بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زخم داوود

زخم داوود

زخم داوود

سوزان ابوالهواء و 3 نفر دیگر
4.5
58 نفر |
33 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

82

خواهم خواند

114

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

کتاب حاضر، مشتمل بر یک داستان بلند دربارة مقاومت مردم «فسلطین» از نویسنده ای فلسطینی ـ آمریکایی است. این رمان با هدف آشنا کردن مخاطب با تلاش ها و مبارزات مردم فلسطین در بازپس گیری سرزمین اشغال شده شان توسّط صهیونیست ها و آرزوهای آن ها دربارة داشتن میهنی آزاد و آباد تدوین شده است. نگارنده در این اثر، روایتگر زندگی چهار نسل از فلسطینیانی است که با تجاوز و اشغالگری اسرائیل رو به رو شده و سعی در جهاد و مبارزه در جهت آزادی میهن خود دارند. همچنین وی می کوشد، تلاش این مردم ستم دیده برای حفظ سنّت ها، آرزوها، عشق و هویت شان را تشریح کرده و با استفاده از قالب داستان، حقایقی را در باب جنایات وحشیانة دولت اسرائیل و صهونیست ها بیان کند.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به زخم داوود

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به زخم داوود

نمایش همه

پست‌های مرتبط به زخم داوود

یادداشت‌های مرتبط به زخم داوود

            از جنگ. از عشق. از رنج و درد و جنون. از خوشی‌های کودکانه. از دوستی‌هایی فراتر از خاک و وطن و دین و جنگ. از خانواده. از نفرت.
کتاب را باید بخوانید. خودتان بخوانید و کلماتش را زیر چشمانتان، زیر پوستتان حس کنید. باید اشکتان روی صفحه‌های کتاب بچکد، باید نتوانید گریه کنید و قلبتان به درد بیاید...
نمی‌دانم باید در موردش چه چیزی بگویم که گویا باشد. چطور از احساسات عمیقی بگم که در من بیدار کرد...
هزاران جای کتاب هست که می‌خواهم تکه تکه‌اش را اینجا بنویسم.

از یک لحظه کارهای زیادی ساخته است. یک لحظه میتواند جان کسی را بگیرد یا نجات دهد، می‌تواند مسیر تاریخ را تغییر بدهد یا ادامه یک زندگی را عوض کند.

تمام چهل نسلی که یحیی شمرد، به یک باره از شهرشان ناپدید شده بودند. چهل نسل از تولد و مرگ، عروسی و رقص، عبادت و دست‌های پینه بسته، چهل نسل پر از ثواب و گناه، از آشپزی کردن و زحمت کشیدن، چهل نسل پر از دوستی و دشمنی و پیمان بستن، باریدن و عشق ورزیدن، چهل نسل با خاطرات خصوصی، رازها و ثواب‌ها و گناه‌ها و ترس‌هایشان.

زمانی که دلیله، خسته و هذیان گویان روی زمین دراز می کشید، جولانتا برای بچه‌اش لالایی می‌خواند. وقتی حسن سعی می‌کرد خانواده‌اش را زنده نگه دارد، موشه با سربازان مستش آواز می‌خواند و زمانی که یحیی و دیگران، در جایی خیلی دورتر از خانه‌هایشان آواره بودند، سربازان، هتیکوا می‌خواندند و فریاد می‌زدند: زنده باد اسرائیل!

کسی نمی‌تونه صاحب درخت بشه. اون درخت همون قدر مال توئه که تو مال اونی. ببین، ما از خاکیم. تو می‌تونی عشقتُ بهش هدیه بدی، مواظبش باشی، بهش برسی. اون وقت  وقتی تو تبدیل به خاک بشی، اون از تو مواظبت می‌کنه. وقتی ما به خاک برگردیم، ما مال اون می‌شیم. مثل فلسطین. فلسطین حالا برای ماست و وقتی ما مردیم، ما برای فلسطین می‌شیم.

صدای سکوت بچه ها به سقف بلند و نقاشی شده کلیسا می‌رسید و پژواک غم و ترس، توی کلیسای حضرت عیسی می‌پیچید. ما بچه‌هایی بودیم که نه مرگ قبولمون کرده بود و نه زندگی. یه جایی بین مرگ و زندگی گرفتار شده بودیم و نمی‌دونستیم باید چیکار کنیم و کجا بریم.

