یادداشتهای حنانه علی پور (49) حنانه علی پور 1404/4/12 قدرت اسطوره (گفتگو با بیل مویرز) جوزف کمبل 4.0 3 این کتاب تجربه ی تازه ای بود. اسطوره ها داستان میگن و در یک لحظهی خاص،یکی از این داستان ها بهت چشمک میزنه. همونیه که میگی چقدر جالب! و از اون به بعد میتونی جور دیگه ای هم به زندگی نگاه کنی ! بعضی جاها متوجه نمیشدم چرا کمبل از یه موضوع میرفت سراغ یکی دیگه و توالی بحثش مشخص نبود. اول فکر کردم از ترجمه است ولی با متن اصلی که تطبیق دادم دیدم مشکل از ترجمه نیست.راهی که اینجا پیدا کردم این بود که فقط حس اون جمله رو گرفتم و ادامه دادم و تو کتابی با این حال و هوا جواب داد🤝🙂 اواخر این کتاب حال و هوای عرفانی پیدا کرده بود😁 جاودانگی و یکی شدن و خودت رو دیگری فرض کردن و حس شفقت و … . البته که میشه گفت تو کل این کتاب این حس و حال نمایان بود. خلاصه که اسطورهها تو ذهن من، قصه گوهای اعظمن.مثل شخصیت های کل فیلم ها و کتاب هایی که دیدم، این اسطوره ها هم میرن تو یه گوشه مغزم تا به وقتش، یه سنتز عجیبی رخ بده و شاید بفهمم اون حس جاودانگی و یکی شدن با اون نیروی اعظمی که کمبل میگه چیه! 3 7 حنانه علی پور 1404/4/5 روسمر سهولم هنریک ایبسن 3.8 6 روسمرسهولم ( اسب سفید ) نمایشنامه ای به نسبت کوتاه و با شخصیت های محدوده که در چهار پرده روایت میشه. در پرده ی اول و دوم به نظر میاد که با نمایشنامه ای سیاسی- اجتماعی رو به رو هستیم ؛ مردی که قصد داره به گروه های آزادی خواه بپیونده و ازشون حمایت کنه. روسمر -شخصیت مرد اصلی- در یک گذار به سر میبره. گذاری که هم در نقش اجتماعیش دیده میشه و هم در روابط شخصیش. کشیشی که عقاید قبلیش رو کنار میذاره و به قبول منش آزادی در همهی ابعاد زندگیش رو میاره. در پرده اول در همراهی با روسمر ، ربکا رو میبینیم؛ و برامون سوال میشه بعد از مرگ همسر روسمر ،چه جایگاهی در زندگیش داره. روسمر و ربکا ،هردو؛ منش آزادی در زندگی فردیرو پذیرفتن.حتی حاضرن این عقیده رو در سیاست در حال تغییر شهرشون نشون بدن.ولی وقتی شایعه هایی ایجاد میشه؛ تحملش رو دارن که پای «عقیده آزادی » تو زندگی اجتماعیشون واستن؟ میتونن عشق به همدیگرو تو این فضا باور کنن؟ پیدا کردن انگیزه ربکا برای کارهایی که میکنه و تحولاتی که درونش رخ میده هم سخته هم آسون.چی میشه زنی مثل اون - کسی که قدرتش رو داره تا روسمر رو به دست بیاره- کنار میکشه؟ روسمر و ربکا به بن بستی رسیدن که هرچقدر در باورهاشون میگردن راه حلی براش پیدا نمیکنن.شکی که در باور ، و تردیدی که در عشقشون به وجود میاد اجازه نمیده بتونن از این آزادی لذت ببرن و از طرفی نمیتونن از این عشق دست بکشن. پرده ی آخر محل درگیری هرکدوم از شخصیت ها با خودشونه، یا باید بپذیرن راهی که برای خودشون ساختن اونی نیست که فکر میکردن یا یک راه عجیب تر رو انتخاب کنن! تصمیمی که روسمر در انتها میگیره نشون میده که نمیتونه این شک رو دووم بیاره ، پس ترجیح میده یک لحظه ایمان رو با کل زندگیش عوض کنه. اینه بهای فهمیدن حقیقت برای یه ایدئالیست ! 0 21 حنانه علی پور 1404/4/4 دشمن مردم هنریک ایبسن 4.0 17 می دونین؛ واقعیتش اینه که قوی ترین آدم توی دنیا اونیه که از همه تنها تره ! این جمله ی پایانی دکتر استوکمان در این نمایشنامه است. حالا چی شده که فهمیده قرار نیست کسی تا آخر پشتش بمونه؟ احتمال افشای نمایشنامه ❗️ فکر کنید یه نقص توی شهر پیدا کردید ؛ مثلا دکترید و فهمیدید چشمه ی آب گرم شهرتون که اتفاقا جنبه توریستی هم داره دچار آلودگی شده . از اون طرف این مهم ترین منبع درآمد شهره و اگه این مشکل رو علنی کنید ، کسب و کار تو شهر از رونق میفته. ولی شما کوتاه نمیاید؛ نمیخواید این رونق به بهای بیماری چندتا توریست بیچاره ای باشه که برای درمان اومدن اینجا . ولی این تصمیمی نیست که بخواید تنهایی بگیرید. این مسئله رو با شهردار درمیون میذارید ولی اون قبول نمیکنه که چنین چیزی هست ؛ هزینه ی راه اندازی دوباره زیاده و از طرف دیگه مردم باید تصمیم بگیرن چون به هرحال بحث منافع اونا درمیونه. پس میرید پیش دوستای روزنامه نگارتون و ازشون میخواید که یک مقاله راجع به این موضوع چاپ کنن تا مردم از این موضوع آگاه بشن و خودشون جلوی افتتاح رو بگیرن. چندتا از دوستاتون هم بهتون اطمینان و دلگرمی میدن روش شما جواب میده و در هر شرایطی پشتتون هستن. اشک در چشمان شما حلقه میزنه و منتظر چاپ مقاله میمونید.ولی در نبود شما شهردار کار خودش رو کرده و رای مردم رو خریده به این بهانه که شهرداری مجبوره هزینه ساخت مجدد رو از جیب مردم یعنی مالیات بیشتر برداره. خلاصه که ورق برمیگرده و دوستای دموکراسی دوست شما به همراه مردمی که طبیعتا دنبال منفعت خودشون هستن نه خیر جمعی ، طی یک مراسم رای گیری ( نماد دموکراسی ) با شما مخالفت میکنن و شما هم نمیتونید کاری از پیش ببرید. «یک مرد : حالا ما قراره طرف کی رو بگیریم این وسط ؟! یک مرد دیگر : تو فقط چِشِت به آسلاکسین باشه ، هرکاری اون کرد تو هم بکن . » شما قضیه رو تموم شده فرض میکنید ولی در عین حال یه تغییر اساسی در دید شما ایجاد میشه: « دکتر استوکمان : خواهید دید که این اکثریت مطلق مثل یه گله گوسفند دنبال آغلش میگرده ، اینه که وقتی آدم بهش فکر میکنه عقش میگیره، قلب آدم رو به درد میاره … . » - سوالی که برام به وجود اومد اینه که دموکراسی تا کجا شعار درستیه و تا کجا نه 🤔. چون تو ذهنم دموکراسی با عدالت اجتماعی هم گره خورده. از طرف دیگه این شعار « همه ی مردم باید تو این تصمیم دخیل باشن » هم شده یه روش برای اینکه سیاستمدارا به راحتی هر هدفی که میخوان برسن ولی هنوز هم کار میکنه. 0 24 حنانه علی پور 1404/4/1 مرغابی وحشی هنریک ایبسن 4.0 18 اگه تو درست بگی و من اشتباه کرده باشم دیگه زندگی چه ارزشی داره ؟! مرغابی وحشی اثریه که تو زندگی مردم عادی رخ میده. همونا که تو گفتگوها بهشون میگن « عامی » . ولی مثل زندگی واقعی آدم هایی که به نظرخودشون « آدم حسابی » ان هم تو قصه میان و میرن. البته که بعضی آدم حسابیای نمایش قبول دارن هیچ کس آدم حسابی نیست حتی خودشون … . در این نمایشنامه با موضوعات مختلفی رو به رو هستیم : رابطه ی گینا و یالمار؛ تقابل ،همدلی ،تضاد و تشابه بین یه زوج ؛ که حداقل تا الان در همهی کار هایی که از ایبسن خوندم بوده . نقش جنس زن در این نمایشنامه از نوع اونچه در عروسک خانه دیده میشه نیست . نه اصل موضوعه و نه به اندازه ی نورا دلمون براش میسوزه . ولی باز هم به گینا فکر میکنیم؛ به سختی های که کشیده ، به دلسوزی هایش برای یالمار ، دخترش هدویگ و خونه اش. امکان فاش شدن قسمتی از نمایشنامه ❗️ می رسیم به یک دوگانه مهم که خودش رو در شخصیت گرگیرش و رلینگ نشون می ده. گرگیرش از اون دست آدم هاست که فکر می کنه با عرضه کردن واقعیت زندگی به انسان ها می شه خوشبختشون کرد؛ میشه روی دیگه ای از زندگی رو نشونشون داد ؛ تا یه وقت قبل از اینکه واقعیت رو بفهمن زندگیشون به پایان نرسه. حتی وقتی در جمع خانواده ای نشسته که به زعم خودش قراره واقعیت زندگی رو به اون ها نشون بده، شادی و دلخوشی اونا رو تحمل نمی کنه و می گه :«ولی به من تو هوای آلوده مرداب خوش نمی گذره . » رسالت و هدف زندگیش رو در این میدونه که دروغ زندگی مشترک دوستش رو فاش کنه تا اونم بتونه یه زندگی شاد بر پایه حقیقت داشته باشه. ولی چقدر درست فکر می کرده؟! حتی بعد از مرگ دختر دوستش ، این اتفاق رو فرصتی برای تعالی روح یالمار میدونه : «گرگیرش : مرگش بی اثر نبود ، ندیدی یالمار در غم مرگ اون دستخوش چه حالات باشکوهی شد ؟ رلینگ : همه ی آدما در حضور مرگ ماتم میگیرن و دستخوش احساسات باشکوه می شن. حالا فکر میکنی این حالت چقدر در وجود یالمار دووم بیاره؟ » رلینگ از طرف دیگه معتقده انسان ها باید در هر شرایطی که هستن بتونن زندگیشون رو به خوبی و خوشی ادامه بدن و بیخودی دنبال حقیقت نگردن . به آدمای اطرافش دروغ شیرین تجویز میکنه تا دووم بیارن و ادامه بدن. در پرده آخر مکالمه ای بین رلینگ و گرگیرش شکل میگیره که قابل تامله : «گرگیرش : دکتر رلینگ ، تا وقتی یالمار ایکدال رو از چنگت در نیارم آروم نمی گیرم ! رلینگ : بدا به حال اون ، از یه آدم معمولی دروغ زندگیش رو بگیر ، اون وقت خوشبختی یه دفعه تو وجودش میشکنه . » حالا سوالی که برای خودم ایجاد شد : چندتا دروغ و چندتا حقیقت باید بریزم تو کیسه زندگی تا وقتی به دوشش میکشم هم رو دوشم سنگینی نکنه و هم بتونم بگم تهش با این آذوقه به یه جایی رسیدم؟ اصلا بعد اینکه فهمیدم چندتا و چقدر و چجوری ؛ میتونم همین نسخه رو به یه آدم دیگه هم بدم؟ 4 16 حنانه علی پور 1403/10/22 رگ و ریشه جان فانته 3.8 12 چی هست تو ادبیات سمتای اسپانیا و ایتالیا که جذبشون میشم ؟ جدا از تعریف بوکوفسکی -حتی اگه نمیدونستم کسی ازش تعریف کرده - به دلم نشست . حس و حال ایتالیایی تبار های آمریکا . حس خانواده ی مقدس ، کلیسا ، مردای خونواده که عجیب غریب رفتار میکنن ؛ عاشق پیشه ان ولی بی ثبات - جوری که از بی ثباتیشون داستان ها خلق میشه - ، زن خونه ی فداکار و دمدمی مزاج ، غذا و طعم و بو . در کل حس بالا و پایین شدن های زیاد - از خوشمزگی لازانیا تا تلخی خیانت . پرسشی که احتمالا هر لحظه در طول داستان پیش میاد اینه : احساسمون نسبت به هنری و نیک چیه ؟ جا داره که لحظه ای شفقت و مهربونی نسبت به نیک مولیسه نشون بدیم یا نه؟ گریه هایی که در طول خواب میکنه کافی نیستن که به حالش دل بسوزونیم ؟ چی شده که هنری به این نقطه رسیده که حس میکنه باید پدرش رو ببخشه ؟ معجزه ی خوندن داستایوفسکی ؟ 0 7 حنانه علی پور 1403/9/13 آشنایی با سقراط پل استراترن 3.8 3 کتاب مختصری راجع به زندگی زیسته ی افلاطون و خیلی کم راجع به پیشینه ی ایده ها و روش های فلسفیش. واقعا هم برای آشنایی کتاب خوبیه و تو مدت زمان کمی میشه خوند. ( هر چند زبون عامیانه ی کتاب این حس رو منتقل میکنه که نکنه حدس و گمان نویسنده دخیله ) و در نهایت این پرسش بعد از خوندن زندگینامه و مخصوصا نقل قول شخصیت های قدیمی تو ذهنم جرقه میزنه که چقدرش درسته و چقدرش غلط ؟ چقدر میتونم اعتماد کنم و مطمئن بگم سقراط این شخصیت خاص رو داشته ؟ مخصوصا اونجایی که میفهمیم دوتا نقل قول از احوال سقراط که از افلاطون و گزنفون ( شاگرداش) رسیده با هم همخونی ندارن. 