یادداشت‌های فراموش شده‌ای از گرین گیبلز :) (19)

من این کتا
          من این کتابرو نخوندم ولی در حال حاضر دارم از کست باکست از چنل شاهنامه خودمونی حالت داستانی طورش رو گوش میدم و رسیدم پررنگ ترین داستان و ماجرایی که هممون از بچگی شنیدیمش
ماجرای رستم و سهراب 
من وقتی خردسال بودم و انیمیشن این داستان از شبکه پویا پخش میشد خیلی گریه میکردم سر اینکه چرا رستم از اول از سهراب نپرسید چرا اومدی ایران 

ولی الان که بعد از گذشت یه هشت سال دارم ماجراهای شاهنامه رو گوش میدم میفهمم که نهههه ماجرا بیشتر از این حرفا بوده 

بیاین از اول اولل ماجرا رو براتون تعریف کنم یعنی از اشنایی رستم با تهمینه 
رستم یه روز میره شکار مرز بین ایران و توران و بعد از کباب کردن گوری که گرفته تصمیم میگیره بخوابه،وقتی بلند میشه میبینه رخش نیست 
چند تا درشت بار خودش میکنه و راه میوفته دنبال اسبش 
تو همین گشتنا رد رخش رو تا سمنگان میگیره وقتی میرسه اونجا انتظار داشت که همه باهاش در بیوفتن و یه جنگ شروع بشه چون بالاخره سمنگان جزئی از تورانه دیگه
ولی ماجرا برعکس میشه ،حاکم سمنگان وقتی میشنوه رستم داره میاد سمت شهر اینا ترتیب یه جشن و مراسم استقبال رو از رستم میده خلاصه رستم میرسه و جشن و اینا شروع میشه و بزن و بکوب تا پاسی از شب ادامه پیدا میکنه
بعد که رستم خسته میشه ادرس اتاقشو میگیره و میره که بخوابه اماااااااااا
توی خواب و بیداری میشنوه که یکی داره وارد اتاقش میشه 
فردوسی اینجا اورده که :
دید یکی بنده شمعی معنبر به دست                          خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
بپرسید زو گفت نام تو چیست                                   چه جویی شب تیره کام تو چیست 
چنین داد پاسخ که تهمینه ام                                    تو گویی که از غم به دو نیمه ام 
یکی دخت شاه سمنگان منم                                    ز پشت هژبر و پلنگان منم 
به گیتی ز خوبا مرا جفت نیست                              چو من زیر چرخ کبود اندکی ست 
یکی انکه که بر تو چنین گشته ام                             خرد را ز بهر هوا کشته ام 
و دیگر انکه از تو مگر کردگار                                            نشاند یکی پورم اند به کنار
(از این بیت ها خوشم میومد برا همین گذاشتم اینجا)

وقتی بچه تهمینه به دنیا میاد میبینه که عههههههههه چقدر شبیه باباشه 
مدتی میگذره سهراب از مامان میپرسه که بابای من کیه؟من چرا اینقدر غیرعادیم؟
مامان ماجرارو میگه براش و اضافه میکنه که باید مثل یه راز پیش خودش نگه داره ،ولی سهراب خیالات دیگه ای داشت 
سپاه جمع میکنه سمت ایران ،میرسه به یه دژ که گویا فرمانده اون دژ هجیر(هژیر)بود(پسر گودرز(فک کنم میشه نوه یا نتیجه کاوه اهنگر)تو اون دژ هجیر رو گروگان میگیره و با گردافرید هم یه جنگی مبارزه ای به پا میکنه و گویا ازش خوشش هم اومده بود(تو ادبیات دهم با فاکتور گیری از تمام تعریف هایی که نسبت به زیبایی گردافرید شده بود)خلاصه این میشه که سهراب نمیتونه از طریق اون دژ اون روز ورود کنه به ایران،گژدهم بابای گردافرید یه نامه مینویسه به کیکاووس که یه پسر تورانیه اومده اینجا شبیه سام نریمان!(من اینجا برگام ریخت)
کل ایران بعد از خوندن اون نامه میفهمن گه سهراب پسر رستمه ،بماند که رستم خودش از قبل میدونسته و حتی سر مبارزه ش با سهراب خیلی رفتاراش فرق داشت

اینارو گفتم که برسیم به کجا؟بعد از نوتم دو هزار و هشت صد حرف میرسیم به چیزی که این همه داستان تعریف کردم:

نبرد سهراب و رستم به دلیل ناآگاهی از رابطه خونی این دوتا نبود،بلکه به دلیل همین اگاهی بود،رستم از پسرش که تورانی بود گذشت تا مملکتش حفظ بشه تا این شاه و آیین شهریاری باقی بمونه تا افراسیاب دست دیگه به هیچ ایرانی نرسه تا دیگه لشکر نفرسته سمت زن و بچه های شاه و پهلوونا،رستم از پسرش گذشت تا دوباره ایران رو غرق در ظلم نبینه 