توی این مدت فهمیدم که چقدر کلمه های ساده و آشنا، می‌تونن مثل شیشه بشکنن و تیکه های خرد و ریزشوت ذهن آدمُ خراش بده... "نمونه". من این کلمه رُ بارها و بارها استفاده کردم. توی روزای خوب، وقتی می‌رفتیم مدرسه، وقتی درس می‌دادم، هزاران بار گفتم و شنیدم "نمونه".

دراز می‌کشم و آسمون روی دنده‌های شکسته‌م پخش می‌شه. پدرم، کسی که فکر می‌کردم هیچوقت نمی‌میره، مرده بود. غلت می‌زنم و شعرهایی رُ می‌خونم که بابا وقت طلوع خورشید زمزمه می‌کرد.

جنگ و مشکلات، روح فلسطینی‌ها را بارور کرده بود و بذر مقاومت را در دلشان کاشته بود. به آن‌ها آموخته بود چطور با زخم‌هایشان، بر غم و رنجشان مهم بگذارند. آن‌ها یاد گرفته بودند شهادت را جشن بگیرند، چرا که فقط در مرگ بود که می‌توانستند آزادی را بیبند. تنها با خوابیدن در بستر مرگ می‌توانستند در برابر اسرائیل و اشغال سرزمینشان بایستند. مرگ برای آن ها مقاومت بود.

بغضش ترکید. من و هدی هر دو گریه می‌کردیم. هدی هق هق زنان و بلند و من با سکوت و با دندونای به هم فشرده مادرم. همدیگه رُ محکم بغل کرده بودیم. مثل آخرین کلمه از غزلی که هیچوقت فکر نمی‌کردیم تموم بشه. داستان کودکی ما که خط به خطش رُ با هم خونده بودیم، داشت تموم می‌شد.

من همیشه از دیدن بیت‌المقدس به شوق و ذوق می اومدم؛ حتی وقتی ازش متنفر بودم و خدا می‌دونه که بابت خونایی که توش ریخته شد، ازش بدم می‌اومد. اما یه چیزی از دل بیت‌المقدس، از وسط تک تک آجرا و سنگاش، به من آرامش می داد. هر سانتی متر از بیت‌المقدس، منُ از تاریخ و تمدنی مطمئن می کرد که من بخشی ازش بودم، به اون وابسته بودم. این شهر که بارها خراب شده بود، از نو ساخته شده بود، از بین رفته بود و دوباره سر پا شده بود، هنوز بین خدا و خون و زمان فس می کشید و زنده بود. بیت المقدس به من حسی می داد که بدون هیچ شکی باورم می شد من از این خاکم. مهم نبود که کی اشغالش کرده و کی توش زندگی می کنه. این خاک، ریشه های منُ محکم نگه داشته بود، استخونای پدر و مادرم رُ. این خاک از اجداد من، از تخت خوابشون، از شهوتا و خواسته هاشون خبر داشت و من میوه این خاک بودم. و بیت المقدس بیشتر از هرچیز و هرکسی این حس رُ به من می داد، بیشتر از اون سندای زرد و کهنه شده گوشه خونه ها، بیشتر از کلیدای بزرگ و بی استفاده خونه هامون و بیشتر از تمام راه حل های سازمان ملل.

با زندگی توی دنیایی که پر از ناامنی و نامطمئنی بود، سعی کرده بودم با بریدن تمام رشته هایی که از گذشته برام مونده بود، خودمُ تو زمان حال نگه دارم. با فراموش کردن تمام عشقا و علاقه ها و خاطراتم. زندگی تو سرزمینی با رویاهای موقتی و آرزوهای خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجود باور کنم همه چیز تو این دنیا زود گذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خود آدم که با راحتیِ آب خوردن با یه گلوله از بین می رفت. هیچ چیز موندگار نبود و همه چیز به زودی از دست می رفت. روزی که این حقیقتُ فهمیدم، گریه کردم. اون روز، تو بغل هدی فهمیدم که همه کس و همه چیز رُ از دست دادم و بازم از دست خواهم داد. اون روز، تو بغل بهترین دوستم، خودخواهانه برای خودم گریه کردم. برای حقیقت تلخی که فهمیده بودم و برای اشکایی که قرار بود پشت قلب سردم یخ بزنن.

