یادداشت‌های میثم بکتاشیان (22)

          کتاب هم مثل فیلم، تا یه جایی فرصت داره که یه چیزی به مخاطب ارائه کنه تا دیگه میخ‌کوبش کنه. لحن و قلم منگی، از همون صفحه اول این کار رو می‌کنه. 
اتمسفر داستان مه‌گرفته‌ست. ذهن و زندگی شخصیت‌ها هم همینطور. روایت این دیستوپیا با فرم غیرخطی، کاملا ایده‌ی درست و به‌جاییه به نظرم.
همیشه از پارادوکس‌هایی که ابزار دست نویسنده می‌شن خوشم میاد. فضای روشن دنیا و شخصیت اصلی اخمو و بداخلاق، یا در این مورد، دیستوپیای تاریک با طعنه‌ها و شوخی‌های جالب. اصلا همین دوگانه‌ها و تضادها نیست که درام رو ایجاد می‌کنه؟
کتاب چند تا سکانس درخشان داره. میگم سکانس چون نویسنده (که بعد از مطالعه کتاب متوجه شدم سینما و فیلمنامه‌نویسی خونده)، کاملا تونسته برای منِ مخاطب اون لحظات رو به تصویر بکشه. دیالوگ‌هایی رو خلق کنه که واقعی به نظر می‌رسن، وسط جهانی که گاهی جادویی بودنش از رئالیسمش فراتر می‌ره. 
در نهایت مهم ترین ویژگی این داستان برای منِ مخاطب اینه که روح داره؛ و چه دستاوردی می‌تونه برای یه نویسنده بزرگ‌تر از این باشه؟
        

0

          «هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌تواند بچه‌هایی را نجات بدهد که جرئت کرده‌اند و در دنیای آدم‌کشان خواب دیده‌اند.»

مطالعه‌ی این کتاب وقتی بهم توصیه شد که از این دوران مه‌گرفته حیران شده بودم. حیران از محو شدن مرزهای اخلاقی توسط اطرافیانم، از زیر سوال رفتن آدم‌ها و عدم قطعیت در اعتماد بهشون و سوال عجیب «قهرمان کیه؟». دورانی که از نفرت و میل به نابودی که اطرافیانم رو پر کرده، متحیرم و خیال و حرکت به سمت ساختن و رویاندن رو راه درست می‌دونم. 
کلودیا، لئون، باربارا و مارتین. چطور می‌تونیم به هم اعتماد کنیم؟ چطور میتونم برای ساخت آینده به هم‌سنگری اعتماد کنم که برای نابودی دشمنش، هر کاری می‌کنه؟ چی باعث میشه که در صورتی که منافعش با من در تعارض قرار بگیره، دوباره با زیر پا گذاشتن هر گونه اصولی سعی به زمین زدن من نزنه؟ چی باعث میشه که بهش «اعتماد» کنم؟ 
کتاب جوابی به سوالات من نداد، اما اونا پررنگ‌تر کرد. و چقدر به پررنگ‌تر شدن سوالاتی که پاسخ آماده ندارن احتیاج داریم ...
        

2

          "یک جایی و زمانی از خودم آمده‌ام بیرون، پرت شده‌ام بیرون، سال‌ها پیش. از آن زمان به بعد کنار خودم راه می‌روم، انگار خودم را از خودم جدا کرده باشم. از آن زمان تا کنون انگار دارم همراه یک نفر دیگر زندگی می‌کنم. صبح‌ها من دلم می‌خواهد از جا بلند شوم و او بلند می‌شود، آن وقت هر دو کنار هم دراز می‌کشیم، من کنار او، درون او، چون من وزن جسمش هستم که اجازه‌ی بلند شدن به او نمی‌دهد. گاهی فکر می‌کنم که او وا داده نه من، اما شاید برعکسش باشد. به هر حال هر دو به فنا می‌رویم، با هم و بی هم."
***
پرسه زدن بین فضای خاکستری، مه‌آلود و سورئال صفحه‌های اتاق لودویگ تجربه‌ی خاصیه. سیر معمایی و پله پله روشن شدن قضیه که به خوبی پرداخته شده، من رو از اول تا آخر مشتاقانه به دنبال کشف حقیقت با خودش همراه کرد. 
 شخصیت‌های مختلف جذاب و دیالوگ‌ها و پاراگراف‌هایی که هر کدوم به شکل مستقل جذابن ( که البته به نظرم گاهی بیش از حد مستقل بودن و از خدمت به داستان خارج می‌شدن)، باعث میشه که حتی بخش های با ریتم کندتر داستان هم به نوعی متفاوت لذت بخش باشن و تا رسیدن به قسمت های بعد ادامه بدیم.
 در کل اتاق لودویگ رو اثری با اتمسفر خاص و لذت‌بخش می‌دونم و قطعا به کسایی که به همچین فضایی علاقه‌مندن توصیه‌ش می‌کنم.
        

2