پ.ن:احتمالا خیلیا حوصلشون نکشه متن رو بخونن ولی خب من واقعا عاشق داستان رستم تهمینه و سهراب شدم 
پ.ن2:اتفاقای زیادی این وسط رخ میده که اونوقت یادداشت خیلی طولانی میشد 
پ.ن3:اگه جایی اشتباهی شد من معذرت میخوام هنوز شروع راهم
پ.ن4:عکسه شبیه تهمینس
        

4

          من معمولا یادداشت بلند بالایی برای یک کتاب نمی نویسم و سعی میکنم همون در حد چند کلمه منظورم رو برسونم 
امااااااا واقعا هیچ کلمه ای برای بیان نظرم راجب این کتاب سی و پنج فصله پیدا نکردم 
کتاب نوشته خانوم سوزان هریسون هست (من نمی دونستم نویسنده زنه )
شروع کتاب با نشون دادن زندگی یه زوج اغاز میشه که بیست ساله باهمن ولی دختره فاز روانشناسی برداشته و نذاشته ازدواجشون ثبت بشه (که اخرای کتاب به شدت پشیمونه از این بابت )
وقتی کتاب رو شروع کردم به نظرم معمولی بود و راجب بهش خنثی بودم که با گذشته چند فصل نظرم تغییر کرد،خیلی خلاصه بگم به هرچی که من بهش باور دارم در تضاد بود و به همین دلیل ادامه دادم که ببینم این نوع تفکر که خیلیا امروزه بهش میگن روشن فکری و اپن ماین(درست نوشتم) بودن چجوریاس.
بپردازیم به شخصیت ها 

در ابتدا شخصیت اصلی زن(جودی)
روانشناس بود و واقعاااااا رو مخم بود هر کوفتی که توی داستان اتفاق می افتاد رو ربط میداد به مسائل روانشناختی 
شریک زندگیش با یکی دیگه ریخته رو هم =اشکال نداره نیاز داشته حتما پیش میاد (تکرار شده به اندازه بیست بار در طول کتاب)

شخصیت اصلی مرد(تاد)

لاشی،بی وجدان،مزخرف و ....
فک کن طرف داره از یکی دیگه بچه دار میشه (دختر دوست صمیمیش )ولی فکر و ذکرش پیش دوست دختر سابقشه 

یا مثلا همزمان هم داشت ازدواج میکرد هم بچه دار میشد هم از دوست دخترسابقش(شریک زندگیش )جدا میشد و همچنان چشماش دنبال اندام منشیش بود

کتاب فاقذ هرگونه هیجانی بود 
به نظرم اگه قصد خوندنش رو دارین نخونین مگه اینکه مثل من بخواین خودتون رو اذیت کنین
        

2

        بخش اول این کتاب واقعا مورد علاقم بود و بی صبرانه لحظه شماری میکردم که بخش دوم رو بتونم تهیه کنم و شروع به خوندش کنم.
و بالاخره روز موعود فرا رسید.
من به قدری ذوق داشتم که این کتاب رو توی چهارساعت تموم کردم،
شنیدین که میگن برا هرچی جلو جلو ذوق داشته باشی،همه چی خراب میشه؟
این اتفاق دقیقا برای من افتاد 

و حالا نظرم راجب بخش دوم افعی و بال های شب؟

ابتدای کتاب خیلی هیجان انگیز جذب شد به طوری که تونست من رو مجذوب خودش کنه ولی رفته رفته قلم نویسنده افت کرد،اواسط کتاب شخصیت اوریا خیلی مودی شده بود و نمی تونست خوب و از بد تشخیص بده و در آخر گند زد به همه چیز 
این داستان از نظر هیجان و آدرنالین هیچی کم نداره،و شما با خواندن هر سطر بیشتر برگاتون میریزه
ولی به نظر من شخصیت اصلی پسر نباید به اون صورت پاسخ عشق اوریا رو میداد،اونم با کشتن مهم ترین شخص زندگی اوریا 

من قصد هیچ توهینی به طرفداران کتاب و شخصیت رین ندارم (این کتاب بخش اولش واقعا مورد علاقه منه)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

        من این کتاب رو فقط تا صفحه ۳۸۵ خوندم 
باهاش احساسات متفاوتی رو تجربه کردم
و حسم به شخصیت ها این کتاب اینکه 
از لایا و الایس بدم میاد چون به هم رسیدم ولی موسی   هلین ؟
اصلا دلم نمیخواست مهریا و هارپر و دارین بمیرن برا همین ادامه ندادم و به نظرم اصلا حقشون نبود که بعد از چهار جلد بدبختی و پشت سر گذاشتن هزارتا مصیبت نتونن به خوشبختی برسن 
ولی کتاب رو دوست داشتم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7