از بالای بوم، اردوگاه آوارگان سازمان ملل، به وسعت یه کیلومتر مربع زیر پای من کشیده شده بود. مساحتی که خلاصه تمام آدما و داستانایی بود که دوستشون داشتم. خلاصه جان های فرسوده ای که با انتظار کشیدن برای برگشتن به خونه هاشون، مرده بودن. روح های خسته ای که منتظر دیدن دوباره فلسطین بودن. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای اذان صبح بلند شد. آهنگ اذان، مثل بازوهای بابا منُ در آغوش کشید و خورشید در حال طلوع، نورشُ مثل روسری ابریشمی دلیله روی شونه‌هام انداخت. آفتاب داشت از پشت تپه‌ها و از پشت تانکای اسرائیلی طلوع می‌کرد و به ابرهای دوروبرش، رنگ نارنجی می‌زد. همه چیز منُ یاد روزایی می‌نداخت که  برای همیشه رفته بودن. یاد بخشی از زندگی‌م که دیگه هرگز تکرار نمی‌شد. دلم برای روزایی که تو اون اردوگاه زندگی کرده بودم، تنگ شد؛ اما زندگی جدیدی به من ارث رسیده بود و من باید می‌گرفتمش. همراه اضطراب و سردرگمی من، طلوع خورشید و سروصدای خروسا خبر از یه روز شلوغ دیگه می‌داد.

اون روزا برای من پر از حس نوستالژیه. درسته که ما چیزی برای گرم نگه‌داشتن خودمون تو شبای سرد نداشتیم و نمی‌تونستیم با آب گرم حموم کنیم، اما روحمون گرم و آروم بود. ما برای همدیگه مادر و دوست و معلم و بعضی وقتا، بخاری بودیم. ما همه چیزُ با هم قسمت می‌کردیم، از لباسامون گرفته تا دل‌شکستگیامون. با هم می‌خندیدیم و اسمامون رُ روی سنگای قدیمی بیت‌المقدس حک می‌کردیم.

أمل، به نظر من آمریکاییا نمی‌تونن به اندازة ما عشق بورزن، نه چون از ما بهتر یا بدترن، برای اینکه تو امنیت زندگی می‌کنن. اونا هیچ وقت مثل ما ترس رُ تجربه نکردن. ترس، احساسات آدما رُ به عمیق ترین حالتشون درمیاره. ما به تفنگایی که به سمتون نشونه رفته، عادت کردیم، چیزی که غربیا تجربه نکردن. اسرائیلیا باعث شدن ما هیچوقت نتونیم احساساتمونُ بروز بدیم، مگه تا حد نهایتش. ریشه‌های غم و اندوه ما، دور دوست داشتنا و ازدست‌دادنامون حلقه زده. می‌دونی؟ مرگ، یکی از اعضای خانوادة ماست که باید خوشحال باشی اگه به تو کاری نداشته باشه؛ اما هنوز و همیشه یکی از اعضای خانواده است و شب و روز با تو زندگی می‌کنه. خشم و احساس ما رُ غربیا نمی‌تونن درک کنن. غم ما، دل سنگ رُ آب می‌کنه. ما استثنایی عشق می‌ورزیم. این عشقُ فقط وقتی می‌تونی بفهمی که آتیش اشتیاق و میل، شبا خودتُ بخوره؛ وقتی می‌تونی بفهمی که از زیر بمبارون جون سالم به در برده باشی و گلوله‌ها از کنارت رد شده باشن.
          