0 10 حنانه علی پور 1403/9/8 خدای کشتار یاسمینا رضا 3.7 20 خب این کتاب رو خیلی مرزی سر زمان معین باشگاه تموم کردم🙂↔️. اول از همه از درصد شباهت بالای این کتاب و فیلم carnage ( کشتار ) تعجب کردم . ته تهش اسم پسر ها و والدین عوض شده بود و خیلی خوشحالم که فیلم رو قبل کتاب شروع کردم و یه نمای کلی بهم داد و کار صحنه سازی تو مغزمو راحت کرد . اول نمایشنامه ، با جمع شدن ۴ نفر سر یه کامپیوتر و گویا نوشتن یه متن قرارداد شروع میشه . حس من اول فیلم ( و تا حدی اول کتاب) این بود که پدر و مادر شاکی اومدن پیش دوتا وکیل تا متن شکایت رو براشون تنظیم کنه . ولی جالبی ماجرا اینجاست که متن رو والدین پسربچه ی آسیب دیده مینویسن و تو رو از میزان بالغ بودن و مدرن بودنشون متعجب میکنن. همه ی این ۴ نفر خوشحال و راضی به توافق رسیدن و فیلم و داستان همین جا میتونه به پایان برسه. ولی ما از همون اول متوجه شدیم که این رفتار ها ساختگیه و هر کدوم از دو طرف انتظار دارن طرف مقابل کوتاه بیاد و به «واقعیتی که تو ذهنشونه» ایمان بیاره. در طول داستان کم کم باور ها و دید هر کدوم از این ۴ نفر از سطح اشاره و کنایه خارج میشه و خیلی علنی بیانش میکنن و سطح تنش به شدت بالا میره . تا اینجا ، احتمالا یه حس غرور و خوشحالی ریز مخاطب داستان رو در بر میگیره که از همون اول باور نکرده بود ۴ نفر بتونن «واقعا» متمدنانه رفتار کنن. طبیعتا با اتفاقی که بین دو تا پسر افتاده، ابتدا این ۴ نفر به دو گروه پدر و مادر پسر آسیب دیده و پدر و مادر پسر آسیب زننده تقسیم میشن و استدلال میارن و بحث میکنن. ولی هر چقدر جلوتر میریم این دوئل بین این ۴ نفر جابجا میشه . دو تا زن در مقابل همسرانشون ، بین هر کدوم از زن و شوهر ها ، بین میشل و آنت و در نهایت آلن و ورونیک . کل داستان بگو مگوی این چهار نفره . در نهایت ساده شده ی این داستان میشه : با عینک من به ماجرا نگاه کن ؛ یا با کفشای من راه برو . که البته ممکنه واقعا با کفش کسی راه بریم ولی باز هم نفهمیمش ! 0 5 حنانه علی پور 1403/9/7 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 69 همیشه خودنوشت ها بهم انگیزه میدن ؛ اینکه چطور اون آدم از جایی که ازش انتظار نمیرفته بتونه کاری بکنه، رسیده به جایی که حالا بهش افتخار میکنیم . البته که اگه این آدم به جایی که ما بهش میگیم «موفقیت » هم نمیرسید ، بازم برام قابل احترام بود . مخصوصا این خودنوشت نشونم داد که سختی ها بعد گذشتنشون شیرین میشن ، اینکه هیچ چیزی جای لمس تک تک موجودات تو طبیعت رو نمیگیره ، به قول خود نویسنده، روزگار اینجوریست : همه اش تلخ نیست لذت هم دارد، لذت پیدا کردن دوست و خانواده🌊🥹 0 6 حنانه علی پور 1403/8/14 کرگدن اوژن یونسکو 3.9 33 بالاخره کرگدن بشویم یا نه؟ -شخصیت اول نمایشنامه «برانژه» است. کسی که نا امید و بیهدف زندگی میگذرونه. بقیهی شخصیتها یا در تقابل با برانژه هستن ( دوستش ، ژان) و یابه پرورش شخصیتش در طول داستان کمک میکنن ( منطق دان ، همکارانش در اداره ، دزی ) شاید اسپویل‼️ : -برانژه نه میدونه کرگدن شدن چیه و نه نظری داره که چرا کرگدن ها دارن تو محله دیده میشن. ولی با زیاد شدن کرگدن ها و تبدیل یکی یکی همکارانش ، دوست عاقلش- ژان ، منطق دان و خلاصه همه ی آدمای اطرافش به کرگدن ، براش سوال ایجاد میشه که چرا داره این اتفاق میفته و «نمیخواد» در دام کرگدن شدن بیفته . -مثل اینکه تغییر انسان ها به کرگدن در واقع نمودی بوده از تبدیل گروه های ضد فاشیست ( که اوژن یونسکو هم عضوی از این گروه بوده ) به فاشیست ها و این سیر رو من اینطور درک کردم : در پرده اول ، منطق دان ، راجع به گربه بودن منطق میچینه ( اینکه هر موجودی که چهار پنجه داره گربه است ) ؛ بعد از یه مدتی یه کرگدن گربه ای رو جلوی چشم این عده له میکنه . موضوع تغییر پیدا میکنه به اینکه این کرگدن یک شاخ داشت یا دو شاخ ؛ آفریقایی بود یا آسیایی . بعد از یه مدت موضوع بحث دوباره تغییر میکنه و توجه ها میره به این سمت که چرا