کردم به خوندن و تمامش کردم. حین خوندنش میزبان نگاهی بهم انداخت و گفت: این یه کتابِ طنزه، باید وقتی می‌خونیش بخندی نه اینکه با این جدیت بخونی و ورق بزنی.
تازه اونجا بود که یادم اومد عه آره باید می‌خندیدم. دلیل نخندیدنم خنده‌دار نبودن کتاب و اتفاقات نبود فقط به خاطر تعریف و تمجیدها توقعم زیادی از کتاب بالا رفته بود و این شد که زیاد نخندیدم‌. اما نمیشه که منکر بامزه بودن کتاب شد. اون حال و هوای دهه‌ی شصت به نظرم به خوبی توصیف شده بود و حس خوبی داشت. و خب از بعد از اون تلنگر که باید بخندی! بیشتر خندیدم و با کتاب همراه شدم.
این دقیقا همون دلیلیه که از کتاب‌های معروف، فیلم و سریال‌های معروف دوری می‌کنم. اکثرا اینطوریه که ضدحال می‌خورم و اون حسِ "خب که چی؟ حالا همین بود؟" من رو میگیره و نمی‌ذاره اون لذتی که باید از اثر ببرم رو داشته باشم.
امید که امسال سالی باشه که بتونم بدون پیش‌داوری سمت کتاب‌ها برم و ازشون لذت ببرم.

*اولین یادداشت من برای یک کتاب بعد از کلی کلنجار رفتن؛ به هر حال از یک جایی باید شروع کرد.
      

9

باشگاه‌ها

محاکات

277 عضو

مرگ فروشنده

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فاطمه پسندید.
کلیدر؛ جلد اول و دوم

22

فاطمه پسندید.
سعادت زناشویی
          《سخن عاشقانه گفتن دلیل عشق نیست،
عاشق كم است، سخن عاشقانه فراوان..
عشق عادت نیست، عادت همه چیز را ویران می كند از جمله عظمت دوست داشتن را…
از شباهت به تكرار می رسیم، 
از تكرار به عادت، 
از عادت به بیهودگی از بیهودگی به خستگی و نفرت.... 
_نادر ابراهیمی🤍》

شما در زندگی به دنبال چه نوع سعادتی هستید؟
یا بهتر است بپرسم، رسیدن به چه هدفی را سعادت در زندگی می‌دانید؟

نمی‌دانم ماریا برای جناب تولستوی نماد چه نوع فردی است، ولی برای من نماد فردی است که هدف خود را به اشتباه انتخاب کرده‌ یا در اواسط مسیر، هدف اصلی را فراموش کرده و دل به لذت‌های کوتاه‌مدت سپرده‌است و غرق در این دنیای تجملی شده است!

ماریا نوجوانی بیش نبود که والدین خود را از دست داد، مدتی بعد جای این فقدان و ناامیدی را با عشقی پرسوز پر کرد.
هدفش را خوشبختی در ازدواج و زندگی مشترک قرار داد..
ولی زندگی مشترک با تصوراتش تفاوت های زیادی داشت!

اولین مشکل 
تبدیل لذت های اولیه رابطه‌شان به روزمرگی و 
دومین مشکل
عادت کردن بر این خوشبختی بود..

ماریا دیگر خوشبختی را نمی‌دید، اصلا وجود خوشبختی را حس نمی‌کرد، حتی حس می‌شد که از آن خسته شده است.!
دیگر این نوع خوشبختی را لذت‌بخش نمی‌دانست و به دنبال دیگر لذت‌ها رفت!

《زندگی مشترک را نمی‌توان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است》

اشتباهات ماریا را خیلی خوب فهمیدم و درک کردم، برایم جالب است که درآخر هم به درستی متوجه اشتباهاتش نشد!
چقدر زیبا عذاب وجدان را توصیف کرده بود!
چیزی از آن نمی‌گویم، امیدوارم هیچوقت همچین حسی را تجربه نکنید..

ولی می‌شود گفت که "او" در مقابل ماریا اشتباهی نداشت؟
او که می‌دانست ماریا دختر ساده ای است که از روستا به این مجالس اعیانی آمده، او که با سادگی های ماریا آشنایی داشت، چرا هیچوقت لب به سخن باز نکرد؟
واقعا چرا انقد گفتن از ناراحتی‌ها و نارضایتی ها سخت است؟
در آخر اینکه در هیچ زندگی، یک نفر به تنهایی مقصر نیست..