            می توانم با دوستانم بیرون بروم و کلی بگوییم و بخندیم و فراموش کنم که چه شد در صبرا و شتیلا و الان دارد چه می شود و کلاه قرمزی ببینم و یادم برود و نمایشگاه بروم و یادم برود و با خوش حالی آماده شوم برای ماه رمضان و برنامه ی خوردن و خوابیدن م را تنظیم کنم و کلی کار های دیگر و بعدش دوباره یادم بیاید و حال م بد شود. حداقل به اندازه ی زمانی که در اخبار تعداد کشته های امروز را اعلام می کند و البته کمی بعد برگردم سر فیلم دیدن یا هندوانه خوردن م.
این کتاب را که خواندم، انگار که رفت داخل من و آن جا را خالی کرد و هر وقت بهش فکر می کنم، شبیه داستان ها نفس م می گیرد و درد می گیرد.
کجای عالم م من؟

پی نوشت: " زندگی کردن تو سرزمینی با رویا های موقتی و آرزو های خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجود باور کنم همه چیز تو این دنیا زود گذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خود آدم که به راحتی آب خوردن با یه گلوله از بین می رفت."
ففروا الی اللّه...
          
            هیچ کجای کتاب، نوشته ای مبنی بر حقیقی بودنِ شخصیت های داستان وجود ندارد، اما می‌دانیم که در حقیقت همه این ها و بدتر از این ها هم اتفاق افتاده اند و آرزو می‌کنیم کاش هیچ کدام واقعی نبود...
کتاب، قلبتان را لمس می‌کند و به درد می آورد و از خودم هشداری می‌نویسم که اگر قلب و روحیه حساسی دارید، شاید لازم باشد احتیاط کنید...
کتاب می‌تواند برای نوجوانان دبیرستانی، جوانان و آشنا شدن با فضایی که در حقیقت در فلسطین و برای فلسطینی ها بوجود آوردند، خوب باشد اما نقاط تاریک داستان آنقدر زیاد است که نمی‌شود به راحتی و به هر کسی توصیه اش کرد...
نویسنده توانایی بسیار خوبی در همراه کردن مخاطب با تراژدیِ به بندِ قلم درآمده و ایجاد حس همدردی در مخاطب داشت و من کتاب را در کمتر از ۲۴ ساعت خواندم و با وجود همه نقاط تاریکش، پیشنهاد می‌کنم بخوانیدش.
برش هایی از کتاب:
- واقعیت انکارناپذیر این بود که فلسطینیا به یهودیا پناه داده بودن و یهودیا فلسطینیا رو می‌کشتن...
- تکه کوچکی از زمین که از زمان قطع شده بود و برای همیشه، تو سال بی انتهای ۱۹۴۸ زندانی شده بود.
- مگه می‌شه دنیا این همه کشت و کشتار رو نبینه؟ نمی‌شه دنیا این همه وحشی گری و خرابی رو نبینه. دیر یا زود، همه می‌فهمن و یه کاری می‌کنن، همه چی تموم میشه، همه چی عوض می‌شه...
- چون زیاد عمر کردی، باید زیر چرخ بولدوزر له بشی؟ این معنای فلسطینی بودنه؟
- اما مثل همه داستان های فلسطین، این داستان هم زیر سایه سنگین سکوت تمام شد و گذشت.
- نیروهای سازمان ملل هیچ وقت نیامدند...
- فراموش کردن و فراموش شدن، این معنای فلسطینی بودنه...
          
            حالا با دیدنِ برگ‌زیتون و درخشش میوه‌اش لای بوته های درخت یحیی می‌آید جلوی چشمانم با دشداشه سفید و کت مشکی‌‌اش. با دستارِ پیچیده شده دور سرش. صدای نی زدنش لای باغ زیتون و انجیر توی سرم جیغ میکشد. 

حالا دیگر زیتون‌ها برایم "عین‌حوض" را نقاشی می‌کنند. 
وقتی که یحیی توی باغ بود 
وقتی که صهیونسیت ها یحیی را، بسیما را، حسن و دوریش و دلیله را کشتند. 
وقتی که خون یحیی ریخت رویِ خاکِ باغ خودش که سال‌های قبل بیل زده بود. 
وقتی که صهیونسیت‌ها زندگی توی چشمانِ دلیله را کشتند. 
دلم میخواست می‌توانستم دست های أمل را بگیرم ذل بزنم توش چشم هایش، اشک‌هایش را ببینم وقتی که دلیله را توی خاک جا میگذاشت، وقتی که یوسف می‌رفت، وقتی که سحرها یاد بابا می‌افتاد و دل‌تنگ آغوشش میشد. وقتی دشداشه آبیِ فاطمه با جنینِ مثله شده‌اش کابوس‌ش میشد. وقتی دل‌تنگ مجید بود. سخت دل‌تنگ آغوش مجید بود. 
صهیونسیت‌ها زندگی أمل را زیر خون غرق کردند.
شاید أمل و تمام فلسطینی‌ها.  
بغض  و اشک دارم برایِ أمل برایِ فلسطین.  
أمل اشتباه می‌کرد. دنیا این‌قدر کثیف است ‌که هنوز تویِ 2024 بچه‌های فلسطین و غزه زیر بمب‌های اسرائیل مدفون شوند و کسی بمب‌افن ها را محکوم نکند.متاسفم أمل  دنیا هنوزهم  همان‌قدر کثیف است. 