تعداد کرگدن ها داره زیاد میشه . و در نهایت آخرین تغییر جهتی که من تو داستان حس کردم این بود که همه کرگدن شدن به جز برانژه. و همین سیر سرنخ های هوشمندانه من رو به این فکر انداخت که عقاید چقدر ناپایدارند و سست. منتقد کرگدن ، بعد از مدتی خودش کرگدن میشه! قسمت جذاب نمایشنامه برای من ، درک خودم ازش بود : ۱. بعد از تموم شدن نمایشنامه تو راه برگشت ، داشتم به رمان کرگدن فکر میکردم. ۲. تو اسنپ اگه درست یادم بیاد یه آهنگی گذاشته بود که «جای خالیت با هیچی پر نمیشه! کسی که تو نمیشه…» ۳. همون لحظه هم یه اتوبوس کنار ماشین ایستاد و داخلش آدمای عادی نشسته بودن ، مردمی که انگار بودنشون تو این دنیا باز هم لازمه و کسی جای اونا رو نمیگیره. سنتز این سه تا محیط تو ذهنم ، شد : برانژه! (و در کل انسان ها) واقعا کسی جاتو نمیگیره و نمیتونه کاری که تو قراره انجام بدی رو انجام بده ، تو حتی اگه الکلی و ناامید از زندگی باشی ، میتونی در مقابل فشار کرگدن شدن مقاومت کنی! 1 26 حنانه علی پور 1403/8/11 یادداشت های اینجانب لئونید نیکلایویچ آندری یف 3.9 14 مردی مبهم و بی نام برای ما ؛ تنها چیزی که از او می دانیم اظهارات بزرگ منشانه و غلوآمیز و بعضی اوقات غیرقابل تحمل اوست راجع به خودش و معنای زندگی. طبیعی است برای کسی که کل زندگی اش یک اتاق است و از قضا ذهن او خوی وحشی و سرکشی دارد ، غلیان فکری و سرریز ذهنی بر کف و در و دیوار اتاق خالی و سفید زندان. طبیعیست ولی در عین حال وقتی متوجه میشویم این مرد بی نام در انتهای داستانش کل بنای ذهنی ما را از تصویر زندگی اش به هم می ریزد و به قول خودش : «بله ، حالا دیگر می توانم صراحتا اعتراف کنم که در این یادداشتهای بی هدف و ساده لوحانه بسیار دروغ گفته ام … »، دیگر طبیعی نیست. حتی دیگر نمیدانیم دل خوش کنیم به حس حقیقت خواهی اش در عالم جوانی که می گفت :« پس خود حقیقت چی ؟ وسط این دنیای اشباح و دروغ ، خود حقیقت کجاست ؟ » یا به حرف قبل از گفتن این جمله ؛ اینکه باید دنبال چیزی شبه حقیقت بود . به قول خودش « تناسبی بین شواهد و تصورات » . احتمالا این مرد بی نام ما را دنبال تصورات خود از زندان کشیده است . دنبال « آن مربع آهنین » . این مرد حتی نوشته من را هم تحت تاثیر قرار داده . چرا مثل او حرف میزنم ؟ 0 11 حنانه علی پور 1403/8/7 دیالکتیک پل فولیکه 2.5 1 ترجمه ی این کتاب اصلا راضی کننده نبود . از طرف دیگه ، این کتاب راجع به «تاریخ دیالکتیک» هست و نه مشخصا دیالکتیک در معنای پسا هگلی . پل فولیکه از پیشاافلاطونی ها شروع میکنه و برداشت فلاسفه ی مطرح اون زمان راجع به کلمه ی دیالکتیک رو میگه. بخش مهم ماجرا از اونجا شروع میشه که پیچشی در معنای دیالکتیک از بعد هگل ایجاد میشه . تا قبل اون دیالکتیک به معنای مباحثه و در کل بر مبنای منطق صوری بود. ولی دیدگاه هگل و بعد از اون تاثیری که مارکس ازش گرفت مبناش مخالف منطق صوری هست. بخش جذاب تاریخ دیالکتیک برای من اینه که آیا الزاما این تضاد بین منطق صوری و دیالکتیک ( به معنای جدیدش) وجود داره ؟ نمیشه منطق صوری رو پذیرفت و هنوز هم معتقد به وجود نیروهای مخالف هم در عالم بود؟ 0 8 حنانه علی پور 1403/7/5 یادداشت های آدم زیادی ایوان سرگی یویچ تورگنیف 4.0 15 باید یه هشدار برای این کتاب نوشت: شما شاهد تنها و تنها یک پرده از زندگی یک آدم به اصطلاح زیادی هستید. با این وجود ، با حال مناسب و دل شکسته و قلب پرشور خوانده شود. 0 9 حنانه علی پور 1403/7/3 راسپوتین ژولین 3.4 8 نتونستم ادامه بدم … نه حس کتاب تاریخی ای به من داد ، نه حس کتاب داستان نه مخلوطی از این دوتا . صرفا سلسله ای از اتفاقا که پشت هم ردیف میشد . 