آلبر کامو راست گفته است که؛
 همهٔ بدبختی انسان‌ها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند.❤️‍🩹


*نکته دیگری که در کتاب به آن پرداخته شده، بحث تفاوت سن بالا در ازدواج است.
اختلاف سن موضوعی نیست که قابلیت تعمیم دادن داشته باشد (به روحیات و شخصیت هر فرد بستگی دارد) ولی ازدواج با تفاوت سنی یک دهه و بیشتر به صورت ناخودآگاه باعث می‌شود یک زوج، در دو دنیای متفاوت زندگی کنند و همدیگر را به درستی درک نکنند..
یکی به تازگی وارد دوره‌ی شور و هیجان جوانی شده و دیگری از آن خارج شده است!
خیلی سخت می‌شود که این دو بتوانند باهم ارتباط مؤثر برقرار کنند..
در این کتاب هم در بیان جزئیات احساسات و تفریحات این موضوع را بیان می‌کند.(یکی از بخش های موردعلاقم در کتاب همین بود:)🩵)


*لطفا به این کتاب فقط به چشم یک داستان نگاه نکنید، و آن را با دقت بخوانید! 
به جای کتاب‌های روانشناسی مختلف دررابطه با زندگی مشترک، این دست از کتاب‌ها را بخوانید!
        

60

فاطمه پسندید.
 گوهر شب چراغ
          «گفت:
تنها سرمایۀ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظه اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. 
دنیا جای تلاش است.
 آخرت را گذاشته اند برای استراحت.» 


 کتابی خوانده‌اید که احساس کنید مانند نسیم صبحگاهی نرم و لطف است؟
دلتان را آرام می‌کند؟
بوی صبر و آرامش می‌دهد؟
گوهر شب چراغ برایم آرامش بخش بود..
یک نسیم کوتاه که اگر دیر به خودت بیایی، تمام شده و فرصت را از دست داده ای..

تا قبل از مطالعه‌ی این کتاب، هیچ شناختی از آیت الله حاج شیخ غلام‌رضا یزدی نداشتم!
متاسفانه، حتی نامی از ایشان نشنیده بودم.

شیخ غلام‌رضا مرد با خدایی‌است.
نه از آن دسته که ادعایش را دارند ولی قدمی در این راه برنمی‌دارند..
اتفاقا انسان ساده‌ای است که در راه عقایدش حاضر است تمام داراییش را وسط بگذارد.
از آن دسته که دو کلام صحبت کردن با آن‌ها، دلت را برای مدت طولانی شارژ و سرحال می‌کند!

بعد از مطالعه‌ی این کتاب 
احساس کردم،
 مدت هاست شیخ غلام‌رضا را می‌شناسم، در کوچه پس‌کوچه ها، خمیده و افسار الاغ در دست می‌آید، 
با نگاهش به دنبال قلب آماده‌ای می‌گردد تا چند دقیقه‌ای مهمان خانه‌ی دلش باشد!
احساس می‌کنم در تمامی این سفرها همراه و هم‌سفرش بوده‌ام..
چه احساس شیرین و چه تاسف عمیقی که فقط در خیالم هم‌سفرشان بوده‌ام❤️‍🩹

تا پیش از شروع کتاب، تصور می‌کردم با رمانی در رابطه با یک عالم بزرگ روبه‌رو هستم، در‌اصل دوست داشتم این‌طور باشد!
تجربه ثابت کرده، طرح و روایت چند خاطره‌ی پراکنده برایم لذت بخش نیست.
ولی در کمال تعجب،
 با اینکه این کتاب دقیقا چند خاطره‌ی پراکنده و بسیار ساده درمورد بخش هایی از زندگی این شیخ بزرگ است، برایم بسیار شیرین و ارزشمند بود!
فقط کاش از خانواده و همسرشان هم می‌گفتند، جای این خاطرات بسیار در کتاب خالی بود!


"نزدیک غروب، حاج شیخ عقب ماشین نشست. 
ماشین میان ازدحام مردم راه افتاد. حاج شیخ به رسولیان و برخوردار گفت: «برای آقا سید یحیی تکه زمینی پیدا کنید. باید کمک کنیم کم کم بسازد.» 
برخوردار گفت: «آقا! چقدر قلم شما با‌برکت است! این مردم انگار مُرده‌هایی بودند که زنده شدند و راه افتادند!»
حاج شیخ گفت: «خرابش نکن حاجی! پناه بر خدا! من این وسط چه کاره‌ام! همه‌اش از برکت ثامن الحجج بود. به من و شما فقط اذن حضور دادن تا بیاییم و عنایات رضوی را تماشا کنیم.» "❤️‍🩹
        

60

انشاءالله💕 @zahra_rsd

38

فاطمه پسندید.
سمفونی مردگان

8

کی بشه این مجموعه رو شروع کنم🥲

38

فاطمه پسندید.
آتش بدون دود: هر سرانجام، سرآغازی ست

38

🥹❤️

17

اره اره. چقدر جمله‌ی آخرت رو قبول دارم.🥲 @zahra_rsd

17