          
            بسم الله 


چند ماه بود که از فلسطین می‌خواندم. هر چیزی که دستم می‌آمد.

 فلسطین،کودک کشی، غزه، آوارگی و همه‌ی کلمات دیگری که می‌توانست نشان‌دهنده مظلوم بودن ابدی و رنج ممتد یک ملت باشد را توی فیدیبو و طاقچه و گوگل جست‌وجو می کردم تا شاید کتاب جدیدی پیدا شود. دنیای جدیدی پیدا شود.

صفحه اینستاگرام بلاگرهای فلسطینی را پیدا کرده بودم. دلم می‌خواست کوچه خیابان‌های فلسطین را ببینم. شادی و جشن و دورهمی گرفتن‌هایشان را ببینم. دلم می‌خواست توی هوای قدس و غزه نفس بکشم.

کتاب‌ها  مثل همیشه کمکم کرده بودند. یک ماهی بود که دیوارهای غریبگی بین من و فلسطین برداشته شده بود. حالا می‌توانستم  سنگ فرش محله‌های قدیمی قدس را زیر پایم حس کنم. طرز تهیه ملوخیه و مقلوبه و حمص و غرابیه را بلد شده بودم. یک ذره  فهمیده بودم توی قلب زن و مرد و بچه‌هایشان چی می‌گذرد. 

کتاب‌ها و فیلم‌ها و مستندها، عشق فلسطین و مردمش را توی سینه‌ام جاسازی کردند. درست مثل یک بمب ساعتی. کتاب‌ها کمکم کرده بودند؟ تا هفته ی پیش ممنونشان بودم. از همه‌ی کتاب‌هایی که من را بی‌قرار قدم‌زدن در کوچه‌های قدس آزاد کرده بودند ممنون بودم. اما حالا چی؟ 

حالا فکر می‌کنم کتاب‌ها می‌توانند کشتنده باشند، مثل یک بمب ساعتی. اگر زن و مرد نویسنده‌ی فلسطینی، خودش و رنج مردمش را برای من روایت نکرده بود، اگر کتاب‌ها نبودند، اگر قلب من را با کلمه‌هایشان تسخیر نکرده بودند، حالا راحت‌تر نبودم؟ 

کتاب زخم داوود،حقیقت سمیر، الی، سرزمین مقدس، بازگشت به رام الله... را خیلی دوست دارم. می‌خواهم دوباره بخوانمشان. یکی را باز می‌کنم. فیدیبو برایم می‌نویسد: 

 کلمه‌ها در راهند... تا چند دقیقه دیگر کتاب آماده‌ی مطالعه می‌شود...  

توی دلم می‌گویم: گلوله ها در راهند، تا چند دقیقه‌ی دیگر آماده‌ی شلیک می‌شوند...
          
            ⭕️ شصت ثانیه

امل، جوراب به دست میان بیمارستان می‌چرخید، با چشمانی که دیگر روح نداشت. از لباسش شیر می‌چکید. سینه اش پر از درد بود، می‌دانست حسان گرسنه است. جوراب بافتنی کوچک را به سینه فشرد، حداقل یک لنگه اش را پیدا کرده بود. زنی از کنارش گذشت، گریه ی نوزاد در آغوشش بند نمی‌آمد. لب هایش خشک بود و پر از ترک. زن را نگه داشت، با بغض و تته پته گفت: من تازه آب خوردم، شیر دارم، بدش به من. 
زن، مستأصل و ناامید، طفلش را در آغوش امل گذاشت. نوزاد تا سینه را حس کرد، با تمام وجود مکید. شیره‌ی جانش داشت جان می‌بخشید. همانطور که تماشایش می‌کرد، دید جوراب کودک جفت ندارد. پای کوچکش سرد بود، حتما حسان هم بدون جوراب پایش یخ می‌کرد. همانطور که طفل مک می‌زد، جوراب را آرام آرام تا ساق پای برهنه‌اش بالا کشید.
 این سومین نوزادی بود که تا الان سیر می‌کرد.  اما شیرش تمام نمیشد، دردش هم. حسان گرسنه بود، صدای گریه اش کل دنیا را برداشته بود. أمل می‌داشت تقصیر خودش است. فقط یک دقیقه بیشتر فاصله نداشت تا..
أمل خودش را مقصر می‌دانست. آب نداشتند. برق نبود. همه هل هل می‌زدند. ناله ها بلند بود. نمی‌توانست تنها بنشیند و تمام شدن سرم هایشان را ببیند. باید آب می‌آورد. حسان را سپرد به سمیه. گفت میرود و دست پر بر میگردد. 
المعمدانی نزدیک خانه‌شان بود. اگر می‌توانست آوار ها را کنار بزند، شاید دوتا گالن آب ذخیره‌شان را پیدا میکرد. آنوقت هیچ کس تشنه نبود. آنوقت حسان شیری برای خوردن داشت. پایش را گذاشت روی گاز و شروع کرد به شمردن. شصت، پنجاه و نه... پنجاه. کنار خانه‌شان بود. سر سفید یکی از گالن هارا دید، باورش نمی‌شد. دوید سمتش. سی و پنج... گالن را کشان کشان رساند به ماشین. همه خوشحال میشدند؛ صدای هلهله ی زن ها را می‌شنید، حسان سیر می‌شد. 
آب شتک کرد و ریخت روی دستان أمل. نباید حرامش میکرد، حتی خیسی لباسش را هم چلاند. همان یک جرعه کافی بود تا شیر برای طفلش  بجوشد. بیست و یک. سینه‌اش رگ می‌کرد، درد شیر بود، حسان را صدا می‌زد. ده، نه، هشت... بیمارستان درست جلوی دیدش بود، می‌دانست بدقول نمیشود. داشت از خوشحالی می‌خندید که موجی تاریکی شب را گلگون کرد. أمل به عقب پرت شد. وقتی به هوش آمد، همه داشتند می‌دویدند به سمت جایی که قبلاً بیمارستان بود. آب گالن داشت از پشت ماشین می جوشید و به زمین می‌ریخت. صدای جیغ های بی وقفه تمام نمیشد.
أمل، باور نمی‌کرد. نه، می‌دانست بیمارستان نبوده. حاضر بود قسم بخورد که بیمارستان را نزده‌اند. حداقل، شاید بخش سمیه را نزده بودند. می‌دوید و حسان را پیدا می‌کرد، در آغوشش می‌گرفت، آرام گوشه‌ای می‌نشست و شیرخوردنش را تماشا می‌کرد. حالا، امل اینجا، میان مادران میگردد و غذای کودکش را با طفلانشان تقسیم می‌کند. او حسان را دید، پای بریده‌ای که میان آوار افتاده بود را می‌شناخت. جوراب آبی رنگی که بافته بود تا حاصل عمرش سرما نخورد. حسان هنوز گریه می‌کرد، حسان هنوز گرسنه بود...

پ.ن: نقد؟! چیو نقد کنم؟! حقیقت رو؟ بغض گلوم رو گرفته. آدم ها دارن میمیرن و جایی ندارم که فریاد بزنم. من انسانم، درد می‌کشم، می‌فهمم گرسنگی یعنی چی، ولی هنوز نمیتونم درک کنم مردن از گرسنگی، از درد قطع عضو ، از رنج و زجر بریدن اعضای بدن یعنی چی! زخم داوود روایت همین زخمیه که الان سر باز کرده... بگذارید اینجا دردم رو فریاد بزنم، و ببخشید که جای دیگه ای برای فریاد نیست...