6 11 حنانه علی پور 1403/7/1 ملاقات بانوی سالخورده فریدریش دورنمات 4.2 21 لازم نیست مقاله ی « فقر و مغز در حال رشد » رو بخونم تا بفهمم تفاوت بین مغز کودک فقیر و دارا چقدره یا ساعت ها استدلال بیارم چرا سطح اعتماد به نفس یه آدم فقیر فرسنگ ها دورتر از اعتماد به سقف آدم داراست . حالا این وسط مشکل پولداران ؟ نه الزاما. فقر یا ثروت ؟ دوگانه ی غلط اندازیه . مناعت طبع یا حرص و طمع ؟ غلط انداز تره. شاید اسپویل ‼️ جالبی ماجرا این بود مغازه ی خود ایل داشت نونوار و مرتب میشد ؛ دختر ایل میره کلاس تنیس و فرانسه و انگلیسی و ادبیات ؛ پسرش ماشین خریده . زن ایل با پول خون خود ایل یه تابلوی نقاشی سفارش داده. حالا بیایم داد سخن بدیم که شرافت کجا رفته ؟ وفاداری و محبت؟ اینجاست که فقر داد میزنه «اگه قدرتشو داری با من رو به رو شو و این حرفا رو تکرار کن» . میتونی؟ از بین چندتا نمایشنامه ای که خوندم ، به نظرم ملاقات با بانوی سالخورده بهترینشون بود از نظر اجرا رو صحنه و توضیحات بیشتری داشت و خلاقیت طراحی هر پلان عالی بود. از نقطه نظر شخصیت شناسی هم همینطور : شخصیت ها هیچ کدوم برام سیاه و سفید نبودن. همه شون انسان بودن . با اینکه مغزم حکم اخلاقی رو اول کار داد ولی قلبم راضی نمیشد و خب این هنر نویسنده است که تو رو وادار کنه بین مغز و قلبت در رفت و آمد باشی . 0 11 حنانه علی پور 1403/6/30 ناشناس فیودور داستایفسکی 3.7 12 بیشتر از اینکه دقت کنم کتاب داره با چه سیری پیش میره ، چی میخواد بگه یا سعیمو بکنم از سمت خودم باهاش ارتباط بگیرم ، کتاب دستمو گرفت و کشید تو خودش. اونم از وقتی که شخصیت دایی وارد قصه شد . داستان پردازی خاصی حس نکردم و بیشتر از همه شخصیت پردازی قوی بود. خلاصه که هر لحظه از خوندن کتاب مشعوف بودم و خیلی جایگاهش نزدیک به « جنایت و مکافات » شد برام . یه سفر درونی بود بیشتر . همون روانکاوی خودم برای خودم. هرچی هم سعی میکنم بفهمم از کجاش خوشم اومد اون « جا » رو پیدا نمی کنم . کل کتاب یه سیر و سیاحت به یاد موندنی بود . شاید اسپویل ‼️ داستان جدال بین ۲ کاراکتر بود ساده دل و خوش باور و بی شیله پیله و بد طینت و آب زیرکاه و سنگدل از اینجاست که روانشناسی بین این دو شخصیت و اثراتی که هرکدوم در تکامل و تحول اون یکی دارن شروع میشه و هر کدوم از دوستداران رمان ناشناس تو یکی از این لایه های تحولی علاقه شون به رمان رو پیدا میکنن . بعضی از منتقدین میگن شخصیت فاما یه جورایی نشانگر شخصیت گوگول بوده در اواخر عمر یا نشون از جامعه ی « تازه » روشنفکران . به نظر من فاما فامیچ نماد هر انسان ظلم دیده ایه که نتونسته با سیاهی درونش و سیاهی درون بقیه کنار بیاد و میخواد به اشتباه ، تلخی گذشته رو با تلخی کردن به دیگران بشوره و ببره . توان این کار وقتی در این شخصیت به وجود میاد که رو به رو میشه با انسان ساده دلی که میخواد همه رو از محبت سرشار کنه و این چرخه تا انتهاش پیش میره تا وقتی یکیشون کوتاه بیاد. ( همونطور که از هر لحظه منتظر بودم دایی جلوی فاما بایسته ) خلاصه که دلنشین بود 👌. 4 26 حنانه علی پور 1403/6/24 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 43 جمله ای که تو کل رمان خوندن به خودم و بقیه میگفتم این بود: دلم میسوزه ، دلم میسوزه دل سوختنای من البته اصلا از سر ترحم نیست . خودمو میذارم جای اون آدم و قضیه ختم میشه به مسئله ی عدالت اجتماعی و قص علی هذا . ‼️شاید اسپویل : داستان از نگاه من نه گره میخوره به تنبلی های بیف ، نه خیانت ویلی ، نه بی مسئولیتی هپ . داستان راجع به عدالته . هرچند جدیدا حس کردم صرف نظر از تم رمان ، اگه نویسنده اندک اشاره ای به بی عدالتی بکنه منو راضی و خوشحال و پذیرنده نگه می داره. داستان ویلی و خانوادش فقط دست و پنجه نرم کردن طبقه ی پایین جامعه با مشکلاته؟ موندن این خونواده ها تو چرخه ی عادات قدیمی ؟ فقط این خونواده هان که تفاوتی تو بیست سالگی و شصت سالگیشون نمیبینیم ؟ مگه همه ی ما یه فروشنده نداریم تو وجودمون که کارش اینه که تموم عمرمون یه جنس بفروشه و اصلا نگران نباشه چیزای دیگه ای هم هست برای فروش؟ خلاصه که کاش یه روزی سر یه کتابی اون نقطه ی «آها» برام پیش بیاد و بفهمم «اختیار انسان» و «شرایط تحمیلی به انسان» هر کدوم چقدر رو این که مسئولیت زندگی رو به دوش بگیریم و قوی پیش بریم ، تاثیر دارن . 0 23 حنانه علی پور 1403/6/21 قمارباز فیودور داستایفسکی 3.9 190 بعد سه تا کتاب مردم فقیر ، آزردگان و جنایت و مکافات ، خوندنش لطفی برام نداشت . - شخصیت الکسی ، آدم اول داستان ، همون که قمار میکنه تا زندگیشو از یکنواختی دربیاره و خودشو به خودش و دنیاش «ثابت » کنه ، برام تازگی داشت. هرچند روانکاوی و موشکافی داستایفسکی نه. اصلا همین نفوذش درون احساس آدماست که میتونم بو بکشم که آره این رمان متعلق به روس هاست و از بین روس ها برای شخص داستایفسکی . - الکسی چندبار در سیر داستان میگه که قشنگی قمار به همینه که تو میتونی قبل قمار آدم مفلوکی باشی و بعدش یه آدم تازه و امیدوار : «ولی خب اگر از دست رفته باشم ، مگر نمی شود از نو برخیزم ؟ چرا ، چاره در این است که در مدت عمرت یک بار هم که شده حسابگر و شکیبا باشی » ولی مگه میشه حسابگر بود موسیو/ مستر الکسی؟ مگه میشه چشم برداشت از این صفحه ی رنگارنگ و دیگه فکرش هم نکرد ؟ « فردا ، فردا ماجرا یکسره پایان می یابد ! » 4 34 حنانه علی پور 1403/6/20 ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد: کمدی در سه قسمت با یک مقدمه و یک موخره ایرج پزشکزاد 3.1 7 شیطان و همکارانش در ۳ پرده کمدی از نوع ایرج پزشکزادی :))) ( بعد خوندن دایی جان ناپلئون انتظار این نوع شوخی ها رو از نویسنده رو داشتم ) شاید اسپویل ‼️ شخصیت اول داستان نمیخواد رشوه بگیره ولی شیطان کوتاه نمیاد و کشمکش بین این دوتا تا آخرین لحظه ادامه داره . چیزی که برام جالب بود ، بولهوسی شخصیت اصلی در کنار قبول نکردن رشوه بود که تضاد بین این دوتا رفتار ، هم عجیب بود و هم انگار تلاش نویسنده برای دور شدن از ساختن شخصیت های صفر و صدی. ولی باز هم متوجه نشدم چرا انقدر روی رشوه گرفتن حساس بود ولی روی هوسران بودنش نه . فکر میکردم انتهای داستان دلیل این پافشاری معلوم میشه ولی من که سرنخی ندیدم … در طول داستان ، شیطان علاوه بر « ماموریت » ای که به دوششه ، هر از چندگاهی از رفتارهای مثبت شخصیت اول هم تعریف میکنه : شاید اشاره ای باشه به اینکه گاهی وقتا شاگردا و همکاراش کارایی میکنن که به مذاقش خوش نمیاد و تو دلش به آدم خوبا و پایان خوش عالم امیدواره ؛) 2 11 حنانه علی پور 1403/6/11 نگاهی به آرمان شهرهای سیاسی استیون لوکس 3.5 1 این کتاب ، نه تنها چکیده ی اندیشه های رایج سیاسی که از قرن بیستم تا الان ، انسان مدرن درگیرش بوده رو بررسی نمیکنه بلکه در بررسی اون چند دیدگاه، اطلاعات طبقه بندی شده ای نمیده که البته از داستان نمیشه انتظار زیادی داشت . داستان شخصیت اول ، یعنی پروفسور کاریتا از این قراره که از کشور خودش به دلایل امنیتی فرار میکنه و سفر خودش رو از کشوری به کشور دیگه ادامه میده و ما شاهد شکل گیری روند پرسش گری پروفسور از دولتمرد های اصلی حکومت های سیاسی هستیم . حکومت هایی که ازشون دیدن میکنه به ترتیب فایده آباد، جماعت آباد( با مذهب اصلی کمونیسم ) ، کارگرآباد و آزاد آباد ( با منش لیبرالیسم ) هستن . انتقاد های ظریف از هر کدوم از این دسته ها جالبه و شما رو با باگ های هر نظریه آشنا میکنه : در آزاد آباد حق انتخاب کذایی شهروندان رو به سخره میگیره ، در فایده آباد ، عدالت و ارزش های اخلاقی و توجه به «انسان به مثابه ی انسان »در اولویت نیستن ، در جماعت آباد مشکل متحد کردن هزاردستگی جامعه رو نشون میده و در کارگر آباد از بین رفتن مفهوم حقوق. ولی در نهایت برای آشنایی با نظام های سیاسی خوندنش به صرفه نیست و قطعا کتاب های خیلی بهتری در این مورد وجود دارن. پ.ن : این کتاب به نام دیگه ی : «روشنگری شگفت انگیز پرفسور کاریتا » هم چاپ شده. 0 11 حنانه علی پور 1403/6/10 ژاک قضا و قدری و اربابش دنی دیدرو 4.2 26 آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم /اگر از خمر بهشت است و گر باده مست دیدرو از داستانی به داستانی دیگه میره . از شخصیتی به شخصیت دیگه . وحدت و تکثر شخصیت ها براش فرقی نمیکنن .چه بسا بارها طی داستان مخاطب تشنه ی « رمان » شنیدن رو ، خطاب قرار میده و کنجکاویش رو به سخره میگیره . بک جای این شبه رمان، دیدرو میگه : «خواننده ی عزیز ، لازم است بدانید دیگر در اختیار من نیست حالا که خانم میزبان آمده است عذرش را بخواهم - چرا ؟ - به این خاطر که او با دو بطری شامپانی آمده است و آن بالا نوشته که هر ناطقی با چنین مطلعی ژاک را مخاطب قرار دهد ، حرفش حتما شنیده می شود» . اشاره ی جالب و زیبا به اینکه هم جبر هست هم اختیار؛ ولی داخل این جبر قوانینی برای زمین بازی ما انسان ها هست و در واقع اختیار هم قبول میکنه ( امر بین الامرین خودمون ؟! ) و تعداد زیادی از اشاره ی پنهان و آشکار به بحث جبر و اختیار . همون بحث داغ همیشگی . مورد دیگه ای که بهش میپردازه و یه داستان طولانی و بلندبالا ( داستان مادام دولاپوره ) رو بهش اختصاص میده ( چون تو کتاب هزاران داستان از فلان آشنای ژاک و بهمان آشنای ارباب تعریف میکنه 😄) بحث جنجال برانگیز نا همسان بودن امکانات و شرایط انسان ها در بدو تولده ( یک نوع از جبر زندگی رو داره بهمون نشون میده ؟ )اینکه نباید کسی رو قضاوت کرد به این دلیل که ما تو اون شرایط به خصوص نبودیم. اینکه اخلاقیات ثابت برای همه مون چیز عادلانه ای به نظر نمیرسه : « خب ارباب ! کی میداند آن بالا چه نوشته شده ؟ آیا می شود گفت کمک کردن خوب است یا بد ؟ » اگه دیدرو معتقده فقط جبر و جبر و جبر ؛ پس چرا از زبون ژاک میگه : «من دعایم را میکنم ، هر چه بادا باد » هنوز هم داره اشاره میکنه که امیدی هست به این تفکر که ما تو زندگیمون نقش داریم ؟🤔 سخت نگرفتن ژاک رو خیلی دوست دارم و باهاش احساس هم دردی ( اگه درد محسوب بشه! ) میکنم . ولی به نظرم این ویژگی ساده گرفتن همه چیز ، الزاما با تفکر determinism همراه نمیشه . میشه به مخلوطی از جبرگرایی و اختیار گرایی معتقد بود و زندگی رو سخت نگرفت. خلاصه که از لحاظ سبک کتاب جالبی بود و اصلا چندین صفحه داستان از نامرتبط ترین شخص میخوندی و نمیتونی بگی نویسنده در قبال این شخصیت سازی های به نظر بی مورد مسئوله و باید جوابگو باشه( اینکه از داستان خوشت بیاد یا نه رو اون بالا نوشتن) ، چون انتهای هر کدوم میخواد یه برگ دیگه از طومار اعظم سرنوشت باز کنه